eitaa logo
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
5.3هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
82 فایل
﴾﷽﴿ • - اینجا خونه شُهداست شهدا دستتو گرفتنا ، نکنھ خودت دستتو بڪشی .. • . پاسخ‌بھ‌ناشناس‌ها؛ 〖 @komeil_212 〗 • اندکـےشࢪط! 〖 @Komeil32 〗 . هیئت‌کانالمون!(: 〖 @Komeil_78
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه و چهار - نیلی با صدای گرفته و خسته تک خنده ای کرد و گفت : خب هانیه چه فرقی داره ازدواج هم مثل دوستی با همین پسراست دیگه -دوباره یاد سخنرانی دیشب افتادم ، خیلی بهم کمک کرد برای همین هرچی توی ذهنم بود سر هم کردم و گفتم : اسلام اومده کمک ما از دختر و پسر تعهد میگیره که کار خلاف نکن و به پای هم بمونن تعهد همون عقد خودمونه دیگه خیال هر دو طرف راحته مهریه هم که میزنن ضمنا وقتی ازدواج میکنی میرین زیر یک سقف بیشتر عاشق همدیگه میشید! دیگه جایی برای خلاف نمیمونه تازه بچه دار میشید نوه دار میشید اما این پسر ها به راحتی باهات دوست میشون و چون هیچ تعهدی بهت ندارن به راحتی قیدت میزنن …! اصلا پسری که میاد مردونه خواستگاری با پسری که میاد دوست دختر پیدا میکنه زمین تا آسمون فرق داره دختر هاهم همینطورن هرچیزی اگه از راه درست نباشه ضرر داره نیلی : الان میگی چیکار بکنم هانیه؟ حالم اصلا خوب نیست + الان باید قید این دوستی های خیابونی بزنی و یا ازدواج بکنی🚶‍♀ اصلا مگه تو درس و دانشگاه نداری؟ خب برو درس بخوان فقط بیکار نباش✋🏻 بیکار نباش بعدش کتاب گریه های امپراطور فاضل نظری که چند وقت پیش عمو آورده بود باز کردم و شعر به سوی ساحل دیگر اومد 👀 قشنگ ترین قسمتش این بود که : به دنبال کسی جامانده از پرواز می‌گردم مگر بیدار سازد غافلی را ، غافلی دیگر! نیلی لبخند زد و گفت : شعرت قشنگ بود اما اگه کسی شرایط ازدواج نداشت چی؟ بشکن زدم و گفتم : افرین چه سوال قشنگی پرسیدی خب به جای علافی و بیکاری باید تاجایی که میشه شرایط جور بکنه و مراقب خودش باشه این مهمه🌻! بعدشم مشاور ها که نزاشتن فسیل بشن -خندید و اشک هایش را پاک کرد ... نیلی را از اتاق بیرون بردم زن عمو خیلی خوشحال شد بنده خدا نگران دخترش بود! قرار شد از شنبه نیلی بره کلاس زبان و نقاشی که دیگه بیکار نباشه🚶‍♀ وقتی داشتم برمیگشتم خانه به این فکر میکردم که این نوع زندگی چقدر خوبه… چقدر خوبه که نگران کرم و رژ لبت نیستی نگران این نیستی که کسی تو را با پسری ببیند نگران این نیستی که ریزش لایک داشته باشی 🌱🎙 اتفاقا این راه تمامش آرامش بود'! پست هایی که میزاشتم باعث شده بود خیلی ها به چالش کشیده بشوند . . . سوال میکردن تحقیق میکردن و راهشونو پیدا میکردن (: ! یاد حرف خودم به نیلی افتادم بهش گفتم - بیکار نباش- حالا تا وقتی برسم خانه بیکار بودم برای همین هشتگ های مربوط به ابراهیم هادی را دنبال کردم یک عکسی چشمم را گرفت وقتی بازش کردم نوشته بود : " ابراهیـم خندیـد و گفـت : اے بابا✋🏻 همیـشه کارۍ کن که اگـه خدا تو رو دید خوشش بیاد نه مـردم …(:! خیلی قشنگ بود 🌿 حرف حسابی بود که جواب نداشت! جواب نداشت اما جای فکر داشت حرف حساب همیشه جای فکر داره🚶‍♀ فکر به اینکه خدا چجوری از من خوشش بیاد؟؟ ملاک خدا چیه ؟ اصلا تاحالا انقدری که دنبال مد روز و رنگ سال رفته بودیم دنبال ملاک های خدا هم رفته بودیم!؟ از تعجب رگه های چشمم نزدیک بود از کار بیفتد اخه اون هانیه چجوری رسید به این هانیه (:؟ ( یڪ قدم سمت خدا = ده قدم خدا سمت تو) نویسنده ✍|
وبهـ‌نام‌توڪھ‌داغت‌کم‌ازحُسین‌نیست ، حَسن💔🥀'!
اومدبـھ‌خواب‌عبدالزهرایِ‌کعبـے..!
گفت‌عبدالزهرا ! چراروضـھ‌منونمیخونـے؟! عرض‌کردآقاجـٰان.. من‌کارم‌روضـھ‌خوندنِ.. مکررروضـھ‌شماروخوندم:)💔
حضرت‌فرمودنـھ‌عبدالزهرا..! هنوزروضـھ‌منونخوندی..:))💔
عرض‌کردآقاجـٰان! مگـھ‌زهرندادن!؟ مگـھ‌زینب‌تشت‌نیاورد..؟!🚶🏿‍♂ مگہ‌تیکھ‌های‌جگرتوی‌تشت‌نریخت؟!💔'
*آخ‌ارباب‌غریبم..!😭💔*
مگـھ‌زینب‌نبودهی‌بـھ‌صورتش‌میزد بہ‌حسین‌می‌گفت‌داداشم‌داره‌ازدستم‌‌میره؟! مگھ‌اینانیست‌روضـھ‌های‌شما؟!(:💔
*فرمودنـھ!روضـھ‌من‌اینانیست!💔*
غروب‌بود‌ویڪ‌کوچـھ‌تنگ‌وباریڪ.. غروب‌بودومن‌بودم‌ومادرمَن:)💔
مادرم‌گفت‌حسن‌جان‌پاشوآماده‌شومادر..! دیگہ‌میخوام‌برم‌فدکموبگیرم.. حَسن‌جآن‌بھ‌بابات‌کہ‌نمیتونم‌بگم‌همراهم بیادولۍبایدیِ‌مردهمرام‌باشھ!:)🖤
نمیدونـےچھ‌قندی‌قندی‌تودلم‌آب‌شد.. مادرم‌بہ‌جای‌مردمیخواست‌منوببره:))💔 گفت‌حسن‌جان‌توبیامواظب‌من‌باش..!
مگھ‌میره‌ازیاد،کـھ‌اون‌پست‌نامرد😭 چـھ‌جوری‌گرفت،تویِ‌کوچھ‌راهمونو💔'!
یِ‌جوری‌زداونجا..🥀 شنیدی‌میگـھ.. من‌ازباباهاشنیدم‌.. بچـھ‌وقتـےکارخطایـےمیکنـھ ، میگـھ‌ببین‌بچـھ! یِ‌جوری‌میزنم‌یکـےازمن‌بخوری دوتاازدیوار.. شنیدی‌یان...؟!! امام‌حَسن؏میگـھ‌مادرم‌داشت‌حرف‌میزد.. بـےحیابـےهوا..😭💔 باامام‌حسن‌بگو ، ای‌وای‌مادرم‌مادرم‌مادرم..😭💔
یِ‌چیزی‌میشنوی‌طاقت‌نمیاری.. نعره‌ات‌بلندمیشـھ.. داد‌میزنـے.. هـےمیگۍنگونخوووون😭💔
قربون‌دلت‌برم‌امام‌حَسن؏.. یعدازیِ‌مدتـےازقضایای‌شھادت بـےبـےکـھ‌گذشت.. زینب‌دیدحسن‌یِ‌گوشہ‌کزمیکنـھ😞 بغض‌داره‌ولۍگریـھ‌نمیکنـھ.. یِ‌روزاومددستشوانداخت‌دورگردن‌حسن.. گفت‌داداش‌گریـھ‌کن‌یِ‌ذره.. گریہ‌کن‌دق‌میکنـےعزیززینب..😭🥀'
زینب‌گفت‌حسن‌جان.. داداشـےبامن‌حرف‌بزن😭💔
دردودلاتورامن‌بگوداداشـے.. منم‌مادرموازدست‌دادم🥀 منم‌پھلوشودیدم😭 چرااینجوری‌کِزمیکنـے..؟!💔'
بـھ‌حرف‌اومد.. شروع‌کردگریـھ‌کردن..!😭 گفت‌زینب.. توکـھ‌نبودی‌انقدرمادرم‌خوشحال‌بود.. اینقدرذوق‌میکرد..:)🥀 گفت‌حَسن‌فدڪ‌روگرفتم... حالافدڪ‌رومیدم‌بہ‌علـے، خرج‌این‌مردم‌نامرددنیاکنـھ:)))💔 دست‌ازسرعلـےبردارن..
زینب.. یِ‌وقت‌دیدم‌کوچـھ‌تاریڪ‌شد😭💔 *یازهـــــــــرا🖤* نگاه‌ڪردم‌دیدم‌یِ‌غول‌بـےشاخ‌ودم، یِ‌لندهورازروبـھ‌روداره‌میاد... جلومادرموگرفت..💔
مادرم‌رفت‌بہ‌سمت‌راست، اونم‌اومدسمت‌راست... مادرم‌رفت‌بـھ‌‌چپ،اونم‌اومدچپ...🖤 رفتم‌‌جلوگفتم‌چیـھھھ؟!! اونم‌بـےحیاقدش‌درازه... دستشوبلندکرد... اما‌حیف!! قدم‌کوتاه‌بود😭💔
*همین‌قدربھتون‌بگم‌رفقآ.. صدایِ‌نالـھ‌حَسن‌بلندشده‌بود..😞🖤*
یارب‌نصیب‌هیچ‌غریبـےدگرمکن.. داغـےکـھ‌گیسوان‌حَسن‌راسپیدکرد!😞💔
بلندشین‌هندزفریاروبیارین(:💔 امشب‌شب‌امام‌حسنِ‌ها..! یِ‌نوحھ‌مشتـےبفرستم‌حال‌وهوایِ‌دلامون ‌امام‌حسنۍشھ!🚶🏿‍♂