آبان ماه شد یادمه به آبادان حمله کرده بودند و نزدیک بود عراقیا شهر رو محاصره کنند، با اینکه از همه طرف بابت ماموریت به آبادان نهی شدیم ولی من گفتم باید بریم، خون من از خون کارگرای عزیزی که الان توی پالایشگاه آبادان دارن زحمت میکشن رنگین تر که نیست
خلاصه نهم آبان ماه سال ۱۳۵۹ به همراه دوتا از معاونینم آقای بهروز بوشهری و آقای محسن یحیوی به آبادان رفتیم، بهمون گفتن شهر در محاصره هست و ما مجبور شدیم از جاده فرعی ماهشهر خودمو به پالایشگاه برسونیم
توی جاده که داشتیم میرفتیم متوجه شدیم مسیرمون رو سربازا بستن، اول خیال کردیم سربازای خودی هستن و راننده پیاده شد که برگه ماموریت نشونشون بده تا اجازه بدن رد شیم
ولی یهو ماشین رو به رگبار بستن
ماشینایی که پشت ما بودند موفق شدند مسیرشون رو عوض کنند و فرار کنند ولی ما که اولین ماشین بودیم گیر افتادیم
سربازا پیادمون کردن و بردن پیش بقیه مردمی که اونجا بودند، عراقیا کلی زن و بچه و مردم بی گناه رو توی اون بیابون اسیر و عبیر کرده بودند و قصد داشتن همرو قتل عام کنند
بچه ها، تا قبل از رسیدن سربازای عراقی، تمامی اسناد و مدارکی که توی ماشین داشتیم رو پاره کرده بودند و بعضیاشم خورده بودند، عراقیا حتی نمیتونستن حدس بزنن که ما کی هستیم و اینجا چی کار میکنیم
من دیدم اگر خودمو معرفی کنم و بگم کی هستم و چه سمتی دارم، میتونم توجهشون رو جلب کنم تا حداقل از جون مردم بی گناه بگذرن
بلند شدم و گفتم: من، محمدجواد تندگویان، وزیر نفت دولت جمهوری اسلامی ایران هستم
اولش باورشون نشد و. خندیدند😅 گفتند: وزیر نفت توی این بیابون، وسط جنگ و خمپاره چی میکنه آخه، حتی مردم هم با تعجب نگاهم میکردن، ولی حداقل خوبیش این بود ک تیرباران و رگبار گلوله عراقی ها قطع شد و رفتن بیسیم بزنن به فرماندشون ببینن حرفای من چه قدر درسته
بیسیم فرماندشون ک تموم شد اومدن و من و محسن و بهروز رو جداکردند انداختند پشت یه کامیون، لباسامونو پاره کردنو و باهاش چشمامونو بستن
دیگه بقیشو ندیدم چی شد ولی صدایی که ازشون شنیدم، میگفتن لقمه چرب و نرمی گیرشون اومده😏 مارو بردن به سمت استخبارات یا همون سازمان اطلاعات و امنیت عراق
بعدشم دوباره سلول انفرادی، دوباره شکنجه، دوباره اسارت🙂...
انگاری من با آزادی غریبه بودم، همیشه باید گوشه زندان میموندم
منو کامل از همه جدا کردن، بردن یه جایی که واقعا نمیدونم کجا بودم، تاریک بود، هیچ کس نبود
وقتایی ک به حسب اتفاق هم بیرون رو میدیدم همش اسرای کویتی بودند، هیچ ایرانیی بین ما نبود ک زبونمو بفهمه
توی همون نامه ها متوجه شدم، بچه ی چهارمم به دنیا اومده بود، ولی من نبودم که بخوام در آغوشش بگیرم🙂🙃
اسمشو گذاشته بودند سمیه، ولی من با همه علاقه ای که به این نام داشتم، براشون نوشتم که اسم دخترمو هدی بزارید، تا در پرتو این نام توفیق هدایت پیدا کنیم
🙂خلاصه که صحبت از اسارت و شکنجه خیلی سخته، مخصوصا که توی دیار غربت باشه
نمیخوام با صحبت کردن راجبش، خاطر شمارو هم آزرده کنم ولی اینو بدونید توی این یازده سالی که توی عراق اسیر بودم خیلیییی خیلییی بهم سخت گذشت و هر روز مرگ رو به چشمم میدیدم
کسی نمیدونه من چه جوری شهید شدم و چه تاریخی بوده، راستشو بخوایید آذر ماه ۱۳۷٠ بود که پرونده دنیاییم بسته شد و به دیدن معشوق ازلی و ابدی شتافتم🙃🤫هییس من به کسی نگفتم چه جوری شهید شدم، شما هم نگید
کسی تحمل شنیدنشو نداره، مخصوصا پدر و مادرم و همسرم😔 نمیخوام غصه بخورید، فقط قول بدید شما به جای من آزاده زندگی کنید و نزارید دشمن به خاک کشور عزیز و مقدسمون چپ نگاه کنه
خیلیا شاید به گلزار شهدای بهشت زهرا اومده باشن، ولی اکثرا یادشون میره به مزار من سر بزنند🙃 من همه جا هستم، همیشه همراه و همقدم دوستامم و پیشتون هستم
ولی اگر نشونی مزارمو بخوایید، منو توی مسجد شهدای هفتاد و دوتن بهشت زهرا به خاک سپردن، دقیقا همونجایی که مزار شهید بهشتی و شهید رجایی و سایر شهدای واقعه هفتم تیر هست😇 خوشحال میشم که بیاید قدمتون روی چشم
اگر خواستید خیلی مفصل تر و با جزییات بیشتری با من آشنا بشید و جزیی تر براتون خاطراتمو بگم، کانال زیر رو دنبال کنید👇
@Shahid_tondgouyan