-
با معرفـے نامهـ؛ ‹ شهیده صدیقه رودباری › در خدمتتون هستیم رفقا .🌱
#معرفی_شهدا
• هیئتخادمانولـےعصر .
.
🤍﹡⸤ @komeil_78 ⸣
سلام بر دختران پاکدامن و پسران غیور سرزمینم ، من صدیقه رودباری هستم .
روزهای نوجوانیم در سال هایی سپری شد که سرزمین مان در پیچ وتاب روزهای منتهی به پیروزی انقلاب بود . در آن روزها من خود را به به خیل عظیم وخروشان ملت می رساندم ودر تظاهرات ها شرکت می کردم وتا صبح نیز به مداوای مجروحان میپرداختم.
انقلاب که شد در مدرسه مان انجمن اسلامی را راه انداختم و فعالیت هایم را منسجم تر کردم . خانواده و دوستانم من را آخر هفته ها در آسایشگاه کهریزک و یا معلولین ذهنی نارمک پیدا می کردند ، من آنها را شستشو می دادم وبهشان رسیدگی می کردم .
اعتقاد من این بود که نباید در خانه بنشینیم وبگوییم که انقلاب کرده ایم . باید در بین مردم باشیم و پیام انقلاب را به مردم برسانیم .
5 خرداد سال 1359 ، از طرف جهاد سازندگی برای انجام فعالیت های جهادی به شهر بانه کردستان اعزام شدم . در بانه هر کاری که از دستم بر می آمد انجام می دادم . در روستاهایی که پاکسازی می شدند کلاس های عقیدتی وقرآن بر گزار می کردم .
با توجه به شرایط بسیار سخت آن روزهای کردستان ، دوشادوش پاسداران بانه فعالیت می کردم . در سپاه بانه مسئول آموزش اسلحه به خانم ها بودم . علاوه بر آن مخابرات سنندج نیز محل فعالیت من به شمار می رفت .
آنقدر فعال بودم که یکی دوبار منافقین برایم پیغام فرستادند که اگر دستمان به تو بیفتد ، پوستت را از کاه پر می کنیم.
در روزهای حضورم در سپاه بانه ، فرمانده اطلاعات سپاه بانه ، شهید محمود خادمی کم کم به من علاقه مند شد . محمود که قبل از آن در جواب به دوستانش که پرسیده بودند که چرا ازدواج نمی کنی ؟ گفته بود : هنوز همسری را که می خواهم برای خودم انتخاب کنم پیدا نکرده ام . من کسی را می خواهم که پا به پای من در تمام فراز ونشیب ها ، حتی در جنگ با دشمن هم رزم من باشد ومرا در راه خدا یاری دهد ...
ولی محمود بعد از آشنایی با من تصمیم خود را گرفت وهمسر آینده خود را انتخاب کرد'(:
28 مرداد سال 1359 ، روزی بود که من و دوستانم خسته از مداوای مجروحین ودر حالی که پا به پای پاسداران دویده بودیم ، در اتاقی دور هم نشسته واستراحت می کردیم . در همین هنگام دختری وارد جمع 3 نفره ما شد . من او را می شناختم . گاهی او را در کتابخانه دیده بودم .
آن دختر به بهانه ای اسلحه من را برداشت ومستقیم گلوله ای به سینه ام شلیک کرد.
پاسداران با شنیدن صدای شلیک گلوله به سرعت به سمت اتاق دویدند . همسرم خود پیکر نیمه جان من را به بیمارستان رساند . من بیشتر از 3 ساعت زنده نماندم و بالاخره به آرزوی خود که شهادت بود رسیدم:)'
حدود 2 ماه بعد ، در 14 مهر سال 1359 ، محمود خادمی در حالی که داوطلب شده بود که دوست بیمارش را به بیمارستان برساند ، ماشینش توسط ضد انقلاب مورد حمله قرار گرفت.
بخشی از آخرین دلنوشته شهید:
معبودا !
به دخترک عزیز از دست داده ، به مادران در راه نشسته ، به پدران رخ ز غم چروکیده ، به یاران هم سنگر ، به ... بی نهایت همراه ، به هر چه که میدانی هست و برای بنده هایت عزیز است ، به قلم که می نویسند ، به شب که می آید و به فجر که از دل سیاه امشب تیره ، راه روشنی را طی میکند ، به خوبی و نیکی و ...
قسمت می دهم که پاسداران ما را نگه دار و انقلاب را تداوم و امام ما را طول عمر و مردم ما را صبر و شکیبایی و امت را ایمان و دشمنان ما را روسیاهی و پلیدی عطا کن.