eitaa logo
کوچه شهدا✔️
92.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
6 فایل
🔷 امام خامنه ای: ‌‌امروزه زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر ازشهادت نیست✔️ شهید زندگی کنی شهید میمیری🌹 اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ خادم الشهدا 👇 @mahmode110 تبلیغات،تبادل👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
می گفت آدم ها سه دسته اند: ـ خام ـ پخته ـ سوخته. خام ها که هیچ. پخته ها هم عقل معیشت دارند و دنبال کار و زندگی حلال اند. سوخته ها عاشق اند. چیزهای بالاتری می بیینند و می سوزند، توی همان عشق. خودش هم سوخته بود در عشق به اباعبدالله ..... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🍃داشت محوطه رو آب و جارو می‌کرد ، به زحمت جارو رو ازش گرفتم . . ناراحت شد و گفت : اجازه بده خودم‌ جارو کنم ، اینجوری بدی‌ های ِدرونم هم جارو میشه ؛ کار هر روز صبحش بود ، کار هر روز یک فرمانده لشکر . . شهید ابراهیم همت🌸 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت شهادت شهید آرمان علی وردی 💔 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠 #قسمت۱۴ دوست هایم وقتی توی خیابان من و ایوب را با هم می دیدند، می گفتن
💠زندگی نامه شهید_ایوب بلندی💠 خانه ی پدری ایوب بودیم که برای اولین بار از حال رفتنش را دیدم. ما اتاق بالا بودیم و ایوب خواب بود. نگاهش می کردم، منتظر بودم با هر نفسی که میکشد، سینه اش بالا و پایین برود. تکان نمی خورد. ترسیدم. صورتم را جلوی دهانش گرفتم. گرمایی احساس نکردم. کیفم را تکان دادم، آیینه کوچکی بیرون افتاد. جلوی دهانش گرفتم، آیینه بخار نکرد. برای لحظاتی فکر کردم مردی را که حالا همه زندگیم شده است، مرد من، تکیه گاهم.، از دستش داده ام.? بعدها فهمیدم از حال رفتنش، یک جور حمله عصبی و از عوارض است. دیگر تلاش من برای زنده نگه داشتن ایوب شروع شد. حس می کردم حتی در و دیوار هم مرا تشویق می کنند و می گویند: “عاقبت راهی که انتخاب کرده ای، خیر است” یکبار مصرف غذا می خوردیم، صدای خوردن قاشق و بشقاب به هم باعث می شد حمله عصبی سراغش بیاید. موج که می گرفتش، مردهای خانه و همسایه را خبر می کردم. آنها می آمدند و دست و پای ایوب را می گرفتند. رعشه می افتاد به بدنش. بلند می کرد و محکم می کوبیدش به زمین. دستم را می کردم توی دهانش تا زبانش را گاز نگیرد. عضلاتش طوری سفت می شد که حتی مرد ها هم نمی توانستند انگشت هایش را از هم باز کنند. لرزشش که تمام می شد، شل و بی حال روی زمین می افتاد. انگشت های خونینم را از بین دندانهایش بیرون می آوردم. نگاه می کردم به مردمک چشمش که زیر پلک ها آرام می گرفت مردِ من آرام می گرفت. مامان و آقاجون می گفتند: “با این حال و روزی ک ایوب دارد، نباید خانه ی مستقل بگیرید، پیش خودمان بمانید.” ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
یکی از فضایل حسین آقا این بود که همیشه شاداب و خندان بود. ساده و سر به زیر و در سلام پیشقدم. اگر کسی او را نمیشناخت باور نمیکرد فرمانده لشگر باشد؛ خودش هم ترجیح میداد ساده ترین نیروی جبهه باشد. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینکه زینب سلام‌الله‌علیها اون صحنه های دردناک... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 🌷 ! 🌷اواخر عمرش همیشه جبهه بود و ما هم احوالش را از مادرش می‌پرسیدیم. بعد از صحبت در رابطه با جبهه، مادرش می‌گفت: صمد جان می‌گفت می‌خواهم برايت خاک کربلا را بیاورم. به ايشان می‌گفتم پسرجان شما کجا و کربلا کجا؟ مگر می‌شود توی این جنگ بروی برايم خاک کربلا بیاوری؟ اما شهيد صمد خیلی جدی به من قول داد كه خاک کربلا را برايم بیاورد. مادرش می‌گفت دوستاش به من می‌گفتن صمد بعضی وقت‌ها در خاک عراق می‌رود و زیارت امام حسین (ع) هم رفته است، اما خودش چیزی بهم نمی‌گفت. آيا شما هم خاک را در دست های شهید عزیز می بینید؟ همین‌قدر می‌دانم که.... 🌷همین‌قدر می‌دانم که جنازه شهید عزیز چند شبانه روز توی آب بود و این را هم دیدم که همسر شهید صمد و مادرش آن روز که جنازه شهید را آوردند با دستمالی خاک کربلای ایران را که با خون خودش رنگین شد (خاک شهادتگاه شهید) را از دستش پاک می‌کردند و به‌عنوان خاک کربلا و سوغات شهید آن را نگهداری نمودند و مادرش ندبه می‌کرد که می‌دانستم که صمد من به عهدش وفا می‌کند و به من قول خاک کربلا را داده و با خاک کربلا جنازه‌اش آمده. راستی می‌دانید که این شعار تحقق عینی داشته که: این گل پر پر از کجا آمده، از سفر کربُبلا آمده.... برای شما جای تعجب نیست که چگونه ممکن است در آب‌های مواج رودخانه بعد از چندین روز مشتی خاک در دست شهید حفظ شود؟!! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
به صله‌ی رحم خیلی توجه داشت. منزل فامیل‌ها زیاد می‌رفت. با این‌که همدان کم می‌آمد اما هر وقت فرصت می‌کرد، به فامیل‌ها و بزرگان فامیل سر می‌زد. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
12.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✳️ چرا اقامه عزای سیدالشهدا علیه‌السلام، با گذشت حدود چهارده قرن همچنان دارد؟ 🎙 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
💠زندگی نامه شهید_ایوب بلندی💠 #قسمت۱۵ خانه ی پدری ایوب بودیم که برای اولین بار از حال رفتنش را دیدم.
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠 قسمت ۱۶ مامان جهیزیه ام را توی یکی از دو اتاق خانه جا داد. دیگر از سر زهرا و شهیده نیفتاد. ایوب خیلی مراعات می کرد. وقتی می فهمید از این اتاق می خواهند بروند آن اتاق، چشم هایش را می بست و می گفت: _ “بیایید رد شوید نگاهتان نمی کنم.” حالا غیر از آقا جون و مامان، رضا و زهرا و شهیده هم شیفته اش شده بودند و حتی او را از من بیشتر دوست داشتند. صدایش می کردند: “داداش ایوب” خواستم ساکتشان کنم که دیدم ایوب نشسته کنار دیوار و بچه ها دورش نشسته اند. ایوب می خواند: “یک حاجی بود، یک گربه داشت.” بچه ها دست می زدند و از خنده ریسه می رفتند. و ایوب باز می خواند. کار مامان شده بود گوش تیز کردن، صدای بق بق را که می شنید، بلند می شد و بی سر و صدا از روی پنجره پرشان می داد. وانتی ها که می رسیدند سر کوچه، قبل از اینکه توی بلندگو هایشان داد بکشند: “آهن پاره، لوازم برقی….” مامان خودش را به آنها می رساند می گفت: _مریض داریم و آنها را چند کوچه بالاتر می فرستاد. برای بچه های محله هم علامت گذاشته بود. همیشه توی کوچه شلوغ بود. وقتی مامان دستمالی را از پنجره آویزان می کرد، بچه ها می فهمیدند حال ایوب خوب است و می توانند سر و صدا کنند. دستمال را که برمی داشت، یعنی ایوب خوابیده یا حالش خوب نیست. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
عاشق سلام‌الله‌علیها بود شب عملیات با حنا رو یه دستش نوشت زینب و روی دست دیگرش نوشت رقیه آخرش هم روز سوم فدایی خانم رقیه شد... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯