به نقل از مادر شهید 🌷ناصر اکبری:
🔹️زمانی که 🌷ناصر کلاس چهارم بود و مدرسه میرفت، شاه، خانم هایی رو به عنوان معلم به مدارس قنوات فرستاده بود که از لحاظ حجاب و لباس وضعیت نامناسبی داشتند.
▫️🌷ناصر همیشه گله مند از مدرسه برمیگشت. بعضی اوقات هم از شدت ناراحتی و به نشونهی اعتراض مدرسه نمیرفت.
_میگفتم: مامان قربونت برم،🌷ناصر جان! میمونی یه وقت، از درست عقب مییوفتی عزیزه دلم!
🔹️همیشه هم معلمشون زنگ میزد میگفت 🌷ناصر درس نمی خونه، با این وضع امسال مییوفته ها! با دیدن شرایط 🌷ناصر و وضعیتش میگفتم خوب نخونه یه سالم بمونه طوری نمیشه که!
▫️خلاصه کلاس چهارمش و با این برو نرو ها و تجدیدهایی که آورد گذروند که البته تابستون اون هارو پاس کرد.
🔹️سال تحصیلی بعدی که شروع شد، روز اول بشکن زنان و با شادی اومد خونه.
_گفتم چیه 🌷ناصر چه خبر شده؟
_گفت:همشون(معلمهای خانم) بالاخره رفتن. آقاها اومدن ،پدرسوخته(شاه) ورداشته بود این هارو اورده بود به عنوان معلم برا ما....
▫️به خاطر وضعیت خفقانی که اون زمان بود و هر حرفی رو نمیشد به زبون آورد، هر دفعه، وسط حرفاش با استرس میپریدم _میگفتم: 🌷ناصر اینجوری نگو یهو میان میگیرنت میبرنت...
خلاصه 🌷ناصر پنجم و شیشم هم گذروند و ....
ادامه دارد ...🕊
#خادم_نویس
#روایت_دیدار
#شهید_ناصر_اکبری
چهارشنبه_۱۴۰۲/۲/۲۷
کمیته خادم الشهدا
https://eitaa.com/komiteqom
به نقل از مادر شهید 🌷ناصر اکبری:
▫️سال 60 بود که اومدیم قم، 🌷ناصر یواش یواش دیگه داشت پرنده میشد...🕊
میگفت:مامان من دارم میرم شبا مسجد،
اتفاقا استقبال کردم ازش چون خیلی از بچه های دیگه از جاهای مختلف مثل فردو سراجه و ...میرفتن مسجد.
🔹️شبا اونجا هم درس میخوندن و هم چیزهای دیگه یاد میگرفتن و از طرفی شرایط و امکانات استراحتشون هم خوب بود. یه زیر زمین داشتن که تخت و وسایل مورد نیازشون تأمین بود.
▫️حدودا یک سال و نیم از مسجد رفتنش میگذشت. بعضی شبا مییومد خونه و اکثرا شبا مسجد میموند و صبح برمیگشت. حتی بعضی شبا با رفقاش گشت میرفتن من خیلی خوشحال بودم از فعالیت های ناصر.
🔹️بچم کار هم میکرد. کنار دست داماد برادر شوهرم مکانیکی کار میکرد. صبحها با دوچرخه میرفت میدون امام، کاراژ جاوید و شب مییومد خونه و میرفت حمام و خودش و تمیز و مرتب میکرد.
▫️🌷ناصر خیلی خواهرش رو دوست داشت. هر سری که بر میگشت خونه اول از همه، سراغ فاطمه رو میگرفت. جونش بود و جون خواهرش. اینقدر که دوستش داشت همیشه یه چیز براش میخرید و تا مییومد داخل خواهرش رو صدا میزد تا هدیهای که خریده رو بهش بده.
🌷ناصر از بچگی خواهرش رو بیشتر از همه دوست داشت و روش حساس بود...
ادامه دارد...🕊
#خادم_نویس
#روایت_دیدار
#شهید_ناصر_اکبری
چهارشنبه_۱۴۰۲/۲/۲۷
کمیته خادم الشهدا
https://eitaa.com/komiteqom
به نقل از مادر شهید 🕊ناصر اکبری:
🔺️بخش سوم #دیدار
▫️یه روز صبح وقتی داشتیم صبحونه میخوردیم، پدر ناصر🕊 گفت که اگر شما اجازه بدی و دلت رضا باشه میخوام برم منطقه، همه کاری هم از دستم برمیاد. خیاط که هستم، رانندگی هم که گواهی نامه دارم، هرجا نیاز به کمک داشتن و کاری بود براشون انجام میدم.
▫️این انقلاب مال همه است و همه باید زحمت بکشن براش، اینجور نیست که یکی بگه مال اونه به من چه، یکی دیگه بگه به من مربوط نیست اصلا!
اینجوری نمیشه که..
▫️بعد از اینکه پدر ناصر🕊 رفت سر کار، داشتم به حرفاش فکر میکردم که ناصر🕊 از اتاق اومد بیرون گفت: مامان بابا چی میگفت؟
گفتم بابات بهم گفت اگه اجازه بدی میخوام برم منطقه.
ناصر گفت: اخه تا وقتی که من هستم که به بابا نمیرسه.
با قیافه بهت زده گفتم اخه ناصر🕊تو که هنوز به جایی نرسیدی، براتو زوده پسرم!
این جنگ هم که اینجور داره پیش میره حالا حالاها تموم نمیشه.
گفتش : نه من میخوام برم
▫️یکم نق زدم و ناراحت شدم برگشت گفت :مامان اگه ناراحتی و نگرانی از اینکه طوریم بشه، بدون ممکنه وقتی با دوچرخه تا میدون امام میرم سرکار، با یه دوچرخه دیگه تصادف کنم، بمیرم.
بعدش تو اینقدر ناراحت میشی ، میگی کاشکی گذاشته بودم بره، اگه رفته بود جبهه بهتر از این بود که دوچرخه بهش میزد به مرگ طبیعی میمرد...
ادامه دارد...🕊
#خادم_نویس
#روایت_دیدار
#شهید_ناصر_اکبری
چهارشنبه_۱۴۰۲/۲/۲۷
کمیته خادم الشهدا
https://eitaa.com/komiteqom
به نقل از مادر شهید 🕊ناصر اکبری:
🔺️بخش چهارم #دیدار
▫️با حرفایی که ازش شنیدم، خدا انگار یه تکونی به قلبم داد و گفتم : حالا صبر کن بابا بیاد ببینم نظرش چیه.
شب با پدرش که حرف زدم بهش گفت: اختیار با خودته اگه تو کنار مادرت و خواهر برادرت بمونی من خودم میرم، که سریع میون حرف پدرش گفت نه بابا من می خوام برم!
▫️تو یه چشم بهم زدن دیدیم ناصر🕊 اسباب و وسایلش و جمع کرده و ساک به دست مهیای رفتن شده با رفقاش.
پدرش با موتور تا راه آهن قرار شد برسونتش.
(ما قبل از این موتور یه موتور گازی داشتیم که از طریق کمیته گرفته بودیم ، ناصر 🕊وقتی داشت میرفت حاجی آباد با موتور خورده بود زمین شونش و پاهاش زخم شده بود.
▫️به یاد حرفی که بهم زده بود برگشت بهم گفت ببین دستم زخم شده! حالا اگه میمردم چی میشد؟هیچی...
بعد اون اتفاق بود که خلاصه یه جوری دهنمون بسته شد و یه نامه اورد برامون من و باباش و یکی از دوستان امضا کردیم که بره)
▫️موقع رفتن که قرار بود پدرش برسونتش هرچی گفتم منم بیام بدرقه گفت نه مامان نمیخواد شما بیاید، ما سوار قطار میشیم با بچه ها میریم.
خلاصه من رو نبردن، از زیر قرآن ردش کردم و آب پشتش ریختم و
ناصرم رفت....💔
ادامه دارد...🕊
#خادم_نویس
#روایت_دیدار
#شهید_ناصر_اکبری
چهارشنبه_۱۴۰۲/۲/۲۷
کمیته خادم الشهدا
https://eitaa.com/komiteqom