eitaa logo
168 دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
117 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹 سلام_بر_ابراهیم 🌹🍃 🍃 قسمت اول 🍃 ▪️چرا ابراهيم هادی؟ 💠تابستان سال ۱۳۸۶ بود. در مسجد امين‌الدوله تهران مشغول نماز جماعت مغرب و عشاء بودم. حالت عجيبي بود! تمام نمازگزاران از علماء و بزرگان بودند. من در گوشه‌ی سمت راست صف دوم جماعت ايستاده بودم. بعد از نماز مغرب، وقتي به اطراف خود نگاه كردم، با کمال تعجب ديدم اطراف محل نماز جماعت را آب فرا گرفته! درست مثل اينكه مسجد، جزيره‌اي در ميان درياست! امــام جماعت پيرمردي نوراني با عمامه‌اي ســفيد بود. از جا برخاســت و رو به ســمت جمعيت شــروع به صحبت كرد. از پيرمردي كه در كنارم بود پرسيدم: امام جماعت را ميشناسي؟ جواب داد: حاج شــيخ محمد حســين زاهد هستند. اســتاد حاج آقا حق شناس و حاج آقا مجتهدي. من كه از عظمت روحي و بزرگواري شيخ حسين زاهد بسيار شنيده بودم با دقت تمام به سخنانش گوش مي‌كردم. سكوت عجيبي بود. همه به ايشان نگاه مي‌كردند. ايشان ضمن بيان مطالبي در مورد عرفان و اخلاق فرمودند: دوســتان، رفقا، مردم ما را بزرگان عرفان و اخلاق مي‌دانند و... اما رفقاي عزيز، بزرگان اخلاق و عرفان عملي، اين‌‌ها هستند. 🍃بعد تصوير بزرگي را در دست گرفت. از جاي خود نيم خيز شدم تا بتوانم خوب نگاه کنم. تصوير، چهره‌ی مردي با محاسن بلند را نشان مي‌داد كه بلوز قهوه‌اي بر تنش بود. خوب به عكس خيره شدم. كاملا او را شناختم. من چهره‌ی او را بارها ديده بودم. شک نداشتم كه خودش است. ابراهيم بود، ابراهيم هادي! سخنان او براي من بسيار عجيب بود. شيخ حسين زاهد، استاد عرفان و اخلاق كه علماي بسياري در محضرش شاگردي كرده‌اند چنين سخني مي‌گويد!؟ او ابراهيم را استاد اخلاق عملي معرفي كرد!؟ در همين حال با خودم گفتم: شــيخ حسين زاهد كه... او كه سال‌ها قبل از دنيا رفته!! هيجان زده از خواب پريدم. ســاعت ســه بامداد روز بيســتم مرداد ۱۳۸۶ مطابق با بيست و هفتم رجب و مبعث حضرت رسول اكرم (ص) بود. اين خــواب، روياي صادقانه‌اي بود کــه لرزه بر اندامــم انداخت. كاغذي برداشتم و به سرعت آنچه را که ديده و شنيده بودم نوشتم. ديگر خواب به چشمانم نمي‌آمد. در ذهن، خاطراتي كه از ابراهيم هادي شنيده بودم مرور كردم. 📿فراموش نمي‌كنم، آخرين شــب ماه رمضان سال ۱۳۷۳ در مسجد الشهداء بودم. به همراه بچه‌هاي قديمي جنگ به منزل شهيد ابراهيم هادي رفتيم. مراســم به‌خاطر فوت مادر اين شــهيد بود. منزلشان پشــت مسجد، داخل كوچه‌ی شهيد موافق قرار داشت. حاج حسين الله‌كرم در مورد شهيد هادي شروع به صحبت كرد. خاطرات ايشان عجيب بود. من تا آن زمان از هيچ‌كس شبيه آن را نشنيده بودم! 🌱آن شب لطف خدا شــامل حال من شد. من كه جنگ را نديده بودم. من كه در زمان شــهادت ايشان فقط هفت سال داشتم، اما خدا خواست در آن جلسه حضور داشته باشم تا يكي از بندگان خالصش را بشناسم. اين صحبت‌ها، ســال‌ها ذهن مرا به خود مشغول كرد. باورم نمي‌شد، يک رزمنده اينقدر حماسه آفريده و تا اين اندازه گمنام باشد! عجيب‌تر آنكه خودش از خدا خواســته بود که گمنام بماند! و با گذشت سال‌‌ها هنوز هم پيكرش پيدا نشده و مطلبي هم از او نقل نگرديده! و من در همه‌ی كلاس‌‌هاي درس و براي همه‌ی بچه‌ها از او مي‌گفتم. 🍁هنوز تا اذان صبح فرصت باقي است. خواب از چشمانم پريده. خيلي دوست دارم بدانم چرا شــيخ زاهد، ابراهيم را الگــوي اخلاق عملي معرفي كرده؟! فرداي آن روز، بر سر مزار شــيخ حسين زاهد در قبرستان ابن بابويه رفتم. با ديدن چهره او كاملا بر صدق رويائي كه ديده بودم اطمينان پيدا كردم. ديگر شک نداشتم که عارفان را نه درکوه‌ها و نه در پستوخانه‌هاي خانقاه بايد جست، بلکه آنان در کنار ما و از ما هستند. همان روز به سراغ يكي از رفقاي شهيد هادي رفتم. آدرس و تلفن دوستان نزديک شهيد را از او گرفتم. تصميم خودم را گرفتم. بايد بهتر و كامل‌تر از قبل ابراهيم را بشناســم. از خدا هم توفيق خواستم. شــايد اين رســالتي اســت که حضرت حق براي شناخته شــدن بندگان مخلصش بر عهده‌ی ما نهاده است. 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ادامه دارد ... کنگره 3535 شهید استان زنجان
🍃🌹 سلام_بر_ابراهیم 🌹🍃 🍃 قسمت سوم 🍃 🔺راوی: رضا هادی 💠در خانه‌ای کوچک و مســتاجری در حوالی ميدان خراسان تهران زندگی می‌كرديم. اولين روزهای ارديبهشت سال ۱۳۳۶ بود. پدر چند روزی است كه خيلی خوشحال است. خدا در اولين روز اين ماه، پســری به او عطا کرد. او دائمًا از خدا تشــكر می‌كرد. هر چند حالا در خانه سه پسر و یک دختر هستيم، ولی پدر برای اين پسر تازه متولد شده خيلی ذوق می‌كند. البته حق هم دارد. پسر خيلی بانمکی است. اسم بچه را هم انتخاب كرد: "ابراهيم" پدرمان نام پيامبــری را بر او نهاد كه مظهر صبر و قهرمان توكل و توحيد بود، و اين اسم واقعا برازنده او بود. بســتگان و دوســتان هر وقت او را می‌ديدند با تعجب می‌گفتند: حســين آقا، تو ســه تا فرزند ديگه هم داری، چرا برای اين پســر اينقدر خوشحالی می‌كنی؟! پــدر با آرامش خاصی جواب می‌داد: اين پســر حالــت عجيبی دارد! من مطمئن هســتم كه ابراهيم من، بنده‌ی خوب خدا می‌شــود، اين پسر نام من را هم زنده می‌كند! راست می‌گفت. محبت پدرمان به ابراهيم، محبت عجيبی بود. هر چند بعد از او، خدا یک پسر و یک دختر ديگر به خانواده‌ی ما عطا كرد، اما از محبت پدرم به ابراهيم چيزی كم نشد. 🍃ابراهيم دوران دبســتان را به مدرســه‌ی آیت‌اله طالقانی در خيابان زيبا رفت. اخلاق خاصی داشت. توی همان دوران دبستان نمازش تری نمی‌شد. یک‌بار هم در همان ســال‌های دوران دبســتان به دوستش گفته بود: بابای من آدم خيلی خوبيه. تا حالا چند بار امام زمان (عج) را توی خواب ديده. وقتي هم كه خيلی آرزوی زيارت كربلا داشــته، حضرت عباس علیه‌السلام را در خواب ديده كه به ديدنش آمده و با او حرف زده. زمانی هم كه سال آخر دبســتان بود به دوستانش گفته بود: پدرم ميگه، آقای خمينی، كه شاه چند ساله تبعيدش كرده، آدم خيلی خوبيه. حتــی بابام ميگه: همه بايد به دســتورات اون آقا عمــل كنند. چون مثل دستورات امام زمان (عج) می‌مونه. دوســتانش هم گفته بودند: ابراهيم ديگه اين حرف‌ها رو نزن. آقای ناظم بفهمه اخراجت می‌كنه. شــايد برای دوســتان ابراهيم شــنيدن اين حرف‌ها عجيب بود، ولی او به حرف‌های پدر خيلی اعتقاد داشت. 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ادامه دارد ... کنگره ملی 3535شهید استان زنجان حوزه حضرت معصومه(س).ناحیه طارم