eitaa logo
‹ هیئت‌خادمانِ‌ولـےعصر ›
275 دنبال‌کننده
95 عکس
17 ویدیو
0 فایل
‹ ﷽ › • . باترۍ خالـیھ بچه حزب‌اللهـے رو فقط هیئت میتونه شارژ کنھ🖤، - وَاینجا‌هیئتـےبایادوحضورشُهدا : )! . کانالِ‌اصلی ؛ ‌‌Γ eitaa.com/komeil3 . . . #هیئت‌خـٰادمان‌ِولـےعصر🌱'
مشاهده در ایتا
دانلود
‹ هیئت‌خادمانِ‌ولـےعصر ›
اون روزا، نفت همه ی زندگی مردم بود، ما باید ازین سرمایه خدادادی حفظ و حراست میکردیم تا چرخه های اقتص
توی رژیم گذشته از نفت به عنوان کالا استفاده میشد، یعنی خام فروشی میکردن، اما من از وقتی روی کار اومدم نذاشتم این. اتفاق ادامه پیدا کنه، باید نفت خام رو پالایش و بهره برداری میکردیم تا بتونیم به عنوان ماده اولیه ازش استفاده کنیم و محصول تولید کنیم
آبان ماه شد یادمه به آبادان حمله کرده بودند و نزدیک بود عراقیا شهر رو محاصره کنند، با اینکه از همه طرف بابت ماموریت به آبادان نهی شدیم ولی من گفتم باید بریم، خون من از خون کارگرای عزیزی که الان توی پالایشگاه آبادان دارن زحمت میکشن رنگین تر که نیست
خلاصه نهم آبان ماه سال ۱۳۵۹ به همراه دوتا از معاونینم آقای بهروز بوشهری و آقای محسن یحیوی به آبادان رفتیم، بهمون گفتن شهر در محاصره هست و ما مجبور شدیم از جاده فرعی ماهشهر خودمو به پالایشگاه برسونیم
توی جاده که داشتیم میرفتیم متوجه شدیم مسیرمون رو سربازا بستن، اول خیال کردیم سربازای خودی هستن و راننده پیاده شد که برگه ماموریت نشونشون بده تا اجازه بدن رد شیم ولی یهو ماشین رو به رگبار بستن
ماشینایی که پشت ما بودند موفق شدند مسیرشون رو عوض کنند و فرار کنند ولی ما که اولین ماشین بودیم گیر افتادیم
سربازا پیادمون کردن و بردن پیش بقیه مردمی که اونجا بودند، عراقیا کلی زن و بچه و مردم بی گناه رو توی اون بیابون اسیر و عبیر کرده بودند و قصد داشتن همرو قتل عام کنند
بچه ها، تا قبل از رسیدن سربازای عراقی، تمامی اسناد و مدارکی که توی ماشین داشتیم رو پاره کرده بودند و بعضیاشم خورده بودند، عراقیا حتی نمیتونستن حدس بزنن که ما کی هستیم و اینجا چی کار میکنیم
شروع کردند به تیرباران مردم...
من دیدم اگر خودمو معرفی کنم و بگم کی هستم و چه سمتی دارم، میتونم توجهشون رو جلب کنم تا حداقل از جون مردم بی گناه بگذرن
بلند شدم و گفتم: من، محمدجواد تندگویان، وزیر نفت دولت جمهوری اسلامی ایران هستم
اولش باورشون نشد و. خندیدند😅 گفتند: وزیر نفت توی این بیابون، وسط جنگ و خمپاره چی میکنه آخه، حتی مردم هم با تعجب نگاهم میکردن، ولی حداقل خوبیش این بود ک تیرباران و رگبار گلوله عراقی ها قطع شد و رفتن بیسیم بزنن به فرماندشون ببینن حرفای من چه قدر درسته
بیسیم فرماندشون ک تموم شد اومدن و من و محسن و بهروز رو جداکردند انداختند پشت یه کامیون، لباسامونو پاره کردنو و باهاش چشمامونو بستن