فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[∞💖🌸∞]
•فیلمکمتردیدهشدهازحاجقاسـم♥!
در اين فيلم حاج قاسم سلیمانی به زبان عربي در حال توضيح خريد يک تابلو از فروشگاهي در بازار قم و نوشتن عبارت " حب المهدي (عج) حب الله عزوجل " روي پارچه سفيد آن است.
#یادعزیزشباصلوات🦋
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
#روایت_حبیب📚
#حاج_قاسم♥
زندگی حاج قاسم چند مرحله بود. یک مرحله دوران دفاع مقدس بود که در جنگ تحمیلی حاج قاسم به عنوان گروه کرمانیها که فکر میکنم یک گروهان هم نمیشدند، به جبهه اعزام و در سوسنگرد مشغول شد. #شهیدحسن_باقری فرمانده قرارگاه کربلا در مراودات و دستوراتی که به ایشان میدهد، یادداشتی به محسن رضایی فرمانده وقت سپاه میدهد که در بین گروه کرمانی یک نفر را به نام قاسم سلیمانی مستعد و با قابلیتهای بالا دیدم که با وجود ایشان یگان خوبی برای کرمانیها میتوانیم داشته باشیم.
محسن رضایی موافقت و حاج قاسم را فرمانده تیپ ثارالله کرمان میکند و تیپ را تشکیل میدهد و به لشکر ثارالله تبدیل میشود. این لشکر هم در طول دفاع مقدس از یگانهای محوری و خط شکن دفاع مقدس بود. این حرف را باید آقایان محسن رضایی، رحیم صفوی و شمخانی بزنند که البته همه آن را تأیید خواهند کرد. حاج قاسم فرمانده خط شکن بود و هر جا مشکلی پیش میآمد در سختترین عملیاتها گرهگشایی میکرد و آن زمان محسن رضایی فقط میگفت #قاسم.
هم محورهای خود را باز میکرد هم محورهای جانبی را ساماندهی میکرد. در دوران دفاع مقدس سابقه درخشان و موفقی داشت، حضرت آقا که آن زمان در شورای عالی دفاع بودند به این موضوع اشراف داشتند.
راوی: حسن پلارک دوست ۴۰ ساله
حاج قاسم سلیمانیツ
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
!(:
|• 🌱🌙••
•.
درگلوبغضعجیبۍستنمیدانمچیست...
دلبریدنزِتــوجانابخداآساننیست💔:)!
-
#جمعہهاۍدلتنگۍ💔!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ ادب مهم تر از محبت در خانواده هست
بسیااار زیبا....🌹
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
+حرفبزنیم؟!(:
https://harfeto.timefriend.net/16122187594651
اینجاشنومیشودحرفها↯ツ
- @nasenas113
.•°💚✨🔗✿"
حسیـنآقـام...
سلامهࢪسحرمجانبِضریحِشماست
شروعِصبحمنهستۍ،
رِوالازاینبھتر..؟
#سلامحضرتارباب:)✋🏾
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
Γ🌿🌸✿"
صبحراپیلهـشدمبرنفست،جـاندلم
وتوپروانہشدۍ!برنگـھمخورشیدم..:)!
#سلامعزیزبرادرم✋🏻
#سلامعلۍابراهیــم🦋
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
-شھیدعلےچیتسازیان:)!
|• 🖇🌿
•.
〖 ڪسےمےتواندازسیمخاردارهاۍدشمن
عبورکندکہدرسیمخاردارهاۍنفْس
خودگیرنکردهباشد! 〗! . . 💛
:)
☔️☁️`
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
- چهــزیباسـتگــمـشدنـ...💔:)
♥🍃
🍃
•
•
●|💛روایتۍازتو💛|●
•
•
با بچههای کمیته مشغول گشت زنی بود، ماشینی را متوقف میکنند که در آن مشروب وجود داشت.
ابراهیم به جای برخورد تند، با آن دو جوان با مهربانی درباره اثرات سو شراب صحبت میکند. او به این آیات اشاره میکند و آنان را متقاعد میکند که دیگر سراغ مشروبات نروند. بعد میگوید: این مشروبات را داخل جوی آب بریزید.
«ای کسانی که ایمان آورده اید! شراب و قمار و بتها و ازلام (نوعی بخت آزمایی) پلید و از عمل شیطان است، از آنها دوری کنید تا رستگار شوید!/ شیطان میخواهد به وسیله شراب و قمار، در میان شما دشمنی و کینه ایجاد کند و شما را از یاد خدا و از نماز بازدارد. آیا (با این همه زیان و فساد، و با این نهی اکید) خودداری خواهید کرد؟»
﴿مائده،90و91﴾
#خدایخوبابراهیم📚
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
#شھیدباشید امابرایشھیدشدنهنوززوده😉
+همه تون میخواید شهید شید؟
پس کی بمونه جلو دشمن ؟
ای عجب خوب، دو دیوانه به هم ساختهاند ..
زلف آشفتهی تــو
با دل سودایی ما...!🌱🙃
شهید محمدهادی ذوالفقاری🌷
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید|مادرانه
روایت#حاج_حسین_یکتا از شهدای گمنام و عنایت ویژه حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها)بهشهدایگمنام
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
#هوالعشق♥
#پارت_صد_و_سی_و_پنج❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
سمانه با دید مرد غریبه ای قدمی به عقب برگشت و آرام گفت:
ــ ببخشید فک کنم اشتباه اومدم
مرد غریبه لبخندی زد و گفت:
ــ اگه مهمون سردار هستید،بگم که درست اومدید
سمانه نفس راحتی کشید .
ــ بله با سردار احمدی کار داشتم.
یاسر ا جلوی در کنار رفت و تعارف کرد؛
ــ بفرمایید داخل تو پذیرایی هستن
سمانه وارد خانه شد با کنجکاوی به اطراف نگاه می کرد ،با صدای یاسر برگشت؛
ــ من دارم میرم به سردار بگید لطفا،خداحافظ
ــ بله حتما،بسلامت
با بسته شدن در ،از راهرو گذشت و،وارد پذیرایی شد،اول فکر میکرد خانه ی سردار است اما با دیدن خالی از اثاث میتوانست حدس بزد این خانه هم مانند خانه ی کمیل است.
نگاهی به اطراف انداخت با دیدن قامتی مردانه که پشت به او ایستاده بود،شکه شد.
میدانست که سردار نیست،در دل غر زد؛
ــ امروز همه رو میبینم جز خود سردار
صدایش را صاف کرد و گفت:
ــ سلام ببخشید سردار هس...
با چرخیدن قامت مردانه و شخصی که روبه روی سمانه ایستاد،سمانه با چشم های گرد شده به تصویر مقابلش خیره شده.
آرام و ناباور زیر لب زمزمه کرد:
ــ ک..کمیل
دیگر نای ایستادن نداشت،پاهایش لرزیدن و قبل از اینکه بر زمین بیقتد دستش را به دیواررفت.
کمیل سریع به سمتش رفت،اما با صدای سمانه سرجایش ایستاد
ــ جلو نیا
ــ سمانه
ــ جلو نیا دارم میگم
کمیل لبخند غمگینی زد و گفت:
ــ آروم باش سمانه ،منم کمیل
سمانه که هیچ کطوم از اتفاقات اطرافش را درک نمی کرد با گریه جیغ زد.
ــ دروغه ،دارم خواب میبینم دروغه
کمیل به سمتش خیز برداشت و تا میخواست دستانش را بگیرد ،سمانه ا او فاصله گرفت و دستانش را روی گوش هایش نگه داشت و چشمانش را محکم فشرد و باهمان چشمان اشکی و صداز بلند فریاد زد:
ــ من الان خوابم،اینا همش یه کابوسه،مثل همیشه دارم تو خیالاتم تورو تصور میکنم،دروغه ،دارم خواب میبینم
#ادامہ_دارد...
〇 @Komeil3➣
•ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/komeil3/8953
#هوالعشق♥
#پارت_صد_و_سی_و_شش❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
کمیل نگاهی به سمانه که در گوشه ای در خود جمع شده بود،انداخت.
سمانه گریه می کرد و هر از گاهی آرام زیر لب زمزمه می کرد"دروغـــــه"
کمیل با دیدن جسم لرزان و چشمان سرخ سمانه ،عصبی مشتی بر روی پایش کوبید،از اینکه نمی توانست او را آرام کند کلافه بود.
می دانست شوک بزرگی برای سمانه بود،اما نمی دانست چطور او را آرام کند ،می دانست باید قبل از این دیدار،با او حرف زده می شد و مقدمه ای برای او میگفتند،اما سردار خیلی عجله داشت که سمانه به این خانه بیاید.
سمانه که هنوز از دیدن کمیل شوکه شده بود،دوباره ناباور به کمیل نگاه انداخت،اما با گره خوردن نگاهشان ،سریع سرش را پایین انداخت!
کمیل عزمش را جزم کرد؛
یک قدمی به سمانه نزدیک شد و جلویش زانو زد،دستش سمانه را گرفت که سمانه با وحشت دستش را از دست کمیل بیرون اورد و نالید:
ــ به من دست نزن
ــ سمانه،خانومی من کمیلم،چرا با من اینهو غریبه رفتار میکنی
سمانه با گریه لب زد:
ــ تو تو کمیل نیستی،تو مرده بودی،کمیلم رفته
میم مالکیتی که سمانه در کنار نامش چسبانده بود،لبخندی بر لبانش نشاند،آرام شد و گفت:
ــ زندم باور کن زندم،مجبور بودم برم،به خاطر این مملکت به خاطر تو ،خودم باید این چهارسال میرفتم ، سخت بود برام اما منوباید میرفتم،سمانه باورم کن.
نگاهی به سمانه که با چشمان سرخ به او خیره شده بود،انداخت
دستان سردش را در دست گرفت،وقتی دید سمانه واکنشی نشان نداد،دستانش را بالا آورد و دو طرف صورت خودش گذاشت.
ـــ حس میکنی ،این منم کمیل،اینجوری غریبانه نگام نکن سمانه،داغونم میکنی
سمانه که کم کم از شوک بیرون امد و با گریه نالید:
ــ پس چرا رفتی چرا؟چرا نگفتی زنده ای
ــ ماموریت بود،باید میرفتم،میترسیدم!نمیتونستم بهت بگم،چون نباید میدونستی
سمانه که اوضاعش جوری بود که نمی توانست نگرانی و دلایل کمیل را درک کند همه ی کارهای کمیل را پای خودخواه بودنش گذاشت.
با عصبانیت دستانش را از صورت کمیل جدا کرد و کمیل را پس زد،از جایش بلند شود و فریاد زد:
ــ چرا اینقدر خودخواهی؟چرا.به خاطر کارو هدفت منو از بین بردی؟
ضربه ای بر قلبش زد و پر درد فریاد زد؛
ــ قلبمو سوزوندی،چهارسال زندگیو برام جهنم کردی؟چرااا
کمیل با چشمان سرخ به بی قراری و فریادهای سمانه خیره شده بود،با هر فریاد سمانه و بازگو کردن دردهایش،کمیل احساس می کرد خنجری در قلبش فرو می رفت.
ــ خاله شکست،گریه کرد،ضجه زد،برای چی؟
همه ی این چهارسال دروغ بود؟
عصبی و ناباور خندید!!
ـــ این نمایش مسخره رو تموم کن،تو کمیل نیستی ، کمیل خودخواه نبود!
#ادامہ_دارد...
〇 @Komeil3➣
•ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/komeil3/8953
#هوالعشق♥
#پارت_صد_و_سی_و_هفت❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
کمیل سرش را پایین انداخت تا نگاهش به چشمان سمانه گره نخورد.
سمانه کیفش را از روی زمین برداشت و سریع به سمت در خانه رفت،کمیل با شنیدن صدای قدم های سمانه ،سریع از جا بلند شد و با دیدن جای خالیه سمانه به طرف دوید.
با دیدن سمانه که به طرف ماشین خودش می رفت،بلند صدایش کرد:
ـــ سمانه،سمانه صبر کن
اما سمانه با شنیدن صدای کمیل ،به کارش سرعت بخشید و سریع سوار ماشین شد وآن ر،ا روشن کرد، پایش را روی پدال گاز فشرد.
کمیل
دنبالش دوید،اما سریع به طرف پارکینک برگشت،سوار ماشین شد،همزمان با روشن کردن ماشین و فشردن ریموت در پارکینگ،شماره ی یاسر را گرفت.
بعد از چند بوق آزاد صدای خسته ی یاسر در گوش کمیل پیچید؛
ــ جانم کمیل
در باز شد و کمیل سریع ماشین را از ماشین بیرون آورد و همزمان که دنده را جابه جا می کرد گفت:
ــ سمانه،سمانه از خونه زد بیرون،نتونستم آرومش کنم،الان دارم میرم دنبالش از طریقgps بهم بگو کجاست
صدای نگران و مضطرب یاسر ،کمیل را برای چندلحظه شوکه کرد!!
ــ چی میگی کمیل؟وای خدای من
ــ چی شده یاسر؟
ــ گوش کن کمیل،الان جون زنت در خطره هرچقدر سریعتر خودتو بهش برسون
کمیل تشر زد:
ــ دارم بهت میگم چی شده؟
ــ الان مهم نیست چی شده.فقط سریع خودتو به سمانه برسون
کمیل مشتی به فرمون زد و زیر لب غرید:
ــ لعنتی لعنتی
بعد از چند دقیقه یاسر موقعیت سمانه را با ردیابیه گوشی همراهش ،را برای کمیل فرستاد.
کمیل بعد بررسی موقعیت سمانه پایش را روی پدال گاز فشرد.
#ادامہ_دارد...
〇 @Komeil3➣
•ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/komeil3/8953
چرا تو جبهه ی فضای مجازی همه ی
مذهبیامون تک تیراندازن؟🤔
به هر حال جبهه آر پی جی زنم
میخواد دیگه...😁
یکیتون بشید آر پی جی زن،یه
سری همون هم قول میدیم کیفو
گلوله جا به جا کنیم🙃
#حرف_حساب:)!