فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
...... آخ 😭💔
#غزه
#بیمارستان_شفا
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از #سردارشهید_حسین_بادپا
🔹فصل :اول
🔸صفحه: ۲۵-۲۴
🔻 #قسمت_هشتم_و_هفتم
یه لقمه نون به زور گیرشون میاد تا شکم شون رو سیر کنن.اون وقت، من که هنوز لباس هام، کفش هام نو هست، دوباره رفتین برای من کفش و لباس خریدین؟! همین الآن این ها رو برو پس بده، پولش رو بگیر، بدم به مدیر مدرسه تا برای بچّه هایی که کفش و لباس ندارن، لباس بخرن.》
گفتم《ننه، من که نخریده ام. بابات خریده. الآن هم که بابات نیست. من هم به خدا نمی دونم از کجا خریده که ببرم پس بدم. صبر کن، همین که بابات اومد، باهاش برو، هر کاری خواستی، بکن.》
گفت:《تا بابام بیاد، دیر می شه.》لباس ها را برداشت و بدون این که لقمه نانی توی دهنش بگذارد، رفت. باباش که آمد، من همه را براش تعریف کردم. من و باباش توی حیاط نشسته بودیم که بدون کت وشلوار برگشت خانه. ما هیچ وقت نفهمیدیم و نپرسیدیم که کت و شلوار چی شد.
آن روز، من و باباش، هر دو بال درآورده بودیم و خدا رو شکر کردیم.
هر شب، به بهانه ی درس خواندن با پسر همسایه می رفت پایگاه بسیج. شب هایی که میخواست تا صبح در پایگاه بماند، دو چرخه اش را تو حیاط می گذاشت تا باباش از رفتنش با خبر نشود. فقط کتاب ها و کیفش را برمی داشت. منتظر می شد تا باباش بخوابد. مجبور می شد آن مسافت طولانی را پیاده برود. یک شب آماده شده بود برود پایگاه. گفت «ننه، اگه بابام بیدار شد، سراغ من رو گرفت، بگو چون فردا امتحان سختی داره، بیشتر خونه ی همسایه میمونه؛ همه ی دوست هاش دور هم هستن و درس میخونن.» گفتم «ننه، حسین، این موقع شب، تنها کجا می ری؟!
ادامه دارد..
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌹امام جماعت واحد تعاون بود
بهش میگفتند حاج آقا آقاخانی
روحیه عجیبی داشت
زیر آتیش سنگین عراق
شهدا رو منتقل میکرد عقب
توی همین رفت و آمدها بود
که گلوله تانک سرش رو جدا کرد
چند قدمیاش بودم ؛
«هنوز تنم میلرزد وقتی یادم میآید»
از سر بریده شدهاش صدا بلند شد:
«السلام علیک یا اباعبدالله»
راوی: جانباز جواد علی گلی
مسئول واحد تبلیغات لشکر۲۷
حضرت محمدرسولاللهﷺ
#طلبه_شهید_حسن_آقاخانی
#شهادت_کربلای_پنج
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
هدایت شده از رهایی از گناه✔️
🔹اَسرار و ناگفته هایی از امام عصر ارواحنافداه
❤️ هرکس حضرتمهدیﷺ را بشناسد عاشقش میشود.
🔹پخش آنلاین + صوت و خلاصهنکات
https://eitaa.com/joinchat/3599434177C350f0ba83f
🔹معرفت حقیقی به حضرت مهدیﷺ
🔹چگونه عاشق امام زمان شویم؟
🔹چگونه یاور امام باشیم؟
📌 کاملاً رایگان
✅ بهترین فرصت برای خودسازی و یاری امام عصر علیه السلام👌
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#سفره_با_برکت!
🌷در چند سال اول اسارت، منابع خبری ما همان روزنامهها و رادیو عراق بود. ما تلویزیون نداشتیم و اجازه نداده بودیم برایمان تلویزیون بیاورند؛ چرا که همهی برنامههای آن مبتذل بود و ما تماشای آن را بر خود حرام کرده بودیم. فقط با مطالعهی روزنامههای عراقی میتوانستیم اطلاعاتی به دست بیاوریم. بعضی از برادران بودند که اخبار رادیو و روزنامه را برای بچهها تفسیر میکردند و حقیقت مطالب را بیرون میکشیدند. بعد از قبول قطعنامه ۵۹۸، موفق شدیم از عراقیها یک رادیو به غنیمت بگیریم. بچهها تا یک هفته – ده روز از رادیو استفاده نکردند تا اينکه خوب آبها از آسیاب افتاد.
🌷....آن وقت دو نفر به عنوان مسئول رادیو انتخاب شدند. این دو نفر رادیو را میبردند توی حمام و یا استفاده از گوشی، آن را گوش میکردند و اخبار رادیو ایران را تند و تند روی کاغذ مینوشتند. بعد، همان روز، از هر آسایشگاه یک نفر میرفت و اخبار جدید را تحویل میگرفت و در آسایشگاه برای بچهها میخواند. به این ترتیب، همه بچههای اردوگاه در جریان اخبار سیاسی و نظامی قرار میگرفتند. بچهها اسم این رادیو را گذاشته بودند: «سفره حضرت ابوالفضل». سفره با برکتی بود که همه اسرا از آن به بهترین وجه ممکن استفاده میکردند. مسئولان رادیو حتی زحمت میکشیدند و سخنرانیهای حضرت امام، استاد مطهری و.... را روی کاغذ پیاده میکردند.
#راوی: آزاده سرافراز محمود گتوندی
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
در آسمان کردستان بودیم و سوار بر هلیکوپتر. دیدم شهید صیاد مدام به ساعتشان نگاه میکردند.
علت را پرسیدم، گفتند: وقت #نماز است و همان لحظه به خلبان اشاره کردند که همینجا فرود بیا تا نمازمان را اول وقت بخوانیم.
خلبان گفت: این منطقه زیاد امن نیست، اگر صلاح میدانید تا رسیدن به مقصد صبر کنیم.
شهید صیاد گفتند: هیچ اشکالی ندارد! ما باید همینجا نمازمان را بخوانیم. خلبان اطاعت کرد و هلیکوپتر نشست. با آب قمقمهای که داشتند وضو گرفتیم و نماز را به امامت ایشان اقامه کردیم.
وقتی طلبههای شیراز از آیتالله بهاءالدینی درس اخلاق خواستند؛ ایشان فرمودند: بروید از صیاد شیرازی درس زندگی بگیرید. اگر صیاد شیرازی شدید، هم دنیا را دارید و هم آخرت را...
#شهید_علی_صیادشیرازی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 شب نوزدهم #شب_شرمندگی هست...
آیت الله آقامجتبی تهرانی
#شب_قدر
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌺 اعمـال شب قـدر
🔹شب نوزدهم مـاه رمضـان اولین شب از شبهای قدر است و شب قدر همان شبی است که در تمـام سال شبۍ به خوبۍ و فضیلت آن نمۍرسد.
در آن شب تقـدیـر امور سـال مۍ شود و ملائڪہ و روح به اذن پروردگـار بہ زمین نازل مۍ شوند و خدمـت امـام زمـان(عج) مشـرف مۍ شوند و هـر آنچہ بـراے هر ڪہ مقدر شده است بر امام زمــان(عج) عرضہ مۍ ڪنند و عمـل در آن بہتـر است از عمـل در هـزار مـاه.
💠اعمـال شب قـدر بر دو نوع است:
❶اول در هـر سه شب انجـام مۍشود
❷ و دیگـری مخصـوص هـر شبۍ است.
🔵 اول: مشتـرڪ شبهاے قــدر
❶ غسل: بهتر است غسل شب قدر در هنگام غروب آفتاب انجام گيرد،كه نماز شام را با غسل بخواند.
❷ دو رکعت نماز وارد شده است: كه در هر ركعت پس از سوره«حمد»، هفت مرتبه«توحيد»خوانده، و پس از فراغت از نماز هفتاد مرتبه بگويد، 〖استغفر اللّه و اتوب اليه〗 در روايت نبوى است: كه از جاى برنخيزد تا خدا او و پدر و مادرش را بيامرزد.
❸ قرار دادن قرآن بر سر.
❹ ده مرتبه ۱۴ معصوم راصدازدن
❺ زیارت امام حسین علیه السلام است؛ در روايت آمده هنگامى كه شب قدر مےشود، منادى از آسمان هفتم از پشت عرش ندا سر می دهد كه خدا هركه را به زيارت مزار امام حسين عليه السّلام آمده آمرزيد.
❻ احیا داشتن این شبها: روايت شده هركه شب قدر را احيا بدارد، گناهانش آمرزيده مےشود، هرچند به شماره ستارگان آسمان و سنگينى كوهها و پيمانه درياها باشد.
❼ صد رکعت نماز
❽ خواندن جوشن کبیر
🌻 مخصوص شب ۱۹ رمضـان 🌻
۱- صد مرتبه "اَستَغفُرِاللهَ رَبی وَ اَتوبُ اِلَیه".
۲- صد مرتبه " اَللّهُمَّ العَن قَتَلَةَ اَمیرَالمومنینَ".
۳- دعای "یا ذَالَّذی کانَ..." خوانده شود .
۴- دعای " اَللّهَمَّ اجعَل فیما تَقضی وَ..." خوانده شود.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
خدایا! به عفو تو اُمید دارم
دستم خالی است و کولهپشتی سفرم خالی، من بدون برگ و توشهای بهامید ضیافت عفو و کرم تو میآیم. من توشهای برنگرفتهام؛ چون فقیر [را] در نزد کریم چه حاجتی است به توشه و برگ؟!
🔺برشی از وصیتنامه الهی شهید حاج قاسم سلیمانی
🌙 بهمناسبت فرارسیدن لیالی قدر
#شب_قدر
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
💢 #نبرد_پایانی ✍ خاطراتی از آخرین روز #عملیات_بدر و لحظه شهادت فرمانده دلاور لشگر۳۱ عاشورا #شهید_مه
💢 #نبرد_پایانی
✍ خاطراتی از آخرین روز #عملیات_بدر و لحظه شهادت فرمانده دلاور لشگر۳۱ عاشورا #شهید_مهدی_باکری
💠 قسمت نهم _ آوردگاه عشق و عقل
🖌... چشم در چشم فرمانده دلاور و دلربایی ایستاده بودم که رزمندگان لشگر برای دیدن و بوسیدنش از سر و کول هم بالا می رفتند، اما افسوس که در آن لحظات ناهنجار و پرتنش با چنان گوهر گرانبها روبرو شده بودم و برای همین هم از خجالت کاملاً لال شده و از شدت شرم سرم را پایین انداخته و مثال یک تیکه چوپ خشکم زد. سردار باکری با دیدن حال و روزم ، سرم را جلو کشیده و بوسه ای به پیشانیم زده و با لهجه غلیظ و شیرین ترکی گفت: خسته نباشی دلاور ! انشاءالله با لطف خدا همه چیز درست میشه ! ناراحت نباش ! لحن مهربان و آرام بخش سردار ، بغض جمع شده در گلویم را به یکباره چون آتشفشان منفجر کرد و بی اختیار به هق هق افتاده و قطرات اشک همچون باران از چشاهایم باریدن گرفت. سردار هم همانطور ساکت جلوم ایستاده و با لبخند بسیار زیبایی فقط نگاهم کرد. خلاصه بعد از مدتی آروم شدم و سردار دستی به سرم کشید و با نوک انگشت ، سنگر کوچکی را کنار نخلستان نشانم داد و گفت : بچه ها چند جعبه کیک و ساندیس آورده و آنجا گذاشته اند. برو بشین اونجا و یک کم استراحت کن ! بعد هم با صدای بلند به سکاندار قایق دستور داد که پیکر مجروح برادر تاران و بقیه زخمی ها را به عقب منتقل و سریع با بار مهمات برگردد.
سردار را بغل کرده و چندبار صورت زیبا و غرقه در خاک و دودش را بوسیده و به سمت سنگر رفتم. هنوز چند قدمی با نخلستان فاصله داشتم که یکدفعه سردار میرزاعلی رستم خانی فرمانده دلاور تیپ اول لشگر را دیدم که به همراه بیسیمچی ها و تعدادی از یارانش از سمت بالای منطقه به سمت مان می آیند. شتابان دویده و جلوشان درآمده و به سردار رستم خانی گفتم : حاجی جان ! این هم شد کار !؟ ما را می فرستید داخل روستا و بی خبر پشت مان خالی می کنید !؟ سردار که رفاقت کوچکی هم باهام داشت. دست نوازشی به سرم کشید و با خنده نازی گفت: ای جانم ! تو هنوز زنده ای !؟ فکر میکردم تا حالا در داخل روستا شهید شدی ! بعد هم خنده کنان ادامه داد که ما بی تقصیریم و باید یقه این عراقیهای نامرد را بگیری ! چون همینکه شما داخل روستا رفتید، نیروهای عراقی از دشت سمت راست تک کرده و قصد دور زدن مان را داشتند که مجبور شدیم بقیه رزمندگان را به مقابل شأن بفرستم. شما هم بی خبر از همه جا وارد روستایی پر از نیروهای پیاده و کماندو شدید که مشغول تصرف دوباره روستا بودند. دوباره دستی به سرم کشید و گرد و خاک موهایم را تکانده و با لحن بسیار مهربانی گفت : واقعاً نگرانت بودم عباس ، خیالم راحت شد !؟ بعد هم روبوسی کرده و شتابان سمت سردار باکری رفت و مشغول گفتگو با ایشان شد.
به کنار نخلستان برگشته و کنار سنگر کوچک نشسته و مشغول خوردن کیک و ساندیس شدم. سنگر انگاری زاغه مهمات دم دستی نیروهای عراقی بود و داخلش پر از موشک آر پی جی و جعبه های گلوله و نارنجک های مصری بود. خسته و بی رمق به نخلی تکیه داده و نم نم مشغول نوشیدن ساندیس بودم که ناگهان با صحنه ای بسیار عجیب و بی نظیر مواجه شدم. یاران و دوستان سردار باکری همچون پروانه به دورش حلقه زده و همگی اصرار و خواهش و تمنا می کردند که آقا مهدی به همراه مجروحان به عقبه برگردند.
فقط چندمتری با جمع سردار و یارانش فاصله داشتم و به وضوح حرف هایشان را می شنیدم. یکی میگفت: ما هستیم! شما برگردید. آن یکی میگفت: اسلام و انقلاب هنوز به شما نیاز دارند ، باید سریع برگردید ! آن دیگری میگفت: شما فرمانده لشگر هستید و الان باید در مقر فرماندهی باشید! نه اینجا زیر آتش مستقیم و در چند متری نیروهای دشمن ! فردی هم مدام به روح برادر شهیدش حمید قسم اش می داد و میگفت برگرد. سردار هم پاسخ یکی را با مهربانی می داد و با یکی تندی می کرد و با صدای بلند میگفت: خب ! خودت برگرد! خلاصه منظره ایی بسیار دل انگیز و دیدنی بود و به حقیقت نمایانگر آوردگاه جدال عشق و عقل بود. یاران آقا مهدی او را به عقلانیت و عافیت می خواندند و عشق ازلی هم او را به آزادی و رهایی از بند اسم و رسم و تعلقات دنیوی می خواند! قایق مملو از زخمی آماده حرکت بود، اما همرزمان سردار اجازه حرکت به سکاندار نمی دادند و سعی می کردند که به هر طریق ممکن سردار را راضی و سوار قایق کنند. خلاصه هرچقدر گفتند، سردار قبول نکرد تا اینکه کار به گریه و زاری کشید و چند نفری آنقدر دورش چرخیده و گریان و نالان ، خواهش و تمنا کردند که دیگر سردار جلوی التماس عاجزانه آنها کم آورد و با قبول حرف شأن ، ساکت و شرمنده پای در داخل قایق گذاشته و خیلی ناراحت و سرافکنده کنار دست سکاندار قایق نشست...
🌀 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از بسیجی جانباز #عباس_لشگری
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#عبدالحمید_شاه_حسینی🌹
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میرویبافرقخونینپیشبازویکبود
شهرِبیزهراکهمولاقابلماندننبود
#ماه_رمضان
#شب_قدر
#امام_زمان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔹فصل: اول
🔸صفحه: ۲۷-۲۶
🔻#قسمت_هشتم
نمیترسی؟! من رو بی خبر نذاری ها...» یک جفت پوتین از پایگاه بهش داده بودند. بندهاش را به هم گره زد. انداخت دور گردنش. مثل سرباز ها، دستش را آورد پا گوشش. گفت «ای به چشم، ننه! منتظر باش. بهت زنگ می زنم.» خداحافظی کرد و رفت.
فرداش هم شب شد و برنگشت خانه، گفتم: حتما از مدرسه که تعطیل شده، رفته پایگاه؛ قبل از آمدن باباش برمی گردد. باباش همین که آمد، توی حیاط صدا زد «حسین، بابا، بیا این میوه ها رو از دستم بگیر...» هول شدم. زودی رفتم توی حیاط. یه کیسه میوه خریده بود. سلام کردم. گفت: «سکینه، حسین کجاست؟» گفتم: «پیش دوست هاش. فردا امتحان دارن. از من اجازه گرفت بره درس بخونه» خدا را شکر زیاد گیر نداد.
آن شب هم گذشت.
داشتم از نگرانی می مردم.
تا صبح چشم روی هم نگذاشتم.
هی پا می شدم، توی خانه قدم می زدم، دوباره می رفتم توی رختخواب. تا صبح چشمم به سقف بود.
دوباره فکری می شدم: خدایا این پسره کجا رفته؟!
اگه پایگاه هم هست، پس چرا زنگ نمی زنه؟!
شماره پایگاه را نداشتم.
دوباره پا شدم وضو گرفتم و ایستادم به نماز.
دم دمای صبح، نزدیک اذان، محمد پا شد وضو بگیرد، نماز بخواند.
گفت: «سکینه،چی شده؟! چرا این قدر بی تابی؟!چرا این قدر زود از خواب بیدار شدی؟!»
دیگر نمی توانستم نگرانی ام را پنهان کنم.
خودم را جمع و جور کردم، به خودم جرأت دادم، بهش گفتم «حسین…حسین…»
با تعجّب گفت: «حسین چی؟!»
ادامه دارد…
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 آرمان از ابتدا، آخر صف بود❗️
👤دوستان شهید آرمان علیوردی تعریف میکنند:
🔸شب قدر سال گذشته، توی هیئت اعلام کردن به یک نفر نیاز هست که بچههای کوچیک رو، از دم ورودی مراسم ببره تا مهدکودک هیئت.
🔸همه گفتیم: ما میخوایم
قرآن سر بگیریم و قبول نکردیم.
اما آرمان تا شنید قبول کرد و کل شب احیا، فقط دم در وایساده بود و بچههارو تا مهدکودک میبرد.
🙂❌ راههای عاقبتبخیری
فقط اونایی نیست که ما فکر میکنیم!
شهید اگر میخوای بشی،
✌️ باید شهیدانه زندگی کنی.
ما سینه زدیم، بیصدا باریدند
از هرچه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند
#شهید_آرمان_علی_وردی
#شب_قدر #ماه_رمضان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#چرخ_دنده_شكنجه!!
🌷چون اسامی ما به صلیب سرخ جهانی گزارش نشده بود، زبان تهدید و دست بزن عراقیها بر سر و رویمان دراز و قویتر بود. بیشتر تهدیدها راجع به نماز بود و خصوصاً شکل جماعت آن. با همه این خط و نشان کشیدنها، ما تصمیم گرفتیم که ستون نماز جماعت را علم کنیم و اغلب اوقات هم این کار را انجام میدادیم.
🌷غیر از نماز جماعت، نماز عید فطر را هم در پایان ماه رمضان و روز عید سعید فطر خواندیم و البته تاوان آن را نیز پرداختیم؛ تاوان آن رفتن به زیر چرخ دندههای شکنجه و کتک بعثیها بود. گاه در ۲۴ ساعت، به اندازه ۲ لیوان آب به ما برای آشامیدن میدادند. ما نیمی از همین مقدار کم را برای وضوی نماز شب نگه میداشتیم و نماز شب را هم برپا میکردیم.
#راوی: آزاده سرافراز محمدمهدی حسینی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
ما باید حسینوار بجنگیم؛
حسینوار جنگیدن یعنی مقاومت تا آخرین لحظه؛
حسینوار جنگیدن یعنی دست از همه چیز كشیدن در زندگی؛
#شهید_مهدی_زین_الدین
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙روایت شهید آوینی از شب های قدر شهداء...
🔹 اگر شب قدر شبی باشد که تقدیر عالم در آن تعیین میگردد... همه ی شب های جبهه شب قدرست....
#شب_قدر
#شهید_آوینی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#در
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔹فصل :اول
🔸صفحه: ۲۸-۲۷
🔻 ادامه #قسمت_هشتم
گفتم《دو سه روزه خونه نیومده. برو ببین کجا رفته!》
گفت《چی؟! دو سه روزه نیومده و تو حالا به من می گی؟!》گفتم《به من گفته بود می ره پایگاه، همون جا پیش بچّه ها می مونه. از همون جا به من زنگ زد. ولی الآن دو شبه که زنگ نزده. من هم جرات نکردم بهت بگم.》
نمی دانم از شدّت عصبانیت، نمازش را خواند یا نه! کفش هاش را پاش کرد و رفت.
صبح زود رفته بود در خانه ی همسایه مان، از هم کلاسی اش پرسیده بود《حسین کجاست؟!》. او هم گفته بود《من حسین رو ندیده ام.》بعد رفته بود مدرسه. آنجا هم گفته بودند《حسین،سه روزه که مدرسه نیومده.》.تا پایگاه هم رفته بود. آنجا هم از حسین خبری نداشتند.
روز ها گذشت و گذشت دیگر کم کم خبر گم شدن حسین به گوش فامیل و همسایه ها رسیده بود. همگی نگران شده بودیم.
از هر کسی که می شناختیم، سراغش را می گرفتیم؛ اما به بن بست می خوردیم.
آن موقع، زمان انتخابات بود. به خودم گفتم: حتما حسین برای رأی گیری رفته سمت بلوچ ها؛ پای صندوق های رأی بوده
و یادش رفته خبری به ما بدهد. هی سعی می کردم فکرم را پرت کنم؛ اما حسابی نومید شده بودم. من که تا آن موقع حتی یک روز هم از بچه ام دور نبودم، حالا چهل روز بود که ازش بی خبر بودم...
نمی دانستم مرده است یا زنده!
ادامه دارد....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🕊حاج حسین خرازی گفته بود تو عملیات خیبر (عملیاتی که از ناحیه دست جانباز شدند) فرشتهها اومدن روح منرو ببرن، من گفتم فعلا میخوام برای خدا بجنگم...
مگه قرآن📖 نفرمود وقتی اَجَل کسی برسه، فرشته مرگ یک لحظه بهش مهلت نمیده؟ پس مجاهد فی سبیلالله به کجا رسیده که به ملکالموت میگه من هنوز تو این دنیا کار دارم؟
🎙راوی: حجتالاسلام مهدوی بیات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
❣️دعای روز بیستم ماه رمضان❣️
اللَّهُمَّ افْتَحْ لِی فِیهِ أبْوَابَ الْجِنَانِ
وَ أغْلِقْ عَــنِّی فِیهِ أبْوَابَ النِّیرَانِ
وَ وَفِّقْنِی فِیهِ لِتِلاوَهِ الْــقُرآنِ
یَـــــا مُنْزِلَ السَّــــکِینَهِ فِی قُــــلُوبِ الْــمُؤْمِنِیــــــنَ
خدایا بگشا برایم در آن درهاى بهشت
و ببند برایم درهاى آتش دوزخ را
و توفیقم ده در آن براى تلاوت قرآن
اى نازل کننده آرامش در دلهاى مؤمنان
✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾
احکام آنلاین📚
╭┅────────┅╮
@ahkam_onlinee
╰┅────────┅╯
کوچه شهدا✔️
💢 #نبرد_پایانی ✍ خاطراتی از آخرین روز #عملیات_بدر و لحظه شهادت فرمانده دلاور لشگر۳۱ عاشورا #شهید_مه
💢 #نبرد_پایانی
✍ خاطراتی از آخرین روز #عملیات_بدر و لحظه شهادت فرمانده دلاور لشگر۳۱ عاشورا #شهید_مهدی_باکری
💠 قسمت دهم _ اولین پاتک
🖌... عراقیها ساکت بودند و رزمندگان هم در زیر سایه خنک نخل ها مشغول خواب و استراحت بودند. با سوار شدن و نشستن سردار باکری در داخل قایق ، همه نگاهها به سمت قایق و فرمانده دلاور لشگر دوخته شده و سکوتی عظیم و بسیار تلخ بر فضا سایه افکند .سکاندار موتور قایق را روشن و نم نم از ساحل فاصله گرفت. لحظات واقعاً آزاردهنده و غم باری بود و اکثر رزمندگان با چشمانی گریان و نگران شاهد رفتن فرمانده لشگر از میدان نبرد بودند.
قایق هنوز فاصله چندانی از ساحل نگرفته بود که به یکباره از حرکت باز ایستاده و آقا مهدی از سرجاش بلند شد و با حس و حال عجیب و عاشقانه ای دست به سر و صورت رزمندگان زخمی کشید و با قامتی استوار و محکم به جلوی قایق آمده و با پرشی بلند به ساحل پریده و خیلی بلند و رسا با لهجه غلیظ ترکی گفت : مگه ، خون من از خون این بچه ها رنگین تره !؟ امروز همینجا کنار این بسیجی ها مانده و خواهم جنگید و عقب هم نخواهم رفت ! اجباری هم در کار نیست ! هر کس نمی تواند ! قایق آماده است ! همین الان می تواند برگردد. قدرت کلام و جملات کوبنده آقا مهدی ، نطق همه یاران و دوستان اش را در گلو خفه و همه را ساکت و خاموش کرد. همه مات و مبهوت سردار باکری را نگاه می کردند و هیچ کس جرات حرف زدن نداشت. آقا مهدی هم با دیدن سوکت و خاموشی همقطاران ، خیلی جدی به سکاندار قایق گفت: پس چرا راه نمی افتی !؟ مگر نمی بینی ، حال زخمی ها خوب نیست و درد می کشند ! راننده قایق هم با شنیدن دستور محکم و صریح سردار دیگر درنگ نکرده و با کنده شدن از ساحل با شتاب به سمت ورودی جزیره مجنون حرکت کرد .
بعد رفتن قایق ، آقا مهدی راضی و خشنود کنار آب رفته و لبخند زنان تعدادی مدارک و یک دفترچه یادداشت از جیب های اورکت اش در آورد و مقابل چشمان مات و مبهوت یاران ، پاره پاره کرد و داخل رودخانه دجله ریخت و بعد هم برگشته و گوشی بی سیم را از بیسیمچی گرفته و چندباری پشت سرهم داد زد که پس چه شد این نیروهای کمکی و آتش پشتیبانی !؟ فارغ از زمان و مکان محو تماشای رفتار و حرکات شجاعانه آقا مهدی بودم و داشتم از آن همه شیدایی و مردانگی کم نظیر و شاید بی نظیر فرمانده دل ها لذت می بردم که یکدفعه فریادهای بلند سردار در فضا پیچید که آن نفربرها را بزنید ! آن نفربرها را بزنید !
سراسیمه برگشته و دیدم که دهها دستگاه نفربر در میانه های نخلستان مشغول پیاده کردن کماندوهای عراقی هستند. در مکانی بسیار مناسب و عالی بودم و چند قبضه آر پی جی و تعداد زیادی هم موشک داخل سنگر زاغه مهمات بود. سراسیمه یکی از آر پی جی ها را برداشته و شروع به شلیک موشک به سمت نفربرها کردم. رزمندگان و همراهان سردار باکری هم از چند نقطه دیگر مشغول شلیک موشک شدند و طولی هم نکشید که دوتا از نفربرها مورد اصابت موشک قرار گرفته و به آتش کشیده شدند. کماندوهای بدبخت عراقی ، زخمی و آتش گرفته از داخل نفربرها بیرون پریده و شعله کشان و فریاد زنان شروع به دویدن در داخل نخلستان کردند. بقیه نفربرها هم که مشغول پیاده کردن نیرو بودند با مشاهده این صحنه جان خراش و اوضاع و احوال اسفبار همقطاران ، چنان هراسان شده و وحشت کردند که بی درنگ دور زده و با درهای باز شروع به فرار کردند. اوضاع بسیار دیدنی و خنده داری بود. نفربرها سراسیمه دور می شدند و کماندوهای پیاده شده در داخل نخلستان هم با شتاب و افتان و خیزان به دنبال آنها می دویدند. با لطف و عنایت خداوند متعال و هوشیاری سردار باکری حمله غافلگیرانه و کاملاً تاکتیکی و بی سر و صدای کماندوهای عراقی از داخل نخلستان ناکام مانده و صدای شادی و فریادهای الله اکبر و صلوات رزمندگان در منطقه طنین انداز شد.
زمان شادمانی خیلی هم دوام نیاورده و نیروها و تانکهای دشمن بلافاصله از دشت کناری روستا شروع به حمله کرده و به سمت سیل بند پیش آمدند. با دستور برادر باکری همه به پشت سیل بند رفته و با گردآوری مهمات و موشک ، آماده مقابله با قشون دشمن شدیم. دیگر چیزی از نفرات گردان دواطلبان باقی نمانده بود و با در نظر گرفتن آقا مهدی و یارانش حدود ۳۰ یا ۳۵ نفری بیشتر نبودیم که با فاصله چند متری در پشت سیل بند موضع گرفته بودیم.
اما بر عکس اینطرف ، نقطه به نقطه آنطرف مملو از نیرو و تجهیزات زرهی بود که شتابان به سمت سیل بند می آمدند . دشت مقابل و روی اتوبان و کوچه ها و پشت بام های روستای حریبه مملو از نیروهای پیاده و کماندو عراقی بود و هر طرفی هم نگاه می کردی پر از تانک و نفربر بود که لحظه به لحظه هم بر تعدادشان افزوده می شد...
🌀 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از بسیجی جانباز #عباس_لشگری
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#داوود_عابدی🌹
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
هدایت شده از خیریه جهادی حضرت زینب سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#گزارش_کار
به لطف خدا و کمک شما عزیزان
هر روز پخت غذا داریم و این غذا بین مساجد حاشیه شهر و نیز روستاها توزیع میشه ✅
این پویش تا 25 رمضان ادامه دارد🌹
در این پویش مارو کمک کنید ولو به ده هزار تومان 🌺
لطفاً از فیلم بالا دیدن کنید 👆
شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇
6273817010138661
خیریه جهادی حضرت مادر 👇
5892107046105584
حاج آقا محمودی مسول خیریه👇
@mahmode110
09130125204
#پویش_صد_ششم
#کانال_خیریه_جهادی_حضرت_زینب_س
👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2894332609C5ed809a508
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥پیام شهید بهروز واحدی و روایت خوابی که دیده بود. « جاده ظهور همین است که در آن در حال حرکت هستید ... »
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#در
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔹فصل : اول
🔸صفحه : ۲۹-۲۸
🔻#قسمت_هشتم
توی فکر بودم که خوابم برد. خواب دیدم حسین، لباس بسیجی پوشیده؛ با همان پوتین ها.
براش آیینه و قرآن درست کرده بودم. داشتم حسین را راهی جبهه می کردم. از خواب بیدار شدم. به محمد گفتم میدونم حسین کجاست. محمد، هاج و واج به من نگاه می کرد. گفت از کجا میدونی؟! کسی خبری آورده؟! گفتم جبهه است. خواب دیدم. محمد تو دلش گفته بود: از بس تو فکره، این خواب رو دیده. به حرفم اعتنا نکرد. پاشد و گفت انشاالله که جبهه باشه!
محمد، از یک طرف، به خاطر گم شدن حسین به هم ریخته بود و از طرف دیگر، لحظه لحظه ی مردن مرا به چشم می دید.
چاره ای جز این ندیده بود که برود خانه ی ننه جانم، با بچه هام هماهنگ کنند و تصمیم بگیرند نامهای از طرف حسین بنویسند که یعنی حسین، جبهه هست؛ شاید بتوانند با این نامه، مرا از نگرانی در بیاورند.
یکی دو روز هم صبر کرده بودند که از خواب من بگذرد.
ادامه دارد.......
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯