28 مرداد سال 1359 ، روزی بود که من و دوستانم خسته از مداوای مجروحین ودر حالی که پا به پای پاسداران دویده بودیم ، در اتاقی دور هم نشسته واستراحت می کردیم . در همین هنگام دختری وارد جمع 3 نفره ما شد . من او را می شناختم . گاهی او را در کتابخانه دیده بودم .
آن دختر به بهانه ای اسلحه من را برداشت ومستقیم گلوله ای به سینه ام شلیک کرد.
پاسداران با شنیدن صدای شلیک گلوله به سرعت به سمت اتاق دویدند . همسرم خود پیکر نیمه جان من را به بیمارستان رساند . من بیشتر از 3 ساعت زنده نماندم و بالاخره به آرزوی خود که شهادت بود رسیدم:)'
حدود 2 ماه بعد ، در 14 مهر سال 1359 ، محمود خادمی در حالی که داوطلب شده بود که دوست بیمارش را به بیمارستان برساند ، ماشینش توسط ضد انقلاب مورد حمله قرار گرفت.
بخشی از آخرین دلنوشته شهید:
معبودا !
به دخترک عزیز از دست داده ، به مادران در راه نشسته ، به پدران رخ ز غم چروکیده ، به یاران هم سنگر ، به ... بی نهایت همراه ، به هر چه که میدانی هست و برای بنده هایت عزیز است ، به قلم که می نویسند ، به شب که می آید و به فجر که از دل سیاه امشب تیره ، راه روشنی را طی میکند ، به خوبی و نیکی و ...
قسمت می دهم که پاسداران ما را نگه دار و انقلاب را تداوم و امام ما را طول عمر و مردم ما را صبر و شکیبایی و امت را ایمان و دشمنان ما را روسیاهی و پلیدی عطا کن.
-
با معرفـے نامهـ؛ ‹ شهید علی آقاعبداللهی › در خدمتتون هستیم رفقا .🌱
#معرفی_شهدا
• هیئتخادمانولـےعصر .
.
🤍﹡⸤ @komeil_78 ⸣
سلام خدمت شما عاشقان اهل بیت عصمت و طهارت ، من علی آقا عبداللهی هستم .🙋♂
تک پسر و ته تغاری خانواده ، که سه خواهر بزرگتر داشتم . دبیرستان را در هنرستان فنی شهدا در منطقه ۱۲ تهران در رشته ی برق و الکترونیک گذراندم و کاردانی رشته ی الکترونیک را در دانشگاه آزاد اسلامی واحد شهرری گرفتم و قصد داشتم ادامه تحصیل دهم که نشد .
بلافاصله پس از اتمام درس در سال ۱۳۹۰ به استخدام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمدم و پس از گذراندن یک دوره یکساله در دانشگاه امام حسین(ع) در سپاه انصار مشغول خدمتشدم.
در میانه سن ۱۶ تا ۲۲ سالگی چند بار به سوریه ، کربلا و مکه رفتم . پدرم در مجلس مشغول به کار بود و من برای حج نام نویسی کرده بودم . به علت زیاد بودن متقاضیان حج ، قرعه کشی شد و نام من برای سفر حج درآمد . به این ترتیب در سن ۱۶ سالگی به تنهایی به حج رفتم.
در سال ۹۱ ازدواج کردم و در سال ۹۳ صاحب فرزند پسری به نام امیرحسین شدم که خیلی او را دوست داشتم.🥰
در تاریخ ۲۲ آذر سال ۹۴، پس از دو سال پیگیری موفق به اعزام به سوریه شدم . در آنجا به ابوامیر معروف بودم . هميشه براي رزم آماده بودم ، به همين خاطر خود را از فاوا - مخابرات - رسانده بودم به خط و عضو اطلاعات شده بودم.
روز ٢٢دی ماه سال ۹۴ ، ساعت١٧، درست فرداي روزي كه بچههای گردان فاتحين نوبت به نوبت با ايثار و رشادت مثال زدنی ، خود را فداي عمه سادات کردند ، طاقت نياوردم و با چند نيروي سوري به خط زدم.
سی و یک روز از اعزامم می گذشت و قرار شد با شهید انصاری و یک رزمنده دیگر به نام آقای مجدم به خالدیه خان طومان برویم .اما طی راه به کمین تروریست ها افتادیم و شهید سعید انصاری همان جا به شهادت رسید.
بعد از نماز مغرب و عشاء هوا تاریک شد و بعضی نیروهای همراه مان هم فرار کردند . در این هنگام من قصد کردم که جلوتر بروم.
آقای مجدم گفت ما که مهماتی نداریم ! من هم گفتم که دو نارنجک و پنج فشنگ دارم و با همین ها میروم جلو ...
چون در تاریکی مشخص نبود چه کسانی مقابل مان هستند ، گفتیم لبیک یا زینب . که تروریست ها هم فریب مان زدند و گفتند لبیک یا زینب ، من و مجدم هم به خیال اینکه نیروهای خودی هستند جلوتر رفتیم که در محاصره آنها افتادیم.
مجدم توانست از محاصره فرار کند اما من نتوانستم و بعد از آن کسی من را ندید.
آخرین حرفی که از طریق بی سیم زدم این جمله بود : من گلوله خوردم . از آن لحظه دیگر کسی از من خبری ندارد اما بچه های سپاه تایید خبر شهادت را به خانواده ام دادند.
معرفی نامه این هفته مون هم تموم شد، انشاءالله استفاده کرده باشید و مفید بوده باشه🙂🌹
التماس دعا فرج🌱
اگه هندزفری هاتون دم دسته بیاید یه مداحی ناب بفرستم باهم گوش بدیم:)
Hossein Taheri _ Ah Az Doori (320).mp3
4.02M
تو را از دور دیدن هم
مرا آرام خواهد ڪرد
ڪسے جز آنڪه دلتنگ است
حالم را نمیفہمد...💔
#حسین_جانم
🤍﹡⸤ @komeil_78 ⸣