eitaa logo
~ کُنجِ صَبوری ~
242 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
887 ویدیو
6 فایل
شاید برای ابراز قصه‌های این دل رقت‌انگیز ؟ خون می‌چکد از دیده در این کنج صبوری این صبر که من میکنم افشردن جان است :)) لطفا اگر حرفی دارید، در جاحرفی انداخته و در آن را ببندید، دست شما ممنون📮🎋 https://daigo.ir/secret/519936428
مشاهده در ایتا
دانلود
برای جامونده‌ها❤️‍🩹 گلِ امام حسینی، میدونم دلت شکسته میدونم خسته‌ای از دلداری دادن‌ها و تو ثوابت بیشتره ها ، نمیخوام بگم ناراحت نباش و غصه نخور چون خودم به طور بخصوصی جاموندن رو جوری تجربه کردم که کاملا درک میکنم هیچ دلداری جز خود حرمش آدم رو آروم نمیکنه این روزا تا تموم بشه ، فقط میخوام بگم میفهممت و به فکرتم ، در هر ساعت با هر قدم به فکر تویی هستم که یه گوشه بغض کردی و هیچ چاره‌ای برای تنگی دلت پیدا نمیشه ، جامونده ‌ها همیشه در قلبم جا دارن و به جای خودشون براشون قدم بر میدارم و دعا میکنم ، چون با تمام وجود میفهممشون خب ؟ به خاطر این غصه‌هایی که داری خوشحال باش ، خوشحال باش که امام حسین و اربعینش دلیل بغضاته :)
~ کُنجِ صَبوری ~
شاید بپرسین عه وا از چی ؟! متاسفانه از خودم :/
..... بهش فکر کردم، به نظرم درواقع ما هیچوقت از خودمون متنفر نبودیم، اتفاقا خودمون رو دوست داریم خیلی زیاد، این حس که فکر می‌کنیم تنفره درواقع اون حس عصبانیت و دلسوزی هستش که وقتی کاری میکنیم یا رفتار داریم که شایسته ما نیست بهمون دست میده، مثل بچه‌ای که مامانش دعواش میکنه، آیا مامانه از بچه‌ش متنفره که دعواش میکنه؟ همه جوابشو میدونیم. پس فکر میکنم وقتی این حس بهمون دست میده یعنی ما خودمون رو اینقدر دوست داریم که میخوایم بهترین حالت خودش باشه، این بد نیست ولی نباید خیلی سخت گرفت، عین مادری که از سر دلسوزی بیش از حد سخت میگیره و فکر میکنه بهترین راهه ...
~ کُنجِ صَبوری ~
دخترک آهسته وارد حریم پر از آرامش شد "سلام آقا سید :)" همان جای همیشگی ، روی سنگ‌های خنک نشست ، سرش روی ضریح بود و روی مرمر لطیف دست می‌کشید ، زیر لب گفت : "آقا سید من که بی وفام ولی شما که منو فراموش نکردین :) این دختریکه نالایق یادش رفته بود یه تسکین دهنده داره ، یادش رفته بود برادرِ خورشید رو اینجا داره :) گریه‌هایی که تو محضرش کرد رو یادش رفته بود ... راستی آقا سید یادته ؟ یادته چقدر سخت بود ؟ یادته چقدر دلگیر بودم ؟ یادته اشک‌ها رو ؟ ... میدونی هنوزم سخته ، هنوزم لایق خیلی چیزا نیستم ! ولی هنوزم شما هستین :) هنوزم هوای این دختریکه رو دارین ، هنوزم صدای کبوتراتون تراپیه ، هنوزم به حرف‌ها ، به بغض‌ها ، به اشک‌ها گوش میدین :) کافیه دیگه ، مگه آدم دیگه چی میخواد ؟ ..." تلفن همراه کسی زنگ خورد و پخش شد : آرزوم شده مشهد هم ، لک زده دلامون اما ، یکی نیست که ما رو یه حرم ببره ... "آقا سید ، حرف دل آدمو خوب میفهمی قربونت برم :) یه حرممون نشه ؟ :)"
دخترک چادرش را جمع کرده بود و همان‌ جا زیر آفتاب فارق از نگاه مردم، در نزدیک ترین حالت به کبوترها چمباتمه زده بود؛ خیره به آنها نگاه می‌کرد، داشت از کبوترها سوال هایی از قبیل اینکه چند سال عمر میکنند؟ به عنوان یک کبوتر زندگی‌شان چگونه است؟ تا به حال خواسته‌اند یا اصلا می‌توانند تا مشهد پرواز کنند؟ می‌پرسید .. خانمی درحال رد شدن نگاهش به دخترک افتاد، با خنده گفت "به چی فکر میکنی؟ میگی کاش جای این کبوترا بودم، نه؟ راحت و بیخیال!" و رفت ... رفت و دخترک را با "چه میشد اگه یک کبوتر بودم" تنها گذاشت ...
یه مون نشه ؟ 🦦
درنهایت با داغ‌ دلی که هربار تازه میشود و آتشش خاموش نشدنی‌‌ست؛ با دلی مغموم و اندوهی به وسعت آسمان، ما میمانیم و نظاره‌گر رفتن خوبان عالم! بدیهی‌ست که ترس و دلهره از احتمالات دیگر وجودمان را خراش می‌دهد، از اینکه دیگر چه خواهد شد؟ چه کار باید کرد؟ عذابی از این بدتر نیست؛ ظلم را ببینی و کاری از دستت برنیاید، ظالمی که به وضوح میشناسی هر روز وقیح تر میشود و خون به دلت می‌نشاند و بعضی در اینجا کاسه چه کنم به دست گرفته‌اند! ولی دل خوشیم؛ دل خوش به خدایی که خشنودیم به رضایش، دل خوش به مولای غایبی که جان می‌دهیم برای در لشکرش بودن و جان‌فدا شدن، برای روزی دیدن رخسار نورانی‌اش، دل خوش به سید خراسانی رهبر و راهنمای دل بی‌قرارمان ! دل بی‌قرار است ولی خود قرار داریم در این آبادی، در این آبادی اسلام و مسلمانی؛ بودیم و هستیم و میمانیم چون ایمان داریم، چون کتاب خدا را داریم، چون امام و راهنما داریم، جان‌ها بگیرند باز هستیم، نمیدانند خون ما را قوی تر می‌کند! و خوش گفت [شهید] سید حسن نصرالله که قطعا پیروز خواهیم شد[ان‌شاءالله]!
~ کُنجِ صَبوری ~
من کاف.سین ۱۸ ساله استم :] کی این همه سال گذشت ؟ کی اینقدر بزرگ شدم ؟ یعنی واقعا بزرگ شدم ؟ یا فقط ق
من کاف.سین ۱۹ ساله استم :] تو یه سال گذشته، تو ۱۸ سالگی‌ای که غولی کرده بودمش برای خودم، درون‌گرا تر شدم، بیشتر از تمام عمرم گریه کردم، خوشی‌ها و ناخوشی‌های زیادی رو گذروندم، مهم ترین عنوانی که ۱۲ سال رو دوشم بود یعنی دانش‌آموز بودن رو پشت سر گذاشتم، تو نمیدونم‌ترین و بلاتکلیف‌ترین حالت ممکن گیر افتادم، حقیقتش رو بگم سال بدی نبود ولی واقعا سخت بود، خیلی سخت گذشت، خیلی ترک خوردم ولی همونطور که قبلا گفتم از بین ترک‌ها جوونه های زیادی هم در امد؛ بزرگ شدن واقعا مقوله‌ی عجیبیه، اکثرا دوسش ندارن منم نمیخوام فاز مثبت اندیشی بردارم و بگم نه من خیلی دوسش دارم و انکار نمیکنم که مسئولیت‌هاش و دغدغه‌هاش یه جورایی ترسناک به نظر میاد ولی معقولانه بخوایم نگاه کنیم، این "بزرگ شدن" چه بخوایم چه نخوایم سرمون میاد، ما بزرگ میشیم و چیزای خوب و بد مختلفی رو میگذرونیم و خب به نظرم در عین سختی، باحال هم هست، اینکه اون بچه‌‌ی چند سال پیش الان بزرگ شده و خودش مسئول خودشه باحاله، حس جالبیه وقتی کارایی میکنی و فکرایی میکنی که یه زمانی بزرگترا انجام میدادن و تو برات یه کار خارق‌العاده به نظر میومد .... همون خدایی که باعث شده اون بچه کوچیک بتونه یه بزرگسال بشه، خودش حواسش هست که بچه‌ی بزرگ قصه از پس زندگی بر بیاد. خلاصه که ۱۸ سالگی سخت بود، ولی شد یکی از پله‌ هایی که باهاش بتونم برم بالاتر؛ قراره از این سخت تر بشه ولی من میگم زندگی سخت‌تر میشه تا ما یادمون نره خدایی هست که آسونش میکنه~ منه ۱۹ ساله میخواد از ندونستن بیاد بیرون، ادعای خوب بودن نداره ولی باور داره که میتونه بد نباشه میتونه بهتر از قبلِ خودش باشه، میخواد وقتی با خدا حرف میزنه حس لایق بودن داشته باشه، نمیشه گفت سال سختی نباشه چون رنج و سختی با انسان عجین شده ولی ان‌شاءالله امسالش هم پله‌ی زیر پاش بشه و جوونه‌هاش نهال بشن :)) تولدت مبارک من ❤️‍🩹
به نام او؛ همان که بود هست و می‌ماند. دلم میخواد بنویسم، ولی جمله‌ها دست و پا شکسته‌‌تر از اونی هستن که مثل بچه‌ی آدم بیان با نظم و ترتیب ور دل هم بشینن، پس بی فکر و ناشی‌گونه فقط شروع میکنم؛ نمیدونم مدت‌هاست که اینجوریم، یا چند وقته یا تازگیه، ولی حس های مختلف تو دلم با هم آبشون تو یه جوب نمیره، خوشحالی دستش به دکمه‌ست که با سر و صدای غم حواسش پرت میشه، یهو خشم همه رو کنار میزنه و انزجار با قلقلک دادانش جاشو پر میکنه، ترس پاش به سیم گیر میکنه و میفته رو صفحه کنترل و خجالت میاد بلندش کنه پاش میره رو کنترل از راه دور کسلی و بین بحثشون غبطه با چشمای درشتش رو صفحه کنترل بالا پایین میپره و هیشکی حواسش نیست اظطراب چنتا کارت جدید وارد صفحه کرده، این بین نوستالژی زودهنگام وارد میشه و گذشته رو یادم میاره و کارت های اظطراب منو از آینده می‌ترسونه؛ طبیعیه همه میگن ما هم همینیم ولی خب الان دلم "منم همینطور" شنیدن نمیخواد.. این من این روزا در حال کنکاش درون خودش، بین چی میخواد، چی درسته، چی بخواد که درست باشه مونده و شده مثل خمیری که بدقلقه و هرچی باهاش درست میکنن ترک میخوره... این من هنوزم بعضی شبا دریچه‌ی چشماش باز میشه، هنوزم خیلی وقتا ریشه‌های تنبلیش تو عمق زمین فرو میره، هنوزم بعضی وقتا به خاطر نشدن و نداشتن غبطه میخوره، هنوزم خیلی وقتا گول خستگی رو میخوره، هنوزم گاهی احساس ناکافی بودن میخوردش ... ولی هنوزم جوونه‌های امید رو بین ترک‌هاش میبینه، میدونه حتی اگه به مو برسه حتی اگه پاره بشه یکی اون بالا هست که گره زدن یادش میده، گیج و خسته‌ست ولی امیدواره، شاید عجیب باشه ولی حتی مطمئن نیست به چی امیدواره ولی مگه همین کافی نیست؟ همون نور شمع تو بیابونِ سیاه شاید دور رو نشونت نده ولی جلوی پات رو که روشن میکنه. این من خسته، خوشحال، غمگین، مضطرب، امیدوار، .... فقط داره سعی میکنه به شنا شنا شنا کردن ادامه بده~
ترسه هست ولی خب همیشه چراغ امید دلم روشنه، چون یکی رو اون بالا دارم که هیچی براش غیرممکن نیست؛ حتی اگه طرف حسابش یه بنده‌ی نالایق باشه :) همونطور ‌که به منِ چیزی‌ندار نعمتایی داده که حداقل در ظاهر آدمِ لایقی به نظر میرسم که دیگران اینقدر تصور درخشانی ازم دارن، پس خودش هم باقیش رو میده، وقتی همّه چی دست خودشه، نباید به این جناب ترس و اظطراب اهمیت بدم..هوم؟ )
بابا میگه ما میگیم فلانی مثلا تصادف کرده، تصادف چیه؟ یعنی اتفاقی که غیر منتظره و از قبل برنامه ریزی نشده باشه، مثل خوردن ناگهانی دو تا ماشین بهم‌؛ ولی این در حالیه که تو این عالم مطلقا هییییچ چیزی وجود نداره که بدون اراده و حکمت خدا اتفاق بیفته، یه برگ بدون برنامه‌‌ریزی خدا نمیفته چه برسه به اتفاقات زندگی‌ها؛ هر اتفاق خوب و بدی ریشه‌ای داره که یا آدم میفهمه یا خیلی سال بعدش میفهمه یا هیچوقت نمی‌فهمه؛ ایمان واقعی به خدا اونجا مشخص میشه که چه بفهمه و چه نفهمه به حکمتش اعتماد کنه و راضی باشه به رضای اون بالایی، چون هیچ علم و صلاحی نیست که اون ندونه و تمام عدل و حکمت‌ها نزد خودشه ~
سکوت ..! همه باور دارند که سکوت هیچ صدایی ندارد! ولی من فکر میکنم می‌شود سکوت را شنید، می‌شود به سکوت گوش کرد؛ سکوت در خود خیلی صدا و حرف دارد... ولی صدای سکوت تفاوت خاصی دارد، اینکه هرکس به سکوت گوش کند صدا و حرف‌های مختص به خودش را می‌شنود؛ کسی در سکوت صدای خنده می‌شنود، کسی فریاد و دویدن و نفس نفس زدن می‌شنود و کسی صدای گریه و شکستن، کسی صدای باران و کسی صدای رعدوبرق؛ صدای سکوت می‌تواند در زمان سفر کند، کسی در سکوت صدای حرف‌های زده شده و نشده‌ی گذشته را میشنود، صدای ترک قلب یا صدای فشردن آغوش‌ها را میشنود، کسی صدای تشویق یا سرزنش در آینده را می‌شنود؛ سکوت برای هر آدمی یک صدایی دارد، نمی‌توان صدای سکوت همدیگر را شنید. سکوت خیلی پر سروصدا تر از چیزی است که فکر میکنیم، ترکیبی از صدا‌ها و حرف هایی که در شلوغیِ روز به ندرت به گوش می رسند، گاهی صدای سکوت نمی‌گذارد نیمه شب خواب به چشمانت بیاید و نمیدانی چگونه سکوت را ساکت کنی! هرکس صدای سکوت خودش را دارد؛ تو در سکوت چه می‌شنوی؟ [آن شبی که سکوت ساکت نمیشد!]
قسمت آخر "مشکلی نیست خوب نباشی" ~ وقتی بالاخره بعد سختی‌های خیلی زیاد و طاقت فرسا، آخرش به اصطلاح خودمون همه چی به خوبی و خوشی تموم شد، وقتی تک تک شخصیت ها بعد کلی مبارزه‌ با احساساتشون تصمیم گرفتن راهی رو برن که دلشون میخواد، راهی توش خوشحال ترن؛ وقتی سانگ ته تصمیم گرفت از برادر کوچیکش جدا بشه و راه خودش رو بره و طراح بشه، وقتی اولین کتابی که اسمش به عنوان طراح روش نوشته شده بود رو به درخت مامانش نشون میداد و میگفت من خوشحالم ولی از چشام اشک میاد...؛ منم دلم اون سختی کشیدنی رو خواست که خوشی بعدش ارزشش رو داره، منم دلم خواست راه خودم رو راهی که توش خوشحال ترم رو پیدا کنم و ادامه‌ش بدم، منم دلم خواست دست رنج خودم رو به خیلیا نشون بدم و بگم این گریه از خوشحالیه، منم دلم خواست که اینقدر قوی بشم، اینقدر از خودم مطمئن باشم که به هیچ تکیه‌گاهی جز خدا نیاز نداشته باشم؛ آخرش همه حالشون خوب بود، من حالم خوبه و به خاطر اون بالایی میدونم که خوبتر میشم، خیلی خوب‌تر )