eitaa logo
"کمیل مدیا"
231 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
8هزار ویدیو
25 فایل
[[ بسم‌ربّ‌الشّهداءِ‌والصّدقین ]] زندگی و وصیت نامه شهداء 🔺اخبار روز دنیا •●@komeil_media●• ارتباط با مدیریت کانال@Mahdihossein3514
مشاهده در ایتا
دانلود
🔅 ✍ برای خدا کار کن تا مغلوب شیطان نشوی 🔹در میان بنی‌اسرائیل عابدی بود. 🔸وی را گفتند: فلان جا درختی است و قومی آن را می‌پرستند! 🔹عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. 🔸ابلیس به‌صورت پیری ظاهرالصلاح، بر مسیر او مجسم شد و گفت: ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش! 🔹عابد گفت: نه، بریدن درخت اولویت دارد. 🔸مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند. عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه‌اش نشست. 🔹ابلیس در این میان گفت: دست بدار تا سخنی بگویم. تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور نکرده است. به خانه برگرد تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و باثواب‌تر از کندن آن درخت است. 🔸عابد با خود گفت: راست می‌گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم، و برگشت. 🔹بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ پولی نبود! 🔸خشمگین شد و تبر برگرفت و به‌سوی درخت شتافت. 🔹باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟! 🔸عابد گفت: می‌روم تا آن درخت را برکنم! 🔹ابلیس گفت: زهی خیال باطل، به خدا هرگز نتوانی کند! 🔸باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! 🔹عابد گفت: دست بدار تا برگردم! اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟! 🔸ابلیس گفت: آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی. به کانال زندگی به رنگ شهداء بپیوندید🌹🇮🇷👇 🇮🇷🌹@shohadayeslam🌹🇮🇷
🔆 وقتی میمیریم ما را به اسم صدا نمیکنند و درباره ما میگویند: جسد کجاست ؟ و بعد از غسل دادن میگویند: جنازه کجاست؟ و بعد از خاک سپاری میگویند: قبر میت کجاست؟ همه لقب ها و پست هایی که در دنیا داشتیم بعد از مرگ فراموش ميشه مدير، مهندس، مسؤول، دکتر، بازرس... پس فروتن و متواضع باشیم... نه مغرور و متكبر! عارفی گفت : آنچه از سر گذشت ؛ شد سرگذشت!!! حیف بی دقت گذشت؛ اما گذشت!!! تا که خواستیم یک «دو روزی» فکر کنیم بر در خانه نوشتند؛ درگذشت..‌. •●@shohadayeslam●•
🔅 ✍️ معجزه نیت 🔹دو برادر به نام اسماعیل و ابراهیم ارث پدرشان یک تپه کوچکی در یکی از روستاها بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه گندم دیم می‌کاشتند. 🔸اسماعیل همیشه زمینش باران کافی داشت و محصول برداشت می‌کرد. 🔹ولی ابراهیم قبل از پرشدن خوشه‌ها گندم‌هایش از تشنگی می‌سوختند یا دچار آفت شده و خوراک دام می‌شدند یا خوشه‌های خالی داشتند. 🔸ابراهیم گفت: بیا زمین‌هایمان را عوض کنیم، زمین تو مرغوب است. 🔹اسماعیل عوض کرد، ولی ابراهیم باز محصولش همان شد. 🔸زمان گندم‌پاشی زمین، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمی‌کند و همان کاری را می‌کند که او می‌کرد و همان بذری را می‌پاشد که او می‌پاشید. 🔹در حیرت ماند که راز این کار چیست. 🔸اسماعیل گفت: من زمانی که گندم بر زمین می‌ریزم در دلم در این فصل سرما، برای پرندگان گرسنه‌ای که چیزی نیست بخورند، هم نیت می‌کنم و گندم بر زمین می‌ریزم که از این گندم‌ها بخورند. ولی تو دعا می‌کنی پرنده‌ای از آن نخورد تا محصولت زیادتر شود. 🔹دوم اینکه تو آرزو می‌کنی محصول من کمتر از حاصل تو شود. در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود. 🔸پس بدان؛ انسان‌ها نان و میوه دل خود را می‌خورند، نه نان بازو و قدرت فکرشان را. 🔹قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت، همه هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا کارهای تو را درست کنند. •●@komeil_media●•
🔅 ✍️ چوب خدا 🔹یکی از بزرگ‌ترین فقیهان جهان تشیع در نجف می‌زیسته و شاگردان بسیاری تربیت کرده‌ است. 🔸آن زمان شایع شده بود از همسرش کتک می‌خورد! 🔹وقتی از او در این باره پرسیدند، گفت: بله، عرب است، قدرتمند هم هست، قوی‌البنیه هم هست، گاهی که عصبانی می‌شود، حسابی مرا می‌زند. من هم زورم به او نمی‌رسد! 🔸از او پرسیدند: چرا طلاقش نمی‌دهید؟ 🔹گفت: این زن در این خانه برای من از اعظم نعمت‏‌های خداست، چون وقتی بیرون می‌آیم و برای نماز می‌ایستم، تمام صحن، پشت‌سر من نماز می‌خوانند، مردم در برابر من تعظیم می‌کنند. 🔸گاهی در برابر این مقاماتی که خدا به من داده، یک ذرّه هوا مرا برمی‌دارد. همان‌وقت می‌آیم در خانه کتک می‌خورم، هوایم بیرون می‌رود. 🔹این چوب الهی است، این باید باشد! •●@komeil_media●•
🔅 ✍️ بیشتر هوای همدیگر را داشته باشیم 🔹آثار گچ روی ناخن‌های مرد کارگر مشخص بود و دخترکش از اینکه مادرش پسری حامله است، خوشحال بود، ولی پدر در اعماق نگاهش غمی پنهان بود و لبخندی دروغین بر لب داشت. 🔸مادر دختر چند تکه لباس پسرانه ارزان برداشته بود و دخترک تندتند اجناس گران‌قیمت را روی پیشخوان مغازه می‌گذاشت. 🔹مادر دوباره آن‌ها را سر جای خود می‌گذاشت و می‌گفت: دخترم این‌ها را آقای فروشنده برای بچه‌های خودش آورده است. 🔸دختر در جواب مادرش گفت: پس چرا به خانه‌اش نمی‌برد؟ 🔹من هم به‌عنوان فروشنده از اینکه اجناسم را می‌فروشم باید خوشحال می‌بودم ولی ناراحت بودم و پدرومادر نگران و دخترک خوشحال را یکی‌یکی نگاه می‌کردم. این وسط فقط آن دخترک خوشحال بود. 🔸چه کسی یا چه چیزی باعث نگرانی این پدرومادر شده بود؟ آیا باید این پدرومادری که خدا داشت به آن‌ها فرزندی دیگر می‌داد، نباید خوشحال می‌بودند؟ 🔹یک نایلون روی میز گذاشتم تا مادر زودتر سروته کار را جمع کند. چند تکه لباس را در نایلون گذاشتم. 🔸مرد رو به من گفت: چقدر شد عمو؟ 🔹گفتم: قابل شما را ندارد. ۱۵٠هزار تومان. 🔸مرد کارت بانکی‌اش را داد و گفت: ان‌شاءالله که داخلش چیزی مانده باشد. 🔹کارت را کشیدم و ۱۵۰هزار ریال وارد کردم و دکمه سبز را زدم. هنوز دستگاه کاغذش بیرون نیامده بود، مرد گوشی قدیمی شکسته خود را درآورد و نگاه به پیامک بانک کرد. 🔸من تند کاغذ را از دستگاه درآوردم و با کارت در دست مرد گذاشتم. 🔹تا خواست بگوید اشتباه کشیدی و به ریال کشیدی، دست او را فشار دادم و به او چشمک زدم و گفتم: خدا برکت بدهد. 🔸زن و دخترک نایلون را برداشتند و تشکر کردند و به‌راه افتادند. مرد خود را مشغول کرد تا کارت را داخل کیف کهنه‌اش جا بدهد. پشت‌سرش را نگاه کرد دید دخترومادر از مغازه بیرون رفتند. 🔹سپس گفت: ان شاءالله هر چه از خدا می‌خواهی به شما بدهد. یک هفته است بیکارم. 🔸تازه متوجه علت ناراحتی او شدم. بهش گفتم: مبارک شما باشد، کاری نکردم. کمی بیشتر به شما تخفیف دادم. 🔹مرد رفت و من ماندم و احساس کردم صدای خدا را شنیدم که گفت: دمت گرم. 💢 آن روز اولین روزی بود که زیانی پر از سود کردم، چون هوای بنده خدا را داشتم. ‎‎‌‌‎‌‌‎ •●@komeil_media●•