فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره طنز
شهیــــد نوجوان رضا پناهی
🎙روایتگری عمواخوان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#شهید_محمد_بروجردی
بلافاصله پس از رسیدن خبر شهادت به پادگان، محمد بروجردی هم با هلیکوپتر، خودش را رساند. نمیدانم قصدش بازدید بود یا چیز دیگری. دویدم جلو، سلام کردم. تا چشمش به من افتاد، گفت: علیک سلام. رضا خودرو، تویی؟
جواب دادم: بله! حاج آقا، یه خبری برایتان دارم. گفت: چیه؟ بگو! گفتم: برادر کاظمی شهید شده.
دیدم خم به ابرو نیاورد؛ طوری که خیال کردم خودش از پیش خبر داشته؛ ولی تا آن لحظه اطلاعی از شهادت ناصر بهش نرسیده بود؛ یا اینکه نخواسته بودند بگویند. همینطوری که راه میرفتیم، بچههای پادگان هم از دور و نزدیک پیدا شدند. داشتند از دور میدویدند تا دورهاش کنند. ادامه دادم: ملکیان هم رفت. باز هم تغییری توی چهرهاش ندیدم؛ تا اینکه گفت: ما برای شهادت آمدهایم اینجا. تقدیر، همین است. جایی برای دلشوره زدن نیست. سادهتر و رساتر از این نمیتوانست معنی شهادت را بهم تفهیم کند. هنگامی که دیدم دارد ارتباطی گرم میان ما شکل میگیرد، همانطور کنارش ماندم تا بیشتر قانعام کند که جنگ و سرنوشت زندگی، همان است که دارم با چشمان خودم میبینم. پرسید: دانش آموزی؟ پاسخ دادم: بله، حاج آقا! درس میخواندم. تند گفت: میخوندی؟! نه؛ بخون. جنگ، درس رو تعطیل نمیکنه. جنگ، مرد میسازه؛ ولی درس رو تعطیل نمیکنه. گفتم: چشم، حاج آقا!
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم دیده نشده ازصیاددلها
امیر سپهبد شهید #صیاد شیرازی
چقدر عاشقانه، خالصانه وبسیجی گونه
دربین رزمندگان درحال وضو گرفتن هست
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
❤ بسم رب الشهدا ❤ #داستان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهارم #شخصیتی_که_بهت_زده_ام_کرد 💞امین واقعاً به طرف
❤ بسم رب الشهدا❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجم
#معامله_با_خدا_در_ازدواج
💞همه چیز به سرعت پیش رفت، آنقدر که مدت زمان بین آشنایی و جشن نامزدی فقط 14 روز طول کشید‼️
با سختگیری که داشتم، برنامه همیشگیام برای عقد دائم حداقل یک سال، یک سال و نیم بود.
🌟این مدت زمان را برای این میخواستم که حتماً با فرد مقابلم بهطور کامل آشنا شوم. بعد از چندین جلسه توافق بر این شد که مراسم نامزدی برگزار گردد.
💟29بهمن صیغه محرمیت خوانده شد. اولین جایی که بعد محرمیت رفتیم لواسان بود.
💐بعد از آن با خنده و شوخی به امین گفتم:
«شما هر جا خواستگاری رفتید دسته گل به این بزرگی میبردی که جواب مثبت بشنوی؟»
گفت:«من اولینبار است به خواستگاری آمدهام!»
🌹راست میگفت،هم امین و هم من به نحوی با خدا معامله کرده بودیم!
هر کس را که به امین معرفی میکردند نمیپذیرفت.
🏠جالب اینجاست که هر دومان حداقل 8 سال در بلوکهای روبهروی هم زندگی میکردیم اما اصلاً یکدیگر را ندیده بودیم.
❗️حتی آنقدر امین سختگیر بود که وقتی هم قرار شد به خواستگاری بیایند خواهر امین گفته بود داداش با این همه سخت گیری ممکن است دختر را نپسندد که در این صورت خیلی بد میشود.
🍃با این حال این امین مغرور و سختگیر، بعد خواستگاری به مادرش میگفت تماس بگیرد تا از جواب مطمئن شوید
#داستان_واقعی_شهید_امین_کریمی
ادامه دارد.....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
بعد از ۱۱ماه عقد بلاخره عروسی ما سر گرفت. چهره اش نورانیتی عجیب داشت, گاه مدتها, خیره به صورتش می شدم. می گفت چرا اینقد به من نگاه می کنی؟
گفتم نگاه به صورت مؤمن عبادته!
گفت مگه من مؤمنم!
یک روز خانه را تمیز می کردم. از روی طاقچه کاغذی تا شده افتاد. بازش کردم. یخ کردم و نشستم. باورم نمی شد وصیت نامه اش بود!
ان زندگی شیرین سه ماه بیشتر طول نکشید , رفت و نه سال بعد چند استخوان, یادگاری از او برگشت.
💠 اتش روی اب زیاد بود. عراقی ها که گویی منتظر و اماده بودند با هر چه داشتند قایق ها را می زدند. بعضی از سکانی ها قایق ها را منحرف می کردندو می کشاندند به سمتی که اتش کمتر بود. در این اوضاع رحمان تمام قامت ایستاده بود و رجز می خواند. به سکانی می گفت: مبادا بترسی, به من میگن عبدالرحمان, نامم لرزه به پشت عراقی ها می ندازه...
رجز خوان به دل دشمن زد و کربلایی شد.
#شهید_عبدالرحمان_رحمانیان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
با توکل به خدا و کمک شما عزیزان استارت ساخت خونه شیدا زده شد✅
قراره ان شالله در طول یک ماه تا 40 روز یه خونه 55 متری برای شیدا و خواهر برادراش ساخته بشه 🌹در این پویش مارو کمک کنید ولو به 10 هزار تومان 🌹
شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇
💳6273817010138661
حاج آقا محمودی مسول خیریه👇
@mahmode110
09130125204
#پویش_نود_ششم
#خیریه_جهادی_حضرت_زینب_س
✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾
احکام آنلاین📚
╭┅────────┅╮
@ahkam_onlinee
╰┅────────┅╯
ظــرفها؎ شام معمـولاً
دو تا بشقــاب و یڪ لیــوان بود
و یڪ قابلــمہ…
وقتے مےرفتم آنها را بشـویم
مےدیـدم همانجا در آشپــزخانہ
ایستــاده، بہ من مےگفت:
انتخــاب ڪن،یا بشـور یا آب بڪش
بہ او مےگفتــم:
مگــر چقــدر ظــرف است؟
در جــواب مےگفت:
هر چہ هست،باهـم مےشوریم..
#شهید_یوسف_کلاهدوز
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از #شهید_سید_رضی_موسوی
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهید سید رضی موسوی: مشکی پوشیدن را ترک نکردم چون حاج قاسم به من وعدۀ شهادت داده بود
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
❤ بسم رب الشهدا❤ #داستان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجم #معامله_با_خدا_در_ازدواج 💞همه چیز به سرعت پیش ر
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_ششم
#هم_نام_حضرت_زهرا(س)
#چله_زیارت_عاشورا
💕بعد از ازدواج فهمیدم، امین قبل از خواستگاری به حرم حضرت معصومه (سلام الله)رفته بود.
آنجا گفته بود :
🍃 «خدایا، تو میدانی که حیا و عفت دختر برای من خیلی مهم است. کسی را میخواهم که این ملاکها را داشته باشد...»
🌟بعد رو به حضرت معصومه (سلام الله) ادامه داده بود«خانم؛ هر کس این مشخصات را دارد نشانهای داشته باشد و آن هم اینکه اسم او هم نام مادرت حضرت زهرا (سلام الله) باشد.»
💌امین میگفت «هیچ وقت اینطور دعا نکرده بودم، اما نمیدانم چرا قبل خواستگاری شما، ناخودآگاه چنین درخواستی کردم!»
💔مادرش که موضوع مرا با امین مطرح کرد، فوراً اسم مرا پرسیده بود.
تا نام زهرا را شنید، گفته بود موافقم!
به خواستگاری برویم!
میگفت «با حضرت معصومه معامله کردهام.»
💕من هم قبل ازدواج، هر خواستگاری میآمد به دلم نمینشست!
برایم اعتقاد و ایمان همسر آیندهام خیلی مهم بود.
🍃دلم میخواست ایمانش واقعی باشد نه ظاهر و حرف...
میدانستم مؤمن واقعی برای زن و زندگی ارزش قائل است.
👌شنیده بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت میدهد این چله را آیتالله حقشناس فرموده بودند با صد لعن و صد سلام!!!!!
کار سختی بود اما به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود که ارزش داشت برای رسیدن به بهترینها، سختی بکشم.
🌟آنهم برای من که همیشه دوست داشتم از هر چیز بهترین آن را داشته باشم...
💟چهل روز را به نیت همسر معتقد و با ایمان خواندم. 4-3 روز بعد از اتمام چله، خواب شهیدی را دیدم.
چهرهاش را به خاطر ندارم اما یادم هست که لباس سبز به تن داشت و روی سنگ مزار خودش نشسته بود.
دیدم همه مردم به سر مزار او میروند و حاجت میخواهند اما به جز من هیچکس او را نمی بیند که او روی مزار نشسته... شهید یک تسبیح سبز به من داد و گفت حاجتت را گرفتی!!!!!
🔴 هیچکس از چله من خبر نداشت....
به فاصله چند روز بعد از آن خواب امین به خواستگاریام آمد، شاید یک هفته از چله عاشورا گذشته بود...
#داستان_واقعی_شهید_امین_کریمی
ادامه دارد.....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
اخلاق جواد این طوری بود اهل حاضری زدن و رفتن نبود. هرجا که می رفت، منشأ تحول بود.
جواد حالتی داشت که حواسش به همه جا بود. بی خیال چیزی نمی شد.
انگار هر اتفاقی می افتاد، وظیفه ای روی دوشش احساس میکرد و میخواست آن را حل کند. با تمام وجودش کار میکرد. شاید به خاطر همین بود که یک جا بند نمی شد.
من میگویم جواد دنبال #خوب_کارکردن بود. اگر جایی اعتراض میکرد و میگفت: این کارتان اشتباه است، به خاطر همین بود.
می خواست کارها خوب پیش برود؛
خوب پیش برود که #انقلاب_قوی
بشود؛ آن قدر قوی که مولای درز کارهایش نرود.
جواد دنبال تمام شدن نبود اینکه برود سر کار و برگردد خانه، راضی اش نمی کرد.
من میگویم خدا به این کارهایش نگاه کرد و شهادت را روزی اش کرد.
#شهید_جواد_محمدی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🌷خاطرهای از شهادت حمید باکری به نقل از شهید سلیمانی
#شهید_حمید_باکری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
#هر_روز_با_شهدا_🌷
#مثل_بسیاری_از_روزهای_دیگر
🌷روز هفتم اسفند ماه سال ۱۳۶۲ مثل بسیاری از روزهای دیگر جنگ، مردم شهر اسلام آباد غرب با صدای آژیر خطر و حمله هواپیماهای دشمن از خواب بیدار شدند. تا ظهر چندین بار آژیر زرد و قرمز در کوچه پس کوچههای شهر به گوش رسید. همسرم که از رزمندگان ارتش جمهوری اسلامی است برای چند روز به مرخصی آمده بود. ساعت ۱۲:۳۰ دقیقه بود نهار را با دلهره، نگرانی و با آژیر زرد و قرمز خورده بودیم و من مشغول جمع کرده سفره بودم. مجدداً صدای آژیر قرمز از رادیو و بلندگوهای شهر به گوش رسید. لحظهای بعد صدای غرش وحشتناک هواپیماها در شهر پیچید و به دنبال آن صدای چندین انفجار مهیب از گوشه گوشه شهر بلند شد. ما هم برای پناه بردن به مکانی امن حرکت کردیم اما....
🌷اما صدای انفجار و به دنبال آن دود، خاک، سنگ، آجر و شیشه زمین گیرمان کرد. دیگر هیچ کس و هیچ چیز را نمیدیدم. از ناحیه صورت مورد اصابت ترکش قرار گرفته بودم و با فریاد همسرم را صدا میزدم. پس از چند دقیقه متوجه شدم که همسرم کنار من ایستاده و مرا به سوی وانتی که در میان تلی از خاک و آوار ایستاده بود هدایت میکند. به وسیله همان وانت به بیمارستان منتقل شده و از آنجا به کرمانشاه اعزام شدیم. پس از ۱۲ روز پزشکان یک چشمم را تخلیه نموده و برای معالجه چشم دیگر مرا به بیمارستان تهران اعزام نمودند و در تمام این مدت همسرم در کنارم بود و پس از بازگشت از بیمارستان او بدون هیچ استراحتی، بلافاصله به جبهه بازگشت.
#راوی: خانم صورت ملکی، بانوی جانباز کرمانشاهی
منبع: سایت نوید شاهد
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 یادم است من همیشه با کسانی از فامیل و آشنا و حتی غریبه ها که فکرهای مخالف داشتند، جر و بحث می کردم. چه قبل از ازدواج چه بعدش. اما ابراهیم می گفت باید بنشینیم با همهشان منطقی حرف بزنیم. می گفتم: ولی این ها همهاش آدم را مسخره می کنند. می گفت: ما در قبال تمام کسانی که راه کج می روند مسئولیم. حق هم نداریم با آن ها برخورد تند بکنیم. از کجا معلوم که توی انحراف این ها تک تک ماها نقش نداشته باشیم؟ گفتم: تو کجایی اصلا که بخواهی نقش داشته باشی؟ تو را که من هم نمی بینم. گفت: چه فرقی می کند؟ من نوعی. با برخورد نادرستم، سهل انگاری ام، کوتاهی هام.
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
به نقل از همسر شهید
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کل عالم به فرمان امالبنینه ❤️
👤 #کلیپ زیبای «فرمان امالبنین» با نوای کربلاییحسن #عطایی تقدیم نگاهتان
🏴 وفات حضرت #ام_البنین
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
❤ بسم رب الشهدا ❤ #داستان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_ششم #هم_نام_حضرت_زهرا(س) #چله_زیارت_عاشورا 💕بعد از
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتم
#تسبیح_سبز
🎁امین وقتی از اولین سفر سوریه برگشت، گفت «زهرا جان، سوغاتیها را بیاور.
برای شما یک هدیه مخصوص آوردهام!» گفتم «من که سوغات نخواسته بودم! مگر قرار نبود از حرم بیرون نروی که خطر تهدیدت نکند!» گفت :
«حالا برو آن جعبه را بیار!»
✅یک تسبیح سبز به من داد....
با خودم گفتم من که تسبیح نخواسته بودم!
گفت: «زهرا این یک تسبیح مخصوص است...»
گفتم «یعنی چی؟ یعنی گرونه؟»
گفت :«خب گرون که هست اما مخصوصه
این تسبیح به همه جا تبرک شده و البته با حس خاصی برایت آوردهام.
این تسبیح را به هیچکس نده...»
❣تسبیح را بوسیدم و گفتم خدا میداند این مخصوص بودنش چه حکمتی دارد ...
بعد شهادتش، خوابم برایم مرور شد.... تسبیحام سبز بود که یک شهید به من داده بود...
💔طور خاصی امین را دوست داشتم.... خیلی خاص ....
همیشه به مادرم میگفتم :
«من خیلی خوشبختم! خدا کند همسر آینده ی خواهرم هم مثل همسر من باشد... هرچند محال است چنین همسری نصیبش بشه!»
✳️عقدمان 29 اسفند سال 91 ولادت حضرت زینب بود و شروع و پایان زندگی ما با خانم حضرت زینب (سلام الله) گره )خورده بود...
عروسیمان 28 دی سال 92 بود.
❣تمام ولادتها، اعیاد و هر مناسبتی از امین هدیه داشتم.
🌹در ایام عقد تقریباً هفتهای 2 بار برایم گل میخرید.
📚اولین هدیهاش دیوان حافظ بود.
هر شب خودش یک شعر برایم میخواند و در موردش توضیح میداد.
خیلی خوش ذوق بود.
👌با اینکه من اهل شعر نبودم از اینکه او حرف بزند لذت میبردم و هیچوقت خسته نمیشدم. فقط دلم میخواست حرف بزند....
#داستان_واقعی_شهید_امین_کریمی
ادامه دارد.....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
من کوچکترین فرد تیم والیبال مدرسه بودم، و ابراهیم بسیار هوایم را داشت. یک روز بعد از مدرسه که برای تمرین می رفتیم ابراهیم با من خیلی صحبت کرد و مرا نصیحت کرد و گفت:
آقا مهدی، محیط ورزش، محیط معنوی هست. سعی کن کارهایت و ورزش کردنت برای خدا باشد. اگر نمازت رو نخواندی، یا اگر غسل واجب به گردن داری،اول برو پاک شو و بعد.. )
گفتم نه آقا ابراهیم من صبح نماز خواندم، خودم به این مسائل دقت دارم. بعد از تمرین هم نمازم را می خوانم.
بعد ابراهیم گفت: نماز ظهرت رو سعی کن اول وقت بخوانی. اصلا بیا از فردا وقتی خواستیم برویم برای تمرین، نمازمان را با جماعت در مسجد بخوانیم.
خیلی خوشحال بودم که محبوب ترین فرد مدرسه و قوی ترین آن ها با من دوست است و مرا راهنمایی می کند.. من کلاس اول دبیرستان بودم و او کلاس چهارم دبیرستان.
#شهید_ابراهیم_هادی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
عاشق سپاه و بسیج بود.
بارها دیده بودم در ورودی پایگاه را مثل زیارتگاه میبوسد
میگفت وقتی از این در وارد میشوم به آرامش میرسم
حاج مهدی گفت: پایگاههای مقاومت بسیج سفارتخانههای امام زمان عجل الله هستند.
#شهید_حاج_مهدی_مغفوری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از #شهید_علی_جوزدانی
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا حضرت ام البنین 🥀°•
بوده در لالایے ام البنین این زمزمه
جانِ عباسم به قربانِ حسین فاطمه
#وفات_حضرت_ام_البنین(س)🥀
#تسلیٺ_باد🥀
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
❤ بسم رب الشهدا ❤ #داستان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_هفتم #تسبیح_سبز 🎁امین وقتی از اولین سفر سوریه برگشت،
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتم
#خوش_ذوقی
#خرید_عقد
💍روز آماده شدن حلقههای ازدواجمان، گفت: «باید کمی منتظر بمانیم تا آماده شود!
« گفتم «آماده است دیگر منتظر ماندن ندارد!»
💯حلقهها را داده بود تا 2 حرف روی آن حک شودZ&A،اول اسم هردومان روی هر دو حلقه حک شده بود....
سپرده بود که به حالت شکسته حک شود نه ساده!
واقعاً از من هم که یک خانمهستم، بیشتر ذوق داشت.
🍃بعدها که خوشپوشی امین را دیدم به او گفتم چرا در خواستگاری آنقدر ساده آمده بودی؟»
به شوخی و به خنده گفت:
«میخواستم ببینم منو به خاطر خودم میخواهی یا به خاطر لباسهام!» (همه میخندیم!)
💕 از این همه اعتماد به نفس بالا حیرت زده شده بودم و کلی با هم خندیدیم.
👗👔خرید لباسهایمان هم جالب بود لباسهایش را با نظر من میخرید. میگفت باید برای تو زیبا باشد!
من هم دوست داشتم او لباسهایم را انتخاب کند.
سلیقهاش را میپسندیدم. عادت کرده بودیم که خرید لباسهایمان را به هم واگذار کنیم.
🎁یکبار با خانواده نشسته بودیم که امین برایم یک چادر مدل بحرینی هدیه خرید.
چادر را که سرم کردم، پدرم گفت:
«به به، چقدر خوش سلیقه!»
👌امین سریع گفت :
«بله حاج آقا، خوش سلیقهام که همچین خانمی همسرم شده!»
حسابی شوخ طبع بود....
🍃وقتی برای خرید لباس جشن عقد رفتیم، با حساسیت زیادی انتخاب میکرد و نسبت به دوخت لباس دقیق بود.
👌حتی به خانم مزوندار گفت :
«چینها باید روی هم قرار بگیرد و لباس اصلاً خوب دوخته نشده!»
فروشنده عذرخواهی کرد...
💕برای لباس عروس هم به آنجا مراجعه کردیم وقت تحویل لباس، خانم مزوندار گفت :
«ببخشید لباس آماده نیست! گلهایش را نچسباندهام!»
با تعجب علت را پرسیدیم ،
گفت :«راستش همسر شما آنقدر حساس است که با خودم فکر کردم خودشان بیایند و جلویایشان گلها را بچسبانم!»
💔امین گفت :«اگر اجازه بدهید چسب و وسایل را بدهید من خودم میچسبانم!»
✳حدود 8 ساعت آنجا بودیم و تمام گلهای لباس و دامن را و حتی نگینهای وسط گلها را خودش با حوصله و سلیقه تمام چسباند!
🌟 تمام روز جشن عقد حواسش به لباس من بود و از ورودی تالار، چینهای دامن مرا مرتب میکرد!
واقعاً خودم مردِ به این جزئینگری که حساسیتهای همسرش برایش مهم باشد ندیده بودم...
💞امین بسیار باسلیقه بود. حتی تابلوهای خانه را میلیمتری نصب میکرد که دقیقاً وسط باشد.
🔆یا مثلاً لامپ داخل ویترین را سفید انتخاب کرد و گفت :
«این نور روی کریستال قشنگتر است!»
✔بالای سینک ظرفشویی را هم لامپهای کوچک ریسهای وصل کرده بود و میگفت «وقت شستن ظرف، چشمهایت ضعیف میشود!»
#داستان_واقعی_شهید_امین_کریمی
ادامه دارد.....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
قبل اذان صبح با حالت عجیبی از خواب پرید؛ گفت: خـواب دیدم! قـاصد امـام حسـین (ع) بـود.
به من گفت: آقـا سـلام رساندند و فـرمودند: بــزودی بـه دیدارت خواهــم آمـد.
یه نـامه هم از طـرف آقــا داد که نوشته بود: چرا این روزها کمتر زیارت عاشورا می خوانی؟
همینـطور کـه داشت حـرف می زد
گریه میکرد؛ دیگه تو حال خودش نبود.
چند شب بعد هم شهید شد
آقـا بـه عهـدش وفــا کــرد ..
#شهید_محمد_باقر_مومنی_راد
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم کوتاه «از چیزی نمیترسیدم»
🔹روایتی کوتاه از شجاعت حاج قاسم سلیمانی از دوران جوانی تا فرماندهی میدان نبرد.
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#امتحان_مردانگی
✍ قبل از عملیات مطلع الفجر بود. جهت هماهنگی بهتر، جلسهای در محل گروه اندرزگو برگزار شد. من و ابراهیم و شش نفر از فرماندهان ارتش و سپاه در جلسه حضور داشتیم. اواسط جلسه بود که ناگهان از پنجره، یک نارنجک به داخل پرتاب شد! دقیقا وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پرید. همانطور که نشسته بودم، سرم را در بین دستانم گرفتم و به سمت دیوار چمباتمه زدم. بقیه هم مانند من، هر یک به گوشهای خزیدند.
لحظات بهسختی میگذشت، اما صدای انفجار نیامد. خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابهلای دستانم به وسط اتاق نگاه کردم. باورکردنی نبود! با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود گفتم: «آقا ابرام …!» بقیه هم یکییکی سرهای خود را بلند کردند. همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه میکردند. در حالی که همهٔ ما در گوشهوکنار اتاق خزیده بودیم، ابراهیم روی نارنجک خوابید بود!
🔺 در همین حین مسئول آموزش وارد اتاق شد. با کلی معذرتخواهی گفت: خیلی شرمندهام. این نارنجک آموزشی بود. اشتباهی افتاد داخل اتاق شما! گویی این نارنجک آمده بود تا مردانگی ما و ابراهیم را بسنجد.
📚 برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم |
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 بسیاری از دوستان محمود اعتقاد دارند اگر او به درجات بالایی از معرفت و معنویت رسید، به دلیل راز و نیاز و بیداری در سحرها بود. اتاق کوچک پشت دفتر فرماندهی رازدار شب های محمود است. معمولا بیشتر ساعات شب را به مطالعه و نماز شب و تلاوت قرآن می گذراند. بعد از خواندن نماز شب تا اذان صبح بدون وقفه قرآن تلاوت می کرد. طوری شده بود که اعضای جوان تر سپاه، با قرائت او مأنوس شده بودند. بعضی از بچه های سپاه، قبل از اذان صبح به پشت دیوار اتاق محمود می رفتند و یواشکی به صدای تلاوت او گوش می کردند! واقعا لحن شیوا و نوای گرمی داشت.
#شهید_محمود_شهبازی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯