#چالش_یهویی
تفــــاوت
☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️🙁☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️
🌙ماه رمضان همراه با شهید ابراهیم هادی
💫 #روز_بیست_و_سوم
🌺از پيامبر(ص) ســؤال شــد: «کداميــک از مؤمنين ايماني کاملتــر دارند؟ فرمودند: آنکه در راه خدا با جان و مال خود جهاد کند.»
📌سردار محمد کوثري؛ فرمانده اسبق لشكر حضرت رسول (ص) ضمن بيان خاطراتي از ابراهيم تعريف ميكرد: در روزهاي اول جنگ در سرپل ذهاب به ابراهيم گفتم؛ برادر هادي، حقوق شما آماده است هر وقت صلاح ميداني بيا و بگير. در جواب خيلي آهسته گفت: شما کي ميري تهران!؟ گفتم: آخر هفته. بعد گفت: سه تا آدرس رو مينويسم، تهران رفتي حقوقم رو در اين خونه ها بده! من هم اين کار را انجام دادم. بعدها فهميدم هر سه، از خانواده هاي مستحق و آبرودار بودند.
❤️رسول اکرم (ص) : آن که در راه خدا با جان و مال خود جهاد کند، ایمان کاملتری دارد.
📚الحکم الظاهره، ج۲
۷۲سال است زمین از ویروس خطرناکی رنج میبرد که هزاران هزار انسان بیگناه را کشته است. ما برای همیشه یک روزی جهان را از شر #اسرائیل خلاص میکنیم.✌️
#اسرائیل_محکوم_به_نابودی
#ویروس_منحوس_اسرائیل
ما تو را دوست داریم
پاییز سال شصت و یک بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم. این بار نقل همه مجالس توسل های ابراهیم به حضرت زهرا(س) بود. هر جا میرفتیم حرف از ابراهیم بود.
خیلی از بچه ها داستان ها و حماسه آفرینی های او را در عملیات ها تعریف میکردند. همه آنها با توسل به حضرت صدیقه طاهره(س) انجام شده بود.
به منطقه سومار رفتیم. به هر سنگری سر میزدیم از ابراهیم میخواستند که برای آنها مداحی کند و از حضرت زهرا(س) بخواند.
شب بود. ابراهیم در جمع بچه های یکی از گردان ها شروع به مداحی کرد. صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود. بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند. آنها چیزهایی گفتند که او خیلی ناراحت شد. ابراهیم عصبانی شد و گفت: من مهم نیستم، اینها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمی کنم! هر چه می گفتم: حرف بچه ها را به دل نگیر، آقا ابراهیم تو کار خودت را بکن، اما فایده ای نداشت.
آخر شب برگشتیم مقر، دوباره قسم خورد که: دیگر مداحی نمی کنم!
ساعت یک نیمه شب بود. خسته و کوفته خوابیدم. قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان می دهد. چشمانم را به سختی باز کردم. چهره نورانی ابراهیم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو، الان موقع اذانه. من هم بلند شدم. با خودم گفتم: این بابا انگار نمی دونه خستگی یعنی چی؟! البته می دانستم که او هر ساعتی بخوابد، قبل از اذان بیدار می شود و مشغول نماز.
ابراهیم بچه های دیگر را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا کرد. بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی حضرت زهرا(س)!!
اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه بچه ها را جاری کرد. من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیشتر تعجب کردم، ولی چیزی نگفتم.
بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتیم. بین راه دائم در فکر کارهای عجیب او بودم. ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: میخواهی بپرسی با اینکه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟!
گفتم: خوب آره، شما دیشب قسم خوردی که...
پرید تو حرفم و گفت: چیزی که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن. بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشب خواب به چشمم نمی آمد. اما نیمه های شب کمی خوابم برد. یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه طاهره(س) تشریف آوردند و گفتند:
نگو نمی خوانم، ما تو را دوست داریم.
هرکس گفت بخوان تو هم بخوان
دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد.
منبع: کتاب "سلام بر ابراهیم"
#دزد_خوش_شانس
#شهید_ابراهیمهادی
عصر یک روز وقتی خواهر وشوهر خواهر ابراهیم به منزلشان آمده بودند هنوز دقایقی نگذ شته بود که از داخل کوچه سرو صدایی شنیده می شد.ابراهیم سریع از پنجره طبقه ی دوم نگاه کرد و دید شخصی موتور شوهر خواهرشان را برداشته و در حال فرار است.
ابراهیم سریع به سمت درب خانه آمد و دنبال دزد دوید و هنوز چند قدمی نرفته بود که یکی از بچه محل ها لگدی به موتور زد و آقا دزده با موتور به زمین خورد.تکه آهنی که روی زمین بود دست دزد را برید و خون هم جاری شد. ابراهیم به محض رسیدن نگاهی به چهره پراز ترس و دلهره دزد انداخت و بعد موتور را بلند کرد و گفت: سوار شو! همان لحظه دزد را به درمانگاه برد و دست دزد را پانسمان کرد.
کارهای ابراهیم خیلی عجیب بود و شب هم با هم به مسجد رفتند و بعد از نماز ابراهیم کلی با اون دزد صحبت کرد و فهمید که آدم بیچاره ای است و از زور بیکاری از شهرستان به تهران آمده و دزدی کرده.
ابراهیم با چند تا از رفقا و نمازگزاران صحبت کرد و یه شغل مناسبی برای آن آقا فراهم کرد.مقداری هم پول از خودش به آن شخص داد و شب هم شام خورد و استراحت کردند.صبح فردا خیلی از بچه ها به این کار ابراهیم اعتراض کردند. ابراهیم هم جواب داده بود:مطمئن باشید اون آقا این برخورد را فراموش نمی کند و شک نکنید برخورد صحیح، همیشه کار سازه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام عزیز برادرم😢
سلام فدایی حسین😭
#شهدا_شرمندهایم
#حـــاجحــــسینیکتــــا...
•
گاهی میرے یه جا مهمونی؛ دیدے غذا کم میاد!؟
صاحب خونه بین اون همه جمعیت؛
میاد بهت میگه:اگه میشه تو غذا کم تر بخور،بذار به دیگران برسه!
آخه تو واسه مایی
ولے اونا غریبه ان
وقتے واسه #امـــامزمـــان باشی!
آقامیگه میشه کمتر بخوری؟
میشه بیشتر سختے بکشی؟
بذاردیگران استفاده کنن...
آخه تو واسه مایی...!!!
بچه ها کارے کنید؛ امام زمان برنامه هاشو روے ما پیاده کنه...!
عزیزان وقت نمازه
خدا داره صدامون میکنه
نمازتون رو اول وقت بخوانید🌸🍃
ما رو هم دعا کنید🙏🏻
《حالاهم این قدر دم از شهادت نزنید کا مال این حرف ها نیستید.بگیر اگه شهید شدیر چی به من می رسه؟؟؟؟؟😁😁》
حمید گفت:"مصطفی جان هرچی دارم مال تو"🙂🙂🙂🙂
گفتم 《نه،اون چیزی که خیلی برات با ارزشه بگو》
گفت:"من یه چفیه دارم که برام با ارزشه"✨
گفتم 《چی؟؟؟؟😧😧یه چفیه؟!قرآن📖 و پول 💵و این همه چیز با ارزش داری،اون وقت یه چفیه؟؟؟؟!!!》🤔🤔🤔
گفت:"این چفیه از همه چیز برام مهم تره.از دست #آقا گرفتمش."🙃🙂🙃🙂
با یک عشقی گفت از آقا گرفتمش که تازه فهمیدم #عشق_به_ولایت یعنی چی.برایم خیلی جالب بود.با ارزش ترین چیزی که در آن شرایط سخت داشت،یک چفیه بود.آن هم تنها به به خاطر عشق به #آقا......
#عشق_به_ولایت.......
#شهید_حمیدرضا_اسداللهی....
#شهید_مدافع_حرم
راوی:مصطفی علی بیگی
کتاب::
#شاهرگی_برای_حریم
#خداوندا_مرا_پاکیزه_بپذیر.....
#خداوندا_عاشق_دیدارتم.....
#همان_دیداری_که_موسی_را_از_ایستادن_نفس کشیدن_ناتوان_نمود
#خداوندا_مرا_پاکیزه_بپذیر...... ♥️♥️♥️
#حاج_قاسم
#سردار_دلها