🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#تهدید_فرمانده_جواب_داد!
🌷آذرماه ۱۳۶۶ آموزش ما به اتمام رسید و از بین سربازان، داوطلب اعزام به کردستان خواستند که من هم به اتفاق تعدادی به شهر سردشت، مقر اصلی یگان هوابرد اعزام شدم. فردای آن روز به پایگاه «الله اکبر» نزدیک روستای واوان برای ادامه خدمت رفتیم. مسؤولیت این پایگاه که در نزدیکی مرز ایران و عراق قرار داشت، جلوگیری از نفوذ نیروهای ضدانقلاب بود. پنج ماهی را با ۶۰ نفر از همرزمان در این پایگاه بودیم. ضدانقلاب در این منطقه بهشدت فعال بود و ضربات زیادی را به نیروهای خودی وارد کرده بود و ضرورت داشت که با آنها مقابله جدی شود.
🌷فرمانده پایگاه در بدو ورود همه ما را جمع کرد و گفت هر کس موظف است از جان خود محافظت کند و در رفتوآمد به روستا، نهایت دقت را داشته باشد. ضدانقلاب بین مردم نفوذ کرده بود و با لباس محلی بهصورت ناشناس دنبال ضربه زدن به نیروهای ما بود. حتی افراد موافق با نظام جمهوری اسلامی هم میترسیدند و جرأت گزارش کردن مسائل را نداشتند یا دنبال گرفتاری و آزار و اذیت از طرف ضدانقلاب نبودند؛ از اینرو، فرمانده ما یک روز به روستا رفت و در جمع مردم، بعد از توضیحات لازم گفت کسانی که با ضدانقلاب همکاری میکنند، حسابشان از مردم روستا جداست و در صورت تکرار دستگیر میشوند. این تهدید جواب داد و توطئه دشمن خنثی شد.
#راوی: رزمنده دلاور و مهندس بسیجی علی آلبویه
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#رؤیای_صادق!
🌷همسنگر ما یک نفر بود به نام کافیان موسوی که من و معین با او غذا میخوردیم. او خیلی هیکل درشتی داشت یک روز سر صبحانه بر عکس هر روز که خیلی شوخی میکرد، آرام بود. گفتم: «چرا امروز ساکتی؟» گفت: «دیشب خواب دیدم عروسیم است و بعد رفتم تو آسمان!» زدیم زیر خنده، گفتیم: «با این هیکل چاق و سنگین چه طور رفتی بالا و نیفتادی؟!» بعد از صبحانه تصمیم گرفتیم برویم یک دستشویی درست کنیم.
🌷رفتیم و مشغول کار شدیم، حدود پنج نفر بودیم. نزدیکیهایی ساعت یازده روز ۱۳۵۹/۹/۴ تعدادی نیروی جدید آمدند به محور و مشغول احوالپرسی بودیم که ناگهان دو گلوله خمپاره یکی دورتر و دومی نزدیک ما اصابت کرد. با صدای سوت دومی همه سریعاً خوابیدیم ولی کافیان موسوی که کمی چاق بود دیر خوابید زمین. وقتی ترکشها تمام شد، من بلند شدم ولی چهار نفر دیگر روی زمین ماندند؛ یکی از آنها کافیان بود. وقتی آمدم بالای سرش، دیدم....
🌷دیدم یک ترکش بزرگ پشت سر او را برده و مغز او بیرون پاشیده بود. سرش را بلند کردم و روی زانویم گذاشتم و چفیهای را گرفتم دور سرش، ولی او چند لحظه بعد همانگونه که خواب دیده بود به آسمان رفت. معین هم پاهایش ترکش خورد. یکی از تازه واردها نیز به نام محمدعلی معین هم انگشتانش قطع شد. یکی هم ترکش به مچ دستش خورد. کافیان را سریعاً با برانکارد بردند. معین را من و یک نفر دیگر با برانکارد از خط تا ساحل رودخانه بردیم و از آنجا او را به بیمارستان بردند.
🌷عراقیها فاصلهی بین خط و رودخانه که معین را از جنگل میبردیم را شدیداً زیر آتش گرفته بودند. لذا چند بار مجبور شدیم او را روی زمین بگذاریم و یکی_دو بار به علت خستگی از دستمان رها شد روی زمین. شبِ آن روز تنها شدم. فردا یا پس فردای آن روز رفتم بیمارستان شوش و سری به معین زدم. اتفاقاً او را ترخیص کردند تا نجفآباد برود و پای او را گچ گرفته بودند. به همراه او آمدم و این مرحله به پایان رسید....
#شهید_کافیان_موسوی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#ذوالجناح_رزمندگان!
🌷به من مأموریت دادند که برای استفاده عملیات در مناطق کوهستانی تعدادی قاطر بخرم و من هم برای خرید این چهارپا به مناطق عشایری و روستایی رفتم. در یکی از روستاها تعدادی قاطر انتخاب کردیم و قرار شد که نزد اهالی روستا بماند تا ما کامیون تهیه کنیم و آنها رو به جبهه انتقال دهیم.
🌷ما رفتیم و با کامیون برگشتیم و قاطرها رو سوار کامیون کردیم. یکی از آنها کم بود. سراغش رو گرفتیم و گفتند: صاحب قاطر برده لب رودخانه تا آبش بدهد. با ماشین رفتیم سمت رودخانه که از وسط ده رد میشد و با منظره عجیبی مواجه شدیم. دیدم یک پارچه سبزی روی این حیوان انداخته و با علاقهای خاص دارد اون رو شستشو میده و با این حیوان داره حرف میزنه.
🌷....به شوخی گفتم: بابا چی کار میکنی؟ رهاش کن کار داریم. داری لوسش میکنی. اون روستایی با صفا در جواب ما گفت: حاجی این حیوان از این به بعد سعادتمند است، او انتخاب شده. اون مرکب مجاهدان راه خدا خواهد شد. اون ذوالجناح رزمندگان خواهد بود. این مرد روستایی آنقدر گفت تا اشک ما رو درآورد....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#تعدادمان_کم_بود_و_ایمانمان_زیاد!!
🌷عملیات بیتالمقدس ۷ در منطقه شلمچه صورت گرفت. هوای بسیار گرم و سوزان خرداد ماه خوزستان واقعاً شرایط را سخت کرده بود. امکانات دفاعی ما به اندازه نیروهای بعثی عراق نبود اما ایمان و اعتقاد بسیار راسخ رزمندهها باعث میشد تا در مقابل دشمن تا دندان مسلح دفاع جانانه کنیم.
🌷یک شب حدود ساعت ۱۲ روی خاکریز بودم که صدای جرجر چرخ تانکها به گوش رسید. رفتم داخل سنگرها و رزمندهها را صدا زدم. همه آماده شدند. اما تانکها به جلو حرکت میکردند و نزدیک و نزدیکتر میشدند. در همین حین فرمانده دستور آتش داد. با چشمانم دیدم تانکها یکی پس از دیگری توسط رزمندگان زده میشدند و در آتش میسوختند.
🌷در این حین یک بسیجی نوجوان مشهدی به نام شهید کوهکن در حال زدن خاکریز بود و بدون توجه به حجم آتش دشمن داشت خاکریز میزد. ذرهای ترس در دل بچهها نبود، همچنان مقاومت میکردند و تعدادی از بچهها به شهادت رسیدند و تعدادی دیگر مجروح شدند. تشنگی هم بر بچهها غلبه کرده بود. اگر چه به دستور فرماندهی عقبنشینی کردیم، ولی مقاومت رزمندگان مثالزدنی بود. تعداد ما کم بود اما ایمان بچهها زیاد.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز شهید کوهکن
#راوى: جانباز سرافراز علی اکبر سعادتنژاد
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#هیچ_راه_فراری_جز_لبه_پرتگاه_رودخانه_نداشتیم!
🌷....ما منطقه را بلد نبودیم. جنوب روستا به رودخانهای پرآب و یخبندان متصل میشد که ارتفاعش تا کف رودخانه به ۶ الی ۷ متر میرسید. فرمانده گفت: طوری عقبنشینی کنید که کسی جا نماند. قرار شد هر کس خودش را به پایگاه برساند. بچهها چند تا چند تا از هم جدا شدند. ما ۴ نفر بودیم که یکی از ما پایش تیر خورده بود. قدری جلوتر رفتیم و نهایتاً به جایی رسیدیم که هیچ راه فراری نداشتیم جز لبه پرتگاه رودخانه. هوا تاریک و گروهکها وارد روستا شده بودند.
🌷ما ناچار به درختها و بوتههای پرتگاه خودمان را آویزان کردیم. نیمی از بدن من و یکی از دوستانم داخل آب رودخانه رفت؛ ولی در آن وضعیت احساس سرما نمیکردیم و آن برادر مجروح نتوانست پایینتر بیاید و جا ماند. دو نفر از گروهکها آمدند بالای سر ما و به ایشان شلیک کردند و آن عزیز داخل آب رودخانه یخ زده پرتاب شد. بر اثر تیراندازی یکی دیگر از همرزمان نیز داخل آب افتاد. دشمن بعد از چند دقیقه رفت و ما بعد از حدود ۲ ساعت با سختی تمام خودمان را بالا کشیدیم.
🌷لبه پرتگاه به یک کوچه متصل بود و بعد طویلههای گاو و گوسفند قرار داشتند. کف کوچه با پِهِن حیوانات پوشیده شده و برف رویش نشسته بود. آن شب خیلی بر ما سخت گذشت ناچار با دست و سر نیزه پهنها را کنار زدیم و خودمان را تا قبل از روشنایی در زیر پهن مخفی کردیم. با روشن شدن هوا خودمان را به پایگاه رساندیم و بعد از طلوع آفتاب دوستان آن دو شهید را از داخل رودخانه یخزده بیرون آوردند، روحشان شاد.
#راوی: رزمنده دلاور نصرالله اسکندری
📚 کتاب "سوم خاکریز"
منبع: سایت نوید شاهد
❌️❌️ امنیت، اتفاقی نیست!
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
#هر_روز_با_شهدا_🌷
#مثل_بسیاری_از_روزهای_دیگر
🌷روز هفتم اسفند ماه سال ۱۳۶۲ مثل بسیاری از روزهای دیگر جنگ، مردم شهر اسلام آباد غرب با صدای آژیر خطر و حمله هواپیماهای دشمن از خواب بیدار شدند. تا ظهر چندین بار آژیر زرد و قرمز در کوچه پس کوچههای شهر به گوش رسید. همسرم که از رزمندگان ارتش جمهوری اسلامی است برای چند روز به مرخصی آمده بود. ساعت ۱۲:۳۰ دقیقه بود نهار را با دلهره، نگرانی و با آژیر زرد و قرمز خورده بودیم و من مشغول جمع کرده سفره بودم. مجدداً صدای آژیر قرمز از رادیو و بلندگوهای شهر به گوش رسید. لحظهای بعد صدای غرش وحشتناک هواپیماها در شهر پیچید و به دنبال آن صدای چندین انفجار مهیب از گوشه گوشه شهر بلند شد. ما هم برای پناه بردن به مکانی امن حرکت کردیم اما....
🌷اما صدای انفجار و به دنبال آن دود، خاک، سنگ، آجر و شیشه زمین گیرمان کرد. دیگر هیچ کس و هیچ چیز را نمیدیدم. از ناحیه صورت مورد اصابت ترکش قرار گرفته بودم و با فریاد همسرم را صدا میزدم. پس از چند دقیقه متوجه شدم که همسرم کنار من ایستاده و مرا به سوی وانتی که در میان تلی از خاک و آوار ایستاده بود هدایت میکند. به وسیله همان وانت به بیمارستان منتقل شده و از آنجا به کرمانشاه اعزام شدیم. پس از ۱۲ روز پزشکان یک چشمم را تخلیه نموده و برای معالجه چشم دیگر مرا به بیمارستان تهران اعزام نمودند و در تمام این مدت همسرم در کنارم بود و پس از بازگشت از بیمارستان او بدون هیچ استراحتی، بلافاصله به جبهه بازگشت.
#راوی: خانم صورت ملکی، بانوی جانباز کرمانشاهی
منبع: سایت نوید شاهد
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#مرگ_را_احساس_کردم!
🌷یکبار گلوله توپ آنچنان نزدیک من خورد که دچار موج انفجار و زخمی هم شدم. دیگر نفهمیدم چی شد و چشمانم را در بیمارستان اهواز باز کردم. یک هفتهای آنجا بودم. فکر میکنم مرگ را در جریان عملیات رمضان خیلی ملموس، احساس کردم. جایی که دچار عقبنشینی شدیم و شکست سنگینی خوردیم. حتی نتوانستیم به عقب برگردیم. در همان حال برادر من در تیپ نجف اشرف به عنوان بسیجی به جبهه آمده بود؛ وقتی عملیات شد میدانستم آنجاست.
🌷سروان نوریزاده که بعدها تیمسار نوریزاده شد، فریاد میزد که برگردید و هرکس خودش را نشان دهد. ما برگشتیم و در مسیر برگشت صحنههای دلخراشی را شاهد بودیم. واقعاً به جایی رسید که گفتم دیگر آخرِ خطِ من است. ما رسیدیم به جایی که گرد و خاکها خوابید و دیگر دشمن را میدیدیم. در همانحال یک نفربر بود که بچهها دستانشان را بالا بردند و همه دستگیر شدند. بهتزده به این شرایط نگاه میکردیم و به یکباره....
🌷و به یکباره رو کردم به سروان غفوری و گفتم گاز رو بگیر و برویم. به این نکته توجه داشته باشید که صحرای دشت آزادگان یک جاده آسفالته نبود و چاله دارد و خیلی سخت میشد آنجا را ترک کرد. شروع به تیراندازی و شلیک با آر.پی.جی کردند. خیلیها اسیر شدند و خط دوم را ندیدیم و نمیدانم چطور به خاکریز رسیدیم. اصلاً نمیدانستیم آیا این خاکریز خودی است، هرچه بود فقط میرفتیم؛ چون مرگ را احساس کرده بودیم. در جریان همان عملیات برادرم اسیر شد و ۷ سال اسارت را تحمل کرد.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#سرى_كه_به_آسمان_رفت....
🌷پدرم نقل میكرد كه: "زمستان ١٣٦٢ بود و تازه عمليات خيبر شـروع شـده بود. يك دسته از بچهها جلو رفته بودند و ما به عنوان نيروهاى پشتيبانى توى سنگر نشسته و منتظر دستور فرمانده بوديم. بعـضى از بچـهها داشـتند قـرآن میخواندند؛ بعضى از بچهها هم همانطور كه پيشانیبند "يـا حـسين" و "يـا زهرا" به سر هم میبستند، به هم التماس دعا میگفتند و سفارش میكردند كه هر كس خدا طلبيدش و پرواز كرد، دست بقيه را هم بگيرد. متوجه برادرى شدم كه...
🌷متوجه برادرى شدم كه گوشه سنگر با خدا خلوت كرده بود و داشت نماز میخواند. خيلى جوان به نظر میرسيد و فقط ١٦ ، ١٧ سال داشـت. احـساس كردم يك نور از صورتش به طرف آسمان میرود؛ نورى كـه بـه شـدت مـرا محو خودش كرده بود. آمدم طرفش تا وقتى نمازش تمام شد، بگويم التمـاس دعا كه يك دفعه سنگر لرزيد!!
🌷نفهميدم چه شد. انگار چشمانم نمیديد؛ فقـط يك لحظه توانستم به آن برادر نگاه كنم كه ببينم آيا هنوز نور از صـورتش بـه آسمان میرود يا نه! اما ديگر صورتى نداشت. بدنش يك گوشه افتـاده بـود و سرش همراه آن نور به آسمان رفته و ميهمان خدا بود."
#راوى: سركار خاﻧﻢ مريم اكافان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#عشق_سردار!!
🌷حاج حسن آقا فرمانده موشکی بود. اصلاً موشک، عشقش بود؛ هر جا موشک بود، ایشان را میتوانستی پیدا کنی. همیشه به من میگفت باید بدنی قوی داشته باشیم. چون اشتغال به موشک با همه کارهای دیگر فرق میکند. وقتی میخواهید یک کابل موشک را بالا بکشید، اگر توان نداشته باشید، مهرهها بلافاصله جابجا میشوند. چه بسا که خیلیها هم مهرههایشان جابجا شد و خیلیها زانودرد گرفتند.
🌷بنابراین چون این کار، سنگین است، افراد باید اینقدر توان داشته باشند و توان رزمیشان بالا باشد که بتوانند به راحتی اینها را حمل کنند و کارهایشان را انجام دهند، راحت بتوانند کار تعمیرات را انجام دهند. میدیدم که فراهم آوردن همه امکانات ورزشی برای آمادگی جسمانی جوانها لازم است و ما باید امکانات رشته مورد علاقه کارکنان را مهیا کنیم و همه اینها از طریق خود سردار مقدم انجام شد.
🌹خاطره ای به یاد پدر موشکی ایران سردار شهید حاج حسن طهراتی مقدم
#راوی: فرمانده سردار ناصر شهسواری
منبع: سايت نويد شاهد
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#مرام_علوى
🌷به خاکریزى رسیدم که دو نفر از نیروهای عراقی در آنجا بودند. همین که چشمشان به من افتاد دستهای خود را روی سرشان گذاشتند و به طرف ما آمدند. خیلی تشنه بودم، یک قمقمه آب برداشته بودم برای موقع ضروری، خواستم بخورم، آن دو نفر عراقی همینکه چشمشان به آب افتاد دست را به طرف دهان بردند و گفتند: ماء … ماء.
🌷درحالیکه خودم، حلقم از تشنگی خشک شده بود آب را به یکی از آنـان تعـارف کردم آب را گرفت و به دیگری تعـارف کرد آن دو نفر آب را تمام کردند. یکی از آنان مجروح بود و قادر به حرکت نبود، خواستم او را بگذارم و بروم دیدم خیلی التماس میکند. یک مقدار فشار به آن آوردم که حرکت کند دیدم باز خواهش میکند، به این نتیجه رسیدم که هر دو برادرند. آنان را به پشت جبهه انتقال دادم....
#راوی: سردار شهید فرمانده کاظم فتحیزاده
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#اخراجیها
🌷دو نفر بودند که همه را ذله کرده بودند. هر کجا که این دو تا داش مشتی را میفرستادیم، موج دعوا و درگیری و نارضایتی بچه ها بود که بالا میگرفت. باز هم برای چندمین بار جایشان را عوض کردیم. به روحانی یگانشان گفتم: بگذار پیش من بمانند. من میدانم با آنان چطور کنار بیایم. گفت: نه همین جا باشند بهتر است. به محض ورود رو به آن روحانی رزمنده کردند و گفتند: ببین....
🌷ببین حاج آقا، ما اينجا فقط به خاطر دفاع از وطن آمدهایم، اهل شرکت در نماز و دعا و این حرفها نیستیم. دوست روحانی ما هم با روی گشاده به آنان گفت: احسنت به شما که به خاطر دفاع از میهنتان به جبهه آمدهاید. ....یک هفته بعد به آنان سر زدم، با کمال تعجب دیدم همان اخراجیهای بینماز، نمازِ شب خوان شدهاند.
#راوى: رزمنده دلاور حجت الاسلام رضایی از سپاه اندیمشک
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#عروسى_خوبان
🌷بعد تفحص شهدای منطقهی علمیاتی كربلاى ۵ و انتقال شهدا به استانها و شهرستانهاى مربوطه؛ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪﯼ خانواده ﺷﻬﯿﺪی ﺧﺒﺮ ﺑﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﯿﺎیید ﺍﺳﺘﺨﻮﻧـﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪﺗﻮنو ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ…. ﺩﺭ ﺯﺩﯾﻢ. ﺩﺧﺘﺮ خانومی ١٩ تا ٢٠ساله ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭﻭ واﮐﺮﺩ. ﮔﻔﺘم: ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ شهید بزرگوار نسبتی دارید؟ چطور مگه؟ ﺑﺎﺑﺎﻣﻪ. ﮔﻔﺘﻢ: پیکرﺷﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ، میخوان ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻇﻬﺮ ﺑﯿﺎﺭنش. زد زیر گریه و گفت: یه ﺧﻮاهشی ﺩﺍﺭﻡ. ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍین ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻩ؛ میشه به جای ظهر پنجشنبه، شب جمعه بیاﺭﯾﺪﺵ....؟!
🌷....شب جمعه ﺗﺎﺑﻮتو ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮنا، بردﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺩﺭﺱ. ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ؛ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﻭ ﭼﺮﺍغونی کردن، ﺭﯾﺴﻪ ﮐﺸﯿﺪن. کوچه ﺷﻠﻮغه و مردم ﻣﯿﺎﻥ و میرﻥ. ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺟﻠﻮ و پرسیدیم: ﺍﯾﻨﺠﺎ چه ﺧﺒره؟! گفتند: ﻋﺮﻭسی ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾـﻦ ﺧﻮنه است. ﺗﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ؛ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺩﻭﯾﺪ ﺗـﻮ ﮐﻮﭼﻪ و داد میزد: ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ کجا میبريد؟ بابامو كجا میبريد؟ ﻧﺒﺮﯾـﺪش. برگردونيد. یه عمر ﺁﺭﺯﻭم بود که ﺑﺎﺑﺎﻡ بیاد ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩی ﻋﻘﺪم باشه. ﻣﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ؛ ﺑﺎﺑﺎمو ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ. بابامو بیارید.
🌷پیکر باﺑﺎی شهیدﺷﻮ ﺑﺮﺩﯾم داخل خونه. نشست کنار تابوت تیکه اﺳﺘﺨﻮوﻥ باباشو دور تا دوﺭ ﺳﻔﺮﻩﯼ ﻋﻘﺪ مرتب چید. بعد گشت استخوون دست باباشو برداشت. يا زهرا سلام الله علیها کشید رو سرش و گفت: بابا جون، باباجون، ببین دخترت عروس شده.... عاقد: برای بار سوم میپرسم؛ عروس خانوم وکیلم؟ صورت گذاشت روی استخوانهای بابا؛ گفت: با اجازه پدرم، بله....
#راوى: جانباز شيميایى هفتاد درصد سید حمزه حسینی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#معتادی_که_از_شهید_آوینی_پول_میگرفت!
🌷....هرچند وقت یکبار میرفت پیش آوینی. يکبار خیلی طولانی مدت پشت در اتاق جلسات نشسته بوده که آوینی از اتاق بیرون میآید تا به اتاق بغلی برود میبیند این بنده خدا هم نشسته منتظر. کلی ازش عذرخواهی میکند و میگويد «ببین دفعه بعد اومدی دیدی من تو جلسم یه یادداشت بده با (فلان) کد رمزی که من بفهمم شمایی و سریع بیام کارت رو راه بندازم. من عذر میخوام که معطل شدی.» طرف میگفت همینطور میرفتم پیش آوینی بدون اینکه ازم بخواهد که تو کی هستی و یا حتی ذرهای نصیحتم بکند، از این حرفها اصلاً نبود.
🌷حتی در این مدت اصلاً و ابداً یکبار هم با من چک نکرد که «فارسی این بنده خدا کیه میاد از من پول میگیره؟» وظیفه خودش میدانست انگار طلبکاری آمده پیشش و طلبش را میخواهد. رفیق ما میگفت آوینی با کلی عذرخواهی طلبم را یواشکی میداد و من هم میرفتم. يکبار که رفتم پولی در جیب نداشت و کلی عذرخواهی کرد. در خیابان سمیه (خیابانی که دفتر حوزه هنری، محل کار آوینی در آن واقع بود.) بانکی قرار داشت. از در سوره پایین آمدیم و رفتیم بانک. آوینی دفترچه بانکیاش را گذاشت روی پیشخوان بانک. من هم داشتم نگاه میکردم. باجهدار نگاهی کرد و به آوینی گفت:...
🌷گفت: «میخوای دفترچه رو ببندی؟» آوینی گفت: «چطور؟» – چون دوهزار تومن بیشتر توش نیست. – آره آره میخوام ببندم. حساب را بست و به من گفت: «خدارو شکر روزی امروزمون هم رسید. هزارش برای من و هزارش هم برای تو.» از در بانک که بیرون آمدم تا در خانه گریه کردم که «خاک بر سرت اگر اون آدمه، پس تو چی هستی؟» خودم خودم را سرزنش میکردم. آمدم خانه و افتادم به دست و پای مادرم. همان زمان ۳ تا بچه هم داشتم. به مادرم گفتم: «دست و پای من رو با چادرت ببند به تخت....» و برای همیشه ترک کرد. هرگز هم سراغ آوینی نرفت تا وقتی فهمید آوینی شهید شده است.
🌹خاطره اى به ياد سيد اهل قلم شهید سيد مرتضى آوینی
#راوی: آقای محمدعلی فارسی از همکاران شهید آوینی
منبع: سایت خبرآنلاین
❌️❌️ .... ما چی هستیم؟!!
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#به_شرط_بهشت
🌷بعد از عملیات والفجر ٨، تهران بودیم. یک روز با سید سعید امیرى مقدم، به پایگاه مقداد سپاه پاسداران در میدان جمهورى اسلامى که معمولاً کارهاى اعزام به جبههمان را آنجا انجام میدادیم، رفتیم. من براى انجام کارى به یکى از واحدها رفتم و سعید هم به واحد کارگزینى رفت. من زودتر کارم انجام شد و وقتى پیش سعید رفتم گفت باید به امور مالى برود. فکر کردم هنوز تسویه حساب نکرده و قصد دارد حقوقش را بگیرد.
🌷(به نیروهاى بسیج، بابت حضور در منطقه، ماهیانه ٢۴٠٠ تومان یعنى روزى ٨٠ تومان پرداخت میشد. البته اکثراً این مبلغ را در همان منطقه و روزهایى که به شهر میرفتند، براى امور شخصى و خرید مایحتاج خود، هزینه میکردند.) در امور مالى، «سعید» مبلغ ۴٠٠ تومان، پرداخت کرد و رسید را دریافت کرد. ازش پرسیدم:...
🌷ازش پرسیدم: «جریان چیه؟» گفت: «بعد از عملیات، پایان حضورم در گردان رو به مسئول کارگزینى اعلام کردم و گفتم دیگه بنا ندارم در منطقه و گردان بمونم ولى به دلیلى پنج روز در پادگان دوکوهه موندم و دیرتر نامه تسویهحساب گرفتم. در نتیجه، حقوقى که به من دادند، پنج روزش رو در خدمت گردان و سپاه نبودم، حقوق اون پنج روز رو به حساب سپاه برگردوندم.»
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سید سعید امیری مقدم (شهید راوی مرکز اسناد و تحقیقات جنگ سپاه)
#راوی: رزمنده دلاور سعید زاغری، دوست و همرزم شهید
📚 کتاب "به شرط بهشت"
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#قساوت_تجزیهطلبها!!
🌷بعد از انقلاب هر گوشه کناری ضدانقلاب و منافقی مانند قارچ سر درمیآورد. از خلق مسلمان حمیدیه و شادگان بگیر تا قشقاییهای شیراز و کوموله و دموکرات در کردستان. هرجا هم منافقی بود، صفرعلی را آنجا پیدا میکردی. با بلندشدن حزب کومله و دموکرات در کردستان در اهواز نماند با وجود مخالفت شدید خانواده با اولین گروه اعزامی از اهواز به فرماندهی جانباز محمدرضا بلالی که اسم گروه اعزامی نیز به اسم ایشان شناخته شد خود را به کردستان رساند.
🌷همان روزها، تازه برایش به خواستگاری رفته بودم. اتاقی را برایش رنگآمیزی کردم و درحال جاروکشیدن بودم که در چارچوب در اتاق دیدمش گفتم: صفرعلی قبل اینکه دیوارها دوباره باد کنن و خراب بشن دست زنت رو بگیر و بیار که این دیوارها عکسات رو خراب نکنن. خندید و گفت: تا این انقلاب سروسامان نگیره سروسامان نمیخوام. این را گفت و رفت. صدام شروع به بمباران بیست و چهار متری کرده بود. از پاوه تماس گرفت و گفت مراقب خودمان باشیم خبر عملیات همان شب را نیز داد، خداحافظی کردیم.
🌷فردا در عملیات بچههای بلالی محاصره شدند با استراتژی خاصی سه نفر از بچهها یعنی صفرعلی و ابراهیم جمالی و چهارمحالی راه را برای عقبنشینی بچهها باز کردند اما خودشان نتوانستند برگردند. بعد از مدتی به دلیل خستگی و ضعف زیاد به خانهای در یکی از روستاها پناه میبرند اما آنها شهید صفرعلی لاری زاده و شهید جمالی را به ازای ۲۰۰۰ تومان پول به حزب دموکرات تحویل دادند. صفرعلی ۱۱ ماه اسیر بود. تمام این مدت را شکنجه شد و از او برای ساخت زندانشان بیگاری کشیدند.
🌷آخر سر دموکراتها ۴ بار به او اماننامه دادند، اما صفرعلی همهشان را رد کرد، حتی وقتی به او گفتند از امام برائت بجو و فحاشی کن قبول نکرد و زجر بریدن زبان را به جان خرید و سپس به طرز وحشیانهای بینی و سرش را بریدند و سوزاندند. ۸ تیرماه ۱۳۶۰ جسدش را در جادهای پیدا کردند. بعد از دیدن جنازهاش دچار فراموشی شدم. تا مدتها فراموشی داشتم و به مرور حافظهام را بدست آوردم هنوز هم لباس سبز پاسداران حالم را دگرگون میکند.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز صفرعلی لاری زاده و شهید معزز ابراهیم جمالی
#راوی: خانم کبری لاری زاده، خواهر گرامی شهید
❌️❌️ حواسمون هست! تجزیهطلبها
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#اذان_سيصد_نفرى!
🌷در عمليات والفجر هشت وقتى دشمن را در پايگاه موشكى به محاصره در آورديم، حجم آتش توپخانهى دشمن به روى ما زياد شد. از طرفى هم آنهايى كه در محاصره به سر میبردند با حمايتى كه آتش توپخانه از آنها میکرد، پررو شده بودند! بچههاى ما ـ گردان سيف الله ـ به خاطر اينكه به بعثىها بفهمانند كه از آتش تهيه آنها هراسى ندارند؛ دسته جمعى....
🌷دسته جمعی به بالاى خاكريز میرفتند و با صداى بلند اذان میگفتند. وقتى صداى سيصد نفر در بالاى خاكريز بلند میشد، عراقیها مثل موش به داخل سوراخهاى سنگر میخزيدند. اينجا بود كه ما فهميدم تنها چيزى كه ما را میتواند در مقابل دشمن حفظ كند ذكر خدا و معنويات است.
#راوی: رزمنده دلاور سيد مجيد كريمى فارسى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#آی_عزّی!
🌷دوازدهم مهر ۵۹ بود که امیر به خرمشهر برگشت. گاهی اوقات آموزشهایی از رادیو در مورد نکات ایمنی پخش میشد. مثلاً اعلام میکردند زمانیکه صدای هواپیما یا سوت خمپاره را شنیدید، در سه حالت میتوانید روی زمین خیز بروید تا حداقل از برخورد مستقیم گلوله در امان باشید. من، عبدالحسین و امیر بیکار بودیم. همهی دوستان ما شهر رفته بودند. چند نفر پیرمرد در شهر مانده بودند. آموزشها را که از طریق رادیو پخش میشد به پیرمردها میدادیم تا در مواقع خطر آنها را اجرا کنند. چند روز قبل عبدالحسین برای پیرمردی که سر کوچه ما بود توضیح داده بود که موقع حمله عراقیها چه کاری انجام دهد.
🌷پیرمرد از نظر جسمی ضعیف بود. از قضا همان روز دوازدهم، هواپیماها شهر را با راکت و موشک بمباران کردند و بعضی از راکتها به مناطق حساس خوردند. پیرمرد همسایه رفته بود مسجد جامع تا آذوقه تهیه کند. در راه برگشت هواپیماها به شهر حمله کردند و یکی از راکتها نزدیک او اصابت کرده بود. او هم سعی میکند سینهخیز برود و روی زمین بخوابد. پاهایش را از هم باز میکند و دستهایش را روی سرش میگذارد اما قبل از اینکه خم شود ترکشی به باسن او میخورد. البته شانس آورده بود که ترکش کمانه کرده و به پشتش خورده بود.
🌷عربها به باسن میگویند «عزّ». پیرمرد بعد از خوردن ترکش درحالیکه دستش به پشتش بود داد میزد «آی عزّی»، «آی عزّی» این شد تکیه کلام ما و بعد از آن هر وقت راکت به زمین میخورد، بچهها به شوخی این عبارت را به کار میبردند و پیرمرد همسایه را نیز به خاطر این ترکش حسابی اذیت میکردیم. آن روز بعد از اینکه هواپیماها شهر را بمباران کردند و رفتند، سراغ پیرمرد رفتیم. صاف ایستاده بود و نمیتوانست کاری بکند و فقط داد میزد. یک جیپ ژاندارمری را با خواهش و تمنا نگه داشتیم و سوارش کردیم تا پیرمرد را به بهداری ببرند.
راوی: آزاده سرافراز غلامرضا رضازاده (کوچکترین اسیر جنگ ایران و عراق از ماه اول جنگ در خرمشهر
📚 کتاب "اسیر کوچک"
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا #ذات_شجاعت!! 🌷در عملیات تک مهران در منطقه قلاویزان بر اثر مقاومت عراقیها و پیشر
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۵۰۸۰
#گذر_از_پل_صراط_اين_دنيا...!
🌷حدود دو ماه قبل از حرکت او (شهيد محمد ايزدى نيك) به جبهه، شب جمعهای در خواب دیده بود که یک صف طولانی تشکیل شده و میگویند: هر كس که میخواهد مولایش حسین (ع) را ملاقات کند، به صف بایستد. ایشان به مادرش گفته بود که من از همه جلوتر بودم که خدمت آقا رسیدم، امام حسین (ع) خیلی جوان و زیبا، لباس رزم پوشیده بودند و من رفتم جلو و ایشان را بوسیدم و گفتم: آقا مرا شفاعت کنید، امام حسین هم تبسمی کردند و مرا در بغل گرفتند و در این وقت از شدت ذوق دیدار آقا از خواب پریدم. بعد از این جریان به زیارت حضرت رضا علیهالسلام مشرف شد و به تهران بازگشته و از آنجا عازم جبهه شد.
🌷در روز بیستم اسفند ۶۲، بعد از جلب رضایت از پدر و مادرش و حلالیت طلبیدن از همه، با خداحافظی گرم و معنیداری از طریق پایگاه مقداد به کربلای ایران، جبهههای جنوب روانه شد و در آنجا نیز آنطوریکه همرزمانش نقل میکنند مدتی در انتظامات پادگان خدمت کرد و با تلاش و پشتکارش سرانجام به گروهان والعادیات از گردان قمر بنی هاشم راه پیدا کرده و رشادتهای بسیاری از خود نشان داد. در عملیاتی ایذایی، کمک تیربارچی بود که با مجروح شدن تیربارچی، در ساعات اولیه عملیات، مسئولیت تیربار را بر عهده میگیرد و از میدان مین، پل صراط این دنیا، گذشته و....
🌷و خود را به نزدیکی کانال های دشمن رسانده تا دوشکای آنان را خاموش کند، تا اینکه با اصابت گلولههای دشمن بعثی به فیض شهادت نائل میآید و پیکر او روی زمین میافتد. به علت اینکه گروه امداد دسته، قبلاً مجروح یا شهید شده بودند، امکان انتقال وی به پشت خط ممکن نمیشود و پیکر مطهرش در منطقه میماند. فردای آن شب باران شدیدی میبارد و همهجا را زیر آب میبرد و بدن محمد آقا به واسطه سنگینی مهمات تیربار، در زیر آب میماند و مفقود الاثر میشود.
🌹 خاطره ای به یاد شهيد معزز محمد ايزدى نيك
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا #تركشى_كه_باعث_نجات_رزمنده_شد! 🌷در جریان عملیات والفجر ٨، در سال ١٣٦٤، مجروحان ز
🌷 #هر_روز_با_شهدا_
#امضای_سرخ
🌷زهرا صالحی، دختر شهید سید مجتبی صالحی می گوید: آخرین روزهای سال ٦٢ بود كه خبر شهادت پدرم به ما رسید. بعد از یک هفته عزاداری، مادرم با بستگانش برای برگزاری مراسم یادبود به زادگاه پدرم، خوانسار، رفتند و من هم بعد از هفت روز برای اولین بار به مدرسه رفتم.
🌷همان روز برنامه امتحانی ثلث دوم را به ما دادند و گفتند: «والدین باید امضاکنند.» آن شب با خاطری غمگین و چشمانی اشک آلود و با این فکر که چه کسی باید برنامه مرا امضا کند، به خواب رفتم.
🌷با گریه خوابم برد. پدرم را دیدم که مثل همیشه خندان و پُر نشاط بود. بعد از کمی صحبت به من گفت: «زهرا! آن نامه را بیار تا امضا کنم.» گفتم: «کدام نامه؟» گفت: «همان نامه ای که امروز توی مدرسه به تو دادند.»
🌷برنامه را آوردم، اما هر خودکاری که برمی داشتم تا به پدرم بدهم قرمز بود. چون می دانستم پدرم با قرمز امضا نمی کند، بالاخره یک خودکار آبی پیدا کردم و به او دادم و پدرم شروع کرد به نوشتن.
🌷صبح که برای رفتن به مدرسه آماده می شدم، از خواب دیشب چیزی یادم نبود. اما وقتی داشتم وسایلم را مرتب می کردم، ناگهان چشمم به آن برنامه افتاد. باورم نمی شد! اما حقیقت داشت. در ستون ملاحظات برنامه، دست خط پدرم بود که به رنگ قرمز نوشته بود: «این جانب نظارت دارم. سیدمجتبی صالحی» و امضا کرده بود. ناگهان خواب شب گذشته به یادم آمد و...
🌷این رویداد بزرگ با بررسی دقیق کارشناسان و تطبیق امضای شهید قبل از شهادت مورد تایید قرار گرفت و به اثبات رسید. هم اکنون این سند زنده در کنار صدها اثر زنده دیگر از شهدا، در موزه شهدا در خیابان طالقانی تهران در معرض دید بازدیدکنندگان است.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا #خلاصى_از_تير_خلاص 🌷امروز بعد از ظهر در محاصره دشمن گیر کردیم، هر چه مهمات داشتی
🌷 #هر_روز_با_شهدا_
#امداد_غیبی_يعنى_چه؟!
🌷هِى می شنیدم که تو جبهه امداد غیبی بیداد می کند و حرف و حدیث های فراوان راجع به این قضیه شنیده بودم. خیلی دوست داشتم جبهه بروم و سر از امداد غیبی در بیاورم. تا اینکه ﭘام به جبهه باز شد و مدتی بعد قرار شد راهی عملیات شویم.
🌷بچه ها از دستم ذلّه شده بودند. بس که هِى از معجرات و امدادهای غیبی ﭘرسیده بودم. یکی از بچه ها عقبِ ماشین که سوار بودیم گفت: "می خواهی بدانی امداد غیبی یعنی چی؟ " با خوشحالی گفتم: "خوب معلومه" ناغافل نمی دانم از کجا قابلمه ای در آورد و محکم کرد تو سرم. تا چانه رفتم تو قابلمه. سرم تو قابلمه ﮐﻴﭖ ﮐﻴﭖ شده بود. آنها می خندیدند و من گریه می کردم، ناگهان ....
🌷ناگهان زمین و زمان به هم ریخت و صدای انفجار و شلیک گلوله بلند شد. دیگر باقی اش را یادم نیست. وقتی به خود آمدم که دیدم افتادم گوشه ای و دو، سه نفر به زور دارند قابلمه را از سرم بیرون می کشند. لحظه ای بعد قابلمه در آمد و نفس راحتی کشیدم.
🌷یکی از آنها گفت: "ﭘسر عجب شانسی آوردی. تمام آنهایی که تو ماشین بودند شهید شدند جز تو. ببین ترکش به قابلمه هم خورده! " آنجا بود که فهمیدم امداد غیبی یعنی چه ؟!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا #خدمت_با_یک_پا 🌷سال ۱۳۶۴ از طريق جهاد بـه جزيـره مجنـون اعـزام شـدم. در آنجـا
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۵۶۴۰
....#و_بدر_شد_آخرین_عملیاتش
🌷بعد از عملیات خیبر فرماندهان را بردند زیارت امام رضا (ع). وقتی مهدی برگشت توی پد پنج بودیم. برایم سوغاتی جانماز و دو حبه قند و نمک تبرکی آورده بود. نمکش را همان روز زدیم به آبگوشت ناهارمان. اما مهدی حال همیشگی را نداشت. گفتم: «تو از ضامن آهو چه خواستهای که این چنین شدهای؟ نابودی کفار؟ پیروزی رزمندگان؟ سلامتی امام؟» چیزی نمیگفت. به جان امام که قسمش دادم، گفت: فقط یک چیز. گفتم: چه چیز؟
🌷گفت: «مصطفی! دیگر نمیتوانم بمانم. باور کن. همین را به امام رضا (ع) گفتم. گفتم: واسطه شو این عملیات، آخرین عملیات مهدی باشد.» عجیب بود. قبلاً هر وقت حرف از شهادت میشد، میگفت برای چه شهید شویم؟ شهادت خوب است؛ اما دعا کنید پیروز شویم. صرف اینکه دعا کنیم تا شهید شویم یعنی چه؟ اما دیگر انقطاعی شده بود. امام رضا (ع) هم خیلی معطلش نکرد و بدر شد آخرین عملیاتش.
🌹خاطره اى به ياد فرمانده جاويدالاثر شهيد معزز مهندس مهدى باكرى
#فاطمیه
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۵۶۴۰ ....#و_بدر_شد_آخرین_عملیاتش 🌷بعد از عملیات خیبر فرماندهان را بردند زیارت ام
🌷 #هر_روز_با_شهدا_
#حواس_جمع_فرمانده!!
🌷در عملیات خیبر مسؤلیت حفظ جاده خندق با لشکر ما بود. یکی از سختترین کارها رساندن تدارکات به پدها بود. از آنجایی که تدارکات باید در شب تاریک و با سرعت پایین انجام میگرفت و رانندهها این اصل را رعایت نمیکردند تلفات ما بالا میرفت. حاج حسین تصمیم گرفت به کمک معاونانش این کار را انجام دهد. در یکی از سرویسها همراه حسین بودم که وسایل پیش ساخته بهداشتی و توالت صحرایی را به پد میبردیم.
🌷....بین راه انواع قوطیهای کمپوت و کنسرو به چشم میخورد که پس از استفاده کنارِ جاده ریخته شده بود. حسین با دیدن این صحنه خیلی ناراحت شد و به مسؤلان گفت: «اینجا خاک است و خاک هم پاک. نباید هر چیزی دستمان رسید بریزیم اينجا. شما داخل خانه خودت هم اینقدر آشغال میریزی.» دستور داد چند نفر را به خط کند تا تمام زبالهها را جمع کنند و تا زبالهها جمع شدند آنجا را ترک نکرد.
🌹خاطره ای به یاد سردار سرلشکر جانباز شهید معزز فرمانده حاج حسین خرازی دهکردی
#فاطمیه
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا #یادگیری_از_دشمن!! 🌷شهید میثمی روی برنامهریزی خیلی تأکید داشت و میگفت برنامهر
🌷 #هر_روز_با_شهدا_
#اسلحه_دعا....
🌷علی طلبه بود و بیسیمچی من. در منطقه عملیاتی کربلای چهار پشت موانع گیر افتاده بودیم. یک عراقی در پنج متری ما مستقر شده بود و به سمت ما با تیربار گشوده بود. حدود ۱۰۰ تیر به سمت من انداخت به طوری که تمام سیمهای سیم خاردار قطع شد. خشاب اسلحهام هم کنده شده بود و تیراندازی نمیکرد. اشهد خودم را خواندم. در عجب بودم چطور از آن همه تیر یکی هم به ما نمیخورد. به سمت راست خودم نگاه کردم.
🌷شیخ علی دست به آسمان برده بود و خاضعانه دعا میکرد. عراقی هم از ما بیشتر متعجب بود. در آخر یک نارنک انداخت جلوی شیخ علی. نارنجک منفجر شد؛ اما علی همچنان دست به دعا بود و هیچ زخمی هم برنداشت. عراقی به ناچار اسلحهاش را انداخت و جیغزنان فرار میکرد و ۳۰ نفر دیگر هم همراهش فرار کردند. در عرض پنج دقیقه خط ۷۰۰ متری را تصرف کردیم. اینجا اسلحه نبود که کارایی داشت، اسلحه دعا کار کمک کارمان بود.
🌹خاطره ای به یاد طلبه شهید معزز علی زندی آبادی
#فاطمیه
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا ....#به_خصوص_غلامعلی 🌷حاج حسن؛ پدر غلامعلی همیشه میگفت: من این زندگی و همه بچه
🌷 #هر_روز_با_شهدا_
#همین_حالا
🌷رهنمون یک دفترچه کوچک داشت، همیشه همراهش بود و به هیچکس نشانش نمیداد. یکبار یواشکی برداشتمش ببینم چه مینویسد. فکرش را کرده بودم. کارهایی که در طول روز انجام داده بود را نوشته بود. سر چه کسی داد زده، که را ناراحت کرده، به چه کسی بدهکار است. همه را نوشته بود؛ ریز و درشت.
نوشته بود که یادش باشد و در اولین فرصت صافشان کند. به رهنمون گفتم: «وقت اذان است. برویم نماز.»
🌷گفت: «من باید بروم تا یک جایی و برگردم. اگه میخواهی تو هم بیا. زود میرویم و بر میگردیم.» گفتم: «حالا کجا میخواهید بروید؟» برایم تعریف کرد که دیشب با کسی حرفش شده و بد باهاش حرف زده و فکر میکند طرف از او دلخور شده، الان هم میخواهد برود، از دلش در بیاورد. گفتم: «حالا نمیشود بعداً بروی؟» نگاهم کرد. نگران بود. گفت: «نه، همین حالا باید برویم.»
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز دکتر محمدعلی رهنمون
#فاطمیه
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_ #همین_حالا 🌷رهنمون یک دفترچه کوچک داشت، همیشه همراهش بود و به هیچکس نشانش نمی
🌷 #هر_روز_با_شهدا_
#برای_ما_میگفت!!
🌷حاج حسن انس عجیبی با نماز داشت و این روحیه را به نیروهای تحت امرش انتقال میداد. قرار بود تستی موشکی را در فضای باز تست کنیم. موقع تست باران گرفت. به حاج حسن گفتم: بگذاریمش برای بعد. او مخالفت کرد و گفت: این تست باید الان انجام بگیرد حتی اگر نتیجهاش منفی باشد. اتفاقاً نتیجه تست مثبت شد. بچهها از خوشحالی همدیگر را در آغوش میگرفتند.
🌷حاج حسن مثل عادت همیشگیاش شروع کرد به خواندن دو رکعت نماز شکر. بعد از نماز شروع کرد برای بچهها سخنرانی کردن. توی ذهنم بود که حتماً میخواهد از پاداش نیروها برایشان بگوید؛ اما مطلب دیگری گفت: «بچهها حالا که این تست با موفقیت انجام شده یعنی خدا به ما نگاه کرده و به ما نظر دارد. پس بیاییم از این به بعد به همدیگر قول دهیم نمازمان را اول وقت بخوانیم.» برای ما میگفت، نماز او همیشه اول وقت بود.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید معزز، سردار حسن تهرانی مقدم (پدر موشکی ایران)
❌️❌️ برای ما نیز هم....
#فاطمیه
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯