#فصل11
«آخه بچه جان! راه خطر دارد. معلوم نیست عراقي ها تا کجا جلو آمده اند. مرا که مي بیني، از جانم سیر شده ام. دلم مانده پیش زن و بچه ام، تو چي؟» بهنام با سماجت به کابین وانت تكیه داد و گفت: «من بايد به خرمشهر برگردم، بايد!» راننــده که شــلوار کبريتي به پــا و زير پیراهن قهوه اي رنگ به تن داشــت، دســتي به موهاي مجعد و آشفته اش کشید. آبخور سبیل پت و پهنش را جويد و رو به سرباز جواني که کنار بهنام، پشت وانت نشسته بود، گفت: «ســرکار، تو يك چیز به اين لجباز بگو. من نمي توانم مسئولیت قبول کنم. حالا تو مي آيي، عیبي ندارد، کبیر هستي و اختیارت دست خودت است. اما اين تربچه چي؟ اگر چیزي اش بشود، جواب ننه و باباش را چي بدهم؟» بهنام به راننده براق شد:«من تربچه و بچه نیســتم و اختیارم دســت خودم اســت. من از اين پشت پايین نمي آيم تا به خرمشهر برسیم. ســرباز جوان که حوصله اش از جر و بحث آن دو سر رفته بود، گفت: «باشد مشَتي! مي بیني که کله شق است، ولش کن. تو راهت را برو. اگر هم چیزي شد، من شهادت مي دهم که به زور سوار ماشین شد.» راننده، غرولندکنان در وانت را باز کرد پشــت فرمان نشســت و در را محكم بست. سرباز خم شد و زيرگوش بهنام، لبخندزنان گفت: «خوشم آمد. بالاخره حرفت را به کرسي نشاندي.» بهنــام لبخند کمرنگي زد. وانت حرکت کرد. خاك پشــت وانت لولـه شــد. ســنگريزه از زيــر تايرهاي وانت به اطراف مي پاشــید. عصر بــود، اما هوا هنوز گرمي ظهر را داشــت. بهنام نگاهش به نخلستان دو طرف جاده بود که از برابر چشــمانش مي گريخت. ســرباز تو خودش بود. کلاهش را در مشــت گرفت و دل نگــران بود. تندتند به ســاعت مچي اش نگاه مي کرد. نگاه بهنام به ســاعت ســرباز افتاد. صفحه ي ساعت، زمردي رنگ بود و نگین هاي براق، روي شماره ها جاخوش کرده بود.
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
#روابطعمومی_اموررسانه
#کانون_بانوان_ایران_مقتدر
https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
#فصل11
«ساعت چنده برادر؟» سرباز به ساعتش نگاه کرد. «پنج و نیم.» «تو خرمشهر خدمت مي کني؟» «نه کاکا، از کردستان مي آيم.» «کردستان؟ مگر بچه ي خرمشهر نیستي؟» «چرا؟ اما محل خدمتم آنجاست.»«راستي، آنجا هم جنگ شده؟ يعني عراقي ها به آنجا هم حمله کرده اند؟» «جنگ تو کردستان خیلي وقته شروع شده؛ از روزي که پا به آنجا گذاشتم با ضد انقلاب جنگیدم و بعد هم عراقي ها حمله کردند. راســتي کاکا، عراقي ها شهرمان را که نگرفته اند؟» «غلط مي کنند. بچه ها مثل شیر جلوشان ايستادند.» «دلم پیش ننــه و بابام مانده. با هزار خواهش و التماس، چهار روز مرخصي گرفتــم کــه بیايم و ننــه و بابام را بــه يك جاي امن برســانم و برگردم ســر خدمت.» «تنها پسر خانواده اي؟» «ها... کاکا. چشــم امید ننه و بابام، من هســتم. اي خدا... چیزي شان نشده باشد، خودت حافظ شان باش!» بهنام به جلو، به خط هاي ممتد که به ســرعت از زير وانت مي گذشــت، نگاه کــرد. ده ها گاومیش بي صاحب را ديد که به حال خود رها شــده بودند و براي خودشان مي چريدند. گله اي سگ وحشي را ديد که يك گاومیش تنها را زمین زده، داشتند آن را مي دراندند. بهنام عق زد. يك موتور ســوار از بیراهــه تو جاده پیچید. موتورســوار، چفیه ي عربي ـ با خال هاي سرخ ـ که سر و صورت بسته بود. گاز موتور را گرفت و به وانت رسید🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
#روابطعمومی_اموررسانه
#کانون_بانوان_ایران_مقتدر
https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
#فصل11
با دست به راننده اشاره کرد توقف کند. سرباز از بهنام پرسید: «يعني چه شده؟!» وانت ترمز کرد. بهنام و ســرباز به طرف موتورسوار خم شدند و راننده سر از پنجره بیرون آورد. موتورسوار با لهجه ي عربي گفت:«کجا براي خودتان مي رويد؟ جاده خطرناك اســت. عراقي ها جلوتر جاده را بسته اند.» راننده دو دستي بر سر زد: «يا ابوالفضل... حالا چه خاکي به سر کنم؟» موتورسوار گفت: «پشت سر من بیايید. من يك بیراهه بلدم... بیايید تا دير نشده.» موتورســوار جلو افتاد. وانت پشت ســرش حرکت کرد. سرباز گفت: «باز خدا پدرش را بیامرزد که به دادمان رسید!» وانت، پشت سر موتورسوار، تو يك بیراهه که خاکي و سنگلاخي بود، پیچید. نخلستان را پشت سر گذاشتند. از دور صداي شلیك و انفجار آمد. چند نخل در آتش مي سوخت. سرباز گفت: «حیف از اين نخل ها که در آتش مي میرند!» بهنام بلند شد. میله ي پشت کابین وانت را گرفت. باد گرم به صورتش خورد. آب از چشــمانش به راه افتاد. خیسي، چشــمانش را گرفت. در دوردست، چند تانك و جیپ و عده اي سرباز مسلح را ديد. چشم تیز کرد. موتورسوار به سرعت به طرف تانك ها مي رفت. وانت هم پشــت سرش گاز مي داد. بهنام، وحشت زده با مشت روي سقف وانت کوبید و فريادش را باد برد. «ترمز کن! عراقي ها... عراقي ها...» ســرباز، وحشــت زده از جا پريد. وانت، ترمز کشــداري کرد. رد تاير وانت بر جاده ي خاکي به جا ماند. موتورسوار به تانك ها رسید. چند گلوله به طرف وانت شــلیك شــد. بهنام پايین پريد. چند گلولـه بغل پايش خورد. دويد. پايش گیر کرد و با صورت بر زمین افتاد. مزه شــور خون را زير لب احساس کرد. سرباز ازکنار بهنام گذشــت. به ســرعت مي دويد. گلوله اي به پاي سرباز خورد و او مثل برق گرفته ها لرزيد و روي زمین ولو شــد. بهنام تا خواســت برخیزد، در چنگ چند سرباز عراقي، چون کبوتر گرفتار شد🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
#روابطعمومی_اموررسانه
#کانون_بانوان_ایران_مقتدر
https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8