eitaa logo
کوچه شهدا✔️
82.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.4هزار ویدیو
6 فایل
🔷 شهید آوینی: «آیا‌ می‌ارزد که در‌ برابر‌ِ متاع‌ِ زودگذر‌ِ دنیا به عذابِ‌ همیشگیِ‌ آخرت مبتلا‌ شوید؟» ♦️واقعا آیا می ارزد؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خادم الشهدا 👇 @mahmode110 تبلیغات،تبادل👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید🌹 اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹عید شمامبارک رهبر مظلوم ومهربانم عید فطر است ولی عطر حضور تو که نیست شیعه را عید به جز عید ظهور تو که نیست 💐💐 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از ٪سردارشهیدحسین_بادپا 🔹فصل: دوم 🔸صفحه: ۵۶-۵۵ 🔻 ادامه از آن روز به بعد، حرفهایی از حسین می شنیدم که برام آشنا نبود. دل نداشتم حتی یک لحظه ازش دور بشوم ؛ اما او از جدایی همیشگی حرف می زد. فرصتی نصیبش شده بود. حاضر بود از همه چیز، از تعلقات دنیوی، از زن و فرزند دل بکند. هر جور شده بود، می خواست بعد از سال ها خودش را به قافله ی دوستان شهیدش برساند. از طرفی هم می دانست که امکان ندارد حاج قاسم با رفتنش موافقت کند. متوسل شده بود به دوستان شهیدش. یک روز صبح با هواپیما رفت تهران و از تهران به زابل. متوسل شده بود به شهید «میر حسینی». چند ساعتی مانده بود. حالش که بهتر شده بود، همین مسیر را برگشته بود. ساعت ها می رفت گلزار شهدا، با شهید یوسف الهی خلوت می کرد. می گفت :حسین، دستم رو بگیر. تنهام نذار. کمکم کن تا حاج قاسم با رفتنم به سوریه موافقت کنه. سردار سلیمانی، از طریق دوستان وآشنایان، از حال بی قرار حسین آگاه شده بود؛ ولی همچنان می گفت «نه!حسین، دین خودش رو به این مردم ادا کرده. حالا در قبال همسر و فرزندانش مسؤل است.» حسین اما حاضر نبود این موقعیت را به هیچ وجه از دست بدهد. نومید و خسته نمی شد. دنبال کوچکترین روزنه ای می گشت تا رضایت حاج قاسم را بگیرد. شنیده بود که مهم ترین شرط سردار سلیمانی، این است که همسر و فرزندان باید رضایت داشته باشند. یک روز آمد، کنارم نشست و گفت «طاهره، همراهم، زندگی من، نفسم، تا حالا کاری نبوده که ازت بخوام و دریغ کرده باشی. تورو خدا، بیا آخرین دین ات رو به همسرت از ته قلب ادا کن». می دانستم چه می خواهد! او رضایت مرا می خواست برای رفتنش؛ تنها چیزی که نمی خواستم و نمی توانستم بهش بدهم. آن روزها، حال من بهتر از حسین نبود. او از دل کندن حرف می زد و رفتن؛ من از ماندن و نرفتن و دل نبریدن. به خودم می گفتم: چی می شه؟ بزار این دین به گردنم بمونه! اخه اگه حسین شهید بشه، چه کار می کنی؟! می تونی رو پای خودت بایستی؟!‌خیلی حسین رو دوست داشتم؛ ولی مهم تر از آن، برام عاقبت بخیری اش بود. نبودنش، برام خیلی سخت بود؛ ولی من هم مثل خانم هایی که همسرشان شهید شده بود، می گفتم: حیف حسینه که با مرگ طبیعی بمیره!حسین اصرار داره بره سوریه و دین اش رو ادا کنه؛ چرا من نتونم؟! اگه نمی تونم برای دفاع از حریم حضرت زینب (س) کاری بکنم؛ اگه نمی تونم خودم بجنگم، دست کم می شم هم پیمان شوهرم. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
اگر ما ماه رمضانى را گذرانديم، شبهاى إحيايى را گذرانديم، روزه‏هاى متوالى را گذرانديم و بعد از ماه رمضان در دل خودمان احساس كرديم كه بر شهوات خودمان بيش از پيش از ماه رمضان مسلّط هستيم. 🔷 بر عصبانيت خودمان از سابق بيشتر مسلّط هستيم، بر چشم خودمان بيشتر مسلّط هستيم، بر زبان خودمان بيشتر مسلّط هستيم، بر اعضا و جوارح خودمان بيشتر مسلّط هستيم. 🔷 و بالاخره بر نفس خودمان بيشتر مسلّط هستيم و مى‏توانيم جلو نفس امّاره را بگيريم، اين علامت قبولى روزه ماست. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
1_211688273616044136.mp3
507K
🎶 بشنوید عقل معاش می‌گوید که شب هنگام خفتن است امّا ... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
سه شب قبل از شهادت، سردار شهید محسن صداقت خواب سردار شهید سلیمانی را در محل کارش می بیند. شهید گلایه می کند که دوستانم رفتند و من تنها موندم.سردار سلیمانی هم در پاسخ فرموند: نگران نباش تو هم بزودی به ما ملحق می شوی و شهید چقدر زود به آرزوی قلبی اش رسید. خاطره از همسر شهید ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 برپایی نماز عید فطر در میان ویرانی‌های شمال نوار ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل : دوم 🔸صفحه: ۵۶_۵۸ 🔻قسمت:۲۸ به خودم که می آمدم، می دیدم حسین دارد از حسرت هاش می گوید؛ از جا ماندنش؛ از غبطه خوردن به حال دوستان شهیدش که رفتند و تنهاش گذاشتند. حال حسین عذابم می داد. چه کار می‌توانستم بکنم؟! حالش بد که نه؛ مثل همیشه نبود. خودش به سختی خودش را می‌شناخت. با خودش هم غریبه بود. نمازش، جور عجیبی شده بود؛ قنوت هاش، گریه هاش، سجده هاش. می دانستم گمشده ای دارد، و تا آن را پیدا نکند، آرام نمی‌گیرد. جلوی تقدیر را هم نمی توانستم بگیرم. مثل آب و شیر باهم قاتی شده بودند. گفتم: خدا داره من رو امتحان می کنه. این، امتحان حسین نیست. حسین، از چهارده سالگی در این امتحان پیروز شده. این، امتحان منه! نباید سست بشم. ممکنه این فرصت رو از دست بدم. مثل خود حسین، به خدا توکل کردم. گفتم حسین، راضیم به رضای حق. لبخندی از سر رضایت نشست روی لب هاش. سرم را آورد پایین، و بوسید. گفت طاهره، سربلندم کردی. فردا شب، روضه حاج قاسم دعوت هستیم. دلم می خواد خودت بهش بگی راضی هستی. گفتم باشه! باز گفتم حسین، من هم یه چیزی ازت می خوام. گفت بگو عمرم! هرچی که باشه! گفتم شفاعتم رو. دست هاش را روی چشم هاش گذاشت و گفت اگه لایق باشم. فردا شب شد. همه با هم رفتیم منزل حاج قاسم. بعد از روضه، با حسین رفتیم کنار حاج قاسم. حسین دلهره داشت، پشت سر من ایستاد. سلام کردم. بعد از احوال پرسی گفتم حاج آقا، اومده ام یه خواهشی از شما بکنم؛ به حرمت این شب های عزیز، نه نگین! به حرمت چادرم، قسم تون می دم نه نگین! حاج قاسم، نگاهی به حسین که پشت سر من ایستاده بود، کرد و گفت بفرمایید. از خدا خواستم که بهم توان بدهد و طوری حرف بزنم که سردار سلیمانی، متوجه لرزش صدام نشود. گفتم حاج آقا، رضایت بدین حسین بره سوریه. می دونستم حاج قاسم اصلا موافق نیست؛ ولی زمانی که وساطت و قسم دادن مرا دید، دوباره به حسین نگاه کرد و با اکراه گفت باشه! اگر شما راضی هستین، من حرفی ندارم. حسین با شنیدن این حرف، دیگر روی پای خودش بند نبود... زمانی که برگشتیم خانه، تا صبح نخوابید. فقط نماز و قرآن خواند. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
نماز صبح را با خواندم گفت برو ببین آمده یا نه؟ پشت در ایستاده بود به نماز، گفتم چرا این‌جا؟ چرا نیامدی داخل؟ گفت: من سال‌هاست نماز صبحم را این‌جا می‌خوانم. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
✨﷽✨ ✅شهیدان زنده‌اند ✍️پیکرش را با دو شهید دیگر تحویل بنیاد شهید داده و گذاشته بودند سردخانه. نگهبان سردخانه می‌گفت: یکی‌شان آمد به خوابم و گفت: جنازه‌ی من رو فعلاً تحویل خانواده‌ام ندید! از خواب بیدار شدم. هر چه فکر کردم کدام یک از این دو نفر بوده، نفهمیدم؛ گفتم ولش کن خواب بوده دیگه. فردا قرار بود جنازه‌ها رو تحویل بدیم که شب دوباره خواب شهید رو دیدم. دوباره همون جمله رو بهم گفت. این‌بار فوراً اسمشو پرسیدم. گفت: امیرناصر سلیمانی. از خواب پریدم، رفتم سراغ جنازه‌ها. روی سینه یکی‌شان نوشته بود «شهید امیر ناصر سلیمانی». بعدها متوجه شدم توی اون تاریخ، خانواده‌اش در تدارک مراسم ازدواج پسرشان بودند؛ شهید خواسته بود مراسم برادرش بهم نخوره. شهید امیرناصر سلیمانی 📚فرمانده، فرمان قهقهه، ص۳۶ و به کسانی که در راه خدا کشته می‌شوند، مرده نگویید بلکه آنها زنده‌اند؛ امّا شما درک نمی‌کنید! سوره بقره، آیه۱۵۴ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید🌹 اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای شنیدنی یک پدر شهید...😔 🔰 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل :دوم 🔸صفحه: ۶۰-۵۹-۵۸ 🔻قسمت: ۲۹ روز اعزام حسین رسید. موقع رفتن گریه ام گرفته بود. دستش را گذاشت رو شانه ام ،و می گفت «توکه مقاوم تر ازاین حرف ها بودی! حالا که من نیستم، تو مرد خونه ای. بچّه ها رو به تو می سپارم. طاهره، تو روخدا سعی کن وابستگی ات رو بهم کم کنی. من دارم می رم برای دفاع از حرم کسی که اُسوه ی صبره! طاهره، به خاطر حضرت زینب، صبرت رو زیاد کن ». گفتم «حسین، آخه تا امروز، هیچ وقت ازت جدا نبودم. دوری ات برام خیلی سخته! به خدا، هروقت که مأموریت می رفتی، به من و محمد، فاطمه و احسان خیلی سخت می گذشت؛ چه برسه به حالا که…». گفت: طاهره، از امروز به بعد ممکنه روزهای سخت تری داشته باشین! از امروز به این فکر کن که دیگه من نیستم. از امروز یاد بگیر برای بچّه ها پدری هم بکنی. می دونم سخته؛ ولی تورو خدا تحملت رو مثل همیشه زیاد کن. جلوی بچّه ها طوری رفتار کن که ازت یاد بگیرند و ببینند چه مادر صبوری دارند! من که نتونستم زحماتت رو جبران کنم؛ ولی از خانم حضرت زینب می خوام که اجرت رو زیاد کنه… حرف هاش، بوی رفتن و دل کندن می داد. دلم هُری ریخت. در طول این سال ها،خیلی حرف های جدی باهم زده بودیم؛ اما لحن این آخری ،با همه ی آن ها فرق داشت. دلم را آتش زد. نگاهی به لباسش کرد و گفت «طاهره، ببین من شبیه حاج قاسم شدم!» خندیدم و گفتم :«آره!» بچّه ها را بغل کرد و بوسید. گفت « تابرگردم، مراقب خودتون و مادرتون باشین. ». نوبت به احسان رسید. بلندش کرد. احسان را کمی بالاتر از سرخودش برد. نگاهش کرد. دوباره محکم بغل کرد. بهش گفت «احسان،ببین پسرم ،تو دیگه مرد شده ای. نیاز نیست بهت سفارش کنم. تو باید مواظب خواهر و برادرت و مامانت باشی. ». احسان گفت«باشه، بابا! کی بر می گردی؟». خندید و گفت «هروقت خدا خواست. ». سینی آیینه و قرآن را بالاسرش گرفتم. قرآن را زیارت کرد. دوباره نگاهی به من و بچّه ها کرد. چمدانش را برداشت و رفت. یک کاسه ی آب ،پشت سرش ریختم. آیت الکرسی خواندم. گفتم «حسین ،یادت نره ! منتظرم برگردی. ». با لبخند تلخی که روی لب هاش بود، جوابم را گرفتم؛ که این رفتن شاید تا آخر عمرم چشم انتظاری داشته باشه حسین چهارده ماه سوریه ماند. از آنجا هرروز زنگ می زد و احوال مان را می پرسید. دیگر عادت کرده بودم. دست تنها از پس همه ی کارها بر می آمدم ؛ کارهای خانه ،خرید ،رسیدن به کار بچّه ها ، کارهای بیمه و…نگرانش بودم؛ ولی انگاری خود حضرت زینب سلام الله علیها ، بهم صبر داده بود. بی تابی نمی کردم. سرنماز، مرتب دعا می کردم که «خدایا ، فقط زنده و سالم باشه!». ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
برای شناسایی رفته بودیم به شرق بصره؛ کانال ماهی. چند متر مانده به سنگر عراقی‌ها، دیدمش. گفتم: جای شما این‌جا نیست. این‌جا، جای تیرانداز است، نه فرمانده لشکر... گفت: مگر من با بقیه‌ی بچه‌های لشکر چه فرقی دارم که‌ پشت آن‌ها باشم؟ هیچ فرقی بین من و سایر نیروهای لشکر نیست. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
1_1809602405.mp3
19.59M
تسلیت به خانواده‌های شهدای‌فراجا💔 . خبر چه سنگینه خبر پر از درده غـــم رفیقامون بیچارمون کرده . ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
📜 کت و شلوار بسیار زیبایی داشت. در مراسمات جشن اهل بیت میپوشید. اوایل سال ۸۸ بود. یکبار گفتم: این کت و شلوار رو چند خریدی؟ پرسید: چطور؟ گفتم اگه جایی سراغ داری که قیمت مناسب می فروشه به ما معرفی کن، رو به من کرد و گفت: سایز من به تو میخوره، فردا برات می بارم! همان شب کت و شلوار خودش را داد خشکشویی فردا اورد و تحویل من داد. هر چه اصرار کردم بی فایده بود. می گفت: این یک هدیه ناقابل است برای شما! فقط از شما میخواهم برام دعا کنی شهید بشم! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاک‌عالم‌که‌سرشتند،غرض‌عشق‌توبود هرکه‌خاکِ‌رهِ‌عشقِ‌تونشدآدم‌نیست ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل: دوم 🔸صفحه: ۶۲-۶۱ 🔻قسمت: ۳۰ از روزی که حسین رفته بود، دلهره داشتم. این باعث می شد که به او بیشتر فکر کنم؛ به شهادتش؛ به این که ممکن است دیگر نبینمش. فکر شهید شدن حسین، تمام ذهنم را درگیر خودش کرده بود... یک شب خواب شهید مصطفی صدرزاده را دیدم. پشت در دژبانی ایستاده بود. رفتم جلو، بهش سلام کردم. گفتم《سیّدابراهیم، اینجا چه کار می کنی؟!》. گفت《اینجا دارند از ما امتحان می گیرند. برای ورودی باید حتماً امتحان بدیم.》 نگاه کردم به اطرافم. گفتم《پس حسین کجاست؟!》. گفت《حسین امتحان داد؛ قبول شد و رفت. حالا هم نوبت منه!》. منتظر شدم. سیّد ابراهیم هم امتحان داد و قبول شد. از در دژبانی عبور کرد. قبل از این که برود داخل، به من نگاه کرد. گفت《اگه می خواهی حسین رو ببینی، یه لحظه همراه من بیا و برگرد.》. شهید صدرزاده رفت سمت یک چادر گوشه ی چادر را کنار زد. گفت《حسین اینجاست.》 نگاه کردم حسین، کنار یک آقای نورانی نشسته بود. آقا، سیّد ابراهیم رو صدا زد. گفت《بیا داخل.》 سیّدابراهیم داخل شد. رفت کنار آقا چیزی به آقا گفت. هر دو نگاه کردند سمت من! سیّدابراهیم به آقا رو کرد و گفت《ایشون، خانم حسین هستن.》 به من اجازه داد یک لحظه حسین را ببینم. بعد برگشتم. از خواب که پا شدم،آرام و قرار نداشتم. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
اگر تکه تکه هم بشوم دست از دین اسلام بر نمی‌دارم☝️. بترسید از اینکه هر هفته نامه اعمال ما دو مرتبه پیش (عج) باز می‌شود. نکند خدای ناکرده امام زمان(عج) از دست ما ناراحت و شرمنده شود. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🔰از ۷ سالگـی شـده بود شاگـرد مکانیــک ... ڪارش خیلے خــوب بود.۱۲ سالش که بود, من از طــریق جهاد عازم بودم. اصـرار ڪرد من هـم میام گفــتم آخه از تو چه ڪارے بر مــیاد. گفـت می تونم دست رزمنده ها اب بدم... رانندگے و مکانیکے هم بلدم. نبردمش... اما خانه هم بر نگشت. یه هفته طول کشــید تا فهمیدیم.بین صندلے های اتوبوس پنهان شده و رفته جبهــه! یکسالی طول کشــید تا از جبهه برگشت… 🔰با اون قـد و قـواره کوچیکش شده بود رانــنده لودر, اون اوایل پشــت فرمــون ڪه می نشست, اصلا دیــده نمے شد! ســال ۶۳ بود. بین خاڪریز مــا و عراقے هــا حدود ۸۰۰مــتر فاصــله بود. . قــرار شــد یه خاکریــز این بین زده بشــه... چند تا لودر با هــر لودر هم چنــدتا محافظ شــبانه ڪار را شــروع کردن. عراقے ها هــم شــروع ڪردن به ریختن آتــش, یڪ ساعــت نشــده همــه لودر ها و محافـظ ها از حجم اتش عقب اومدن جز محــمود لودری ڪه یـک تنه ڪار را تا صبــح تموم کرد..🌹 🌹🌹🌹 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید🌹 اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وداع عروس اسماعیل هنیه با همسر شهیدش حازم هنیه و دختران شهیدش آمال و‌ مونا خانواده‌ی شگفتی‌آور ✌️🦋💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل : دوم 🔸صفحه : ۶۳-۶۲ 🔻قسمت : ۳۱ یک هفته ای می شد که از حسین خبر نداشتم. هر وقت زنگ می زدم، دوست هاش می گفتن «الان کار داره. منتظر باشید. خودش تماس می گیره.». دل شوره داشتم. خیالم هزار جا رفت. حسینی که هر روز و هر شب بهم زنگ می زد، حالا یک هفته بی خبر از ما... مشغول آشپزی بودم که صدای زنگ گوشی ام را شنیدم. درست می دیدم؛ پیامی از خط حسین برام ارسال شده بود که نوشته بود؛ به زودی با شما تماس می گیرم. انگار خدا تمام دنیا را بهم داده بود. چشمم به گوشیم بود و با صدای هر زنگی از جا می پریدم. سرانجام صبح فردایش ، حسین بهم زنگ زد. همین که صداش را شنیدم، زدم زیر گریه. گفتم «حسین، تو این هفته، از نگرانی داشتم می مردم. نباید یه خبر از سلامتیت به ما می دادی؟! آخه تو که این جوری نبودی!» با صدایی خیلی آرام گفت «طاهره حقیقتش، من مجروح شده ام. دارم میام تهران.» تازه علت آن همه دل شوره هایم را فهمیدم. چند دقیقه ای باش حرف زدم. احساس کردم حالش زیاد خوب نیست. فردا، همراه بچه ها رفتم تهران. زمانی رسیدیم فرودگاه که آقای حاج باقری آمده بود فرودگاه، دنبال ما تا با هم به بیمارستان برویم. گرچه حسین زخمی برگشته بود‌ مهم دیدار دوباره با او بعد از چهارده ماه بود. حسین ساعت دو صبح رسیده بود تهران. توی مسیر به خودم و حسین فکر می کردم. به بیمارستان رسیدیم.هر قدمی که به سمت اتاقش بر می داشتم. ضربان قلبم تند تر می شد. پاهام به سختی یاری ام می کردند. جلوی اتاقش رسیدم. چشم هام درست می دید؛ این حسین ام بود! برگشته بود؛ اما با لباسی دیگر و با صورتی رنگ پریده! با لبخند همیشگی اش سلام کرد. بغضم را قورت دادم . جلو رفتم. صدام از شدت هیجان می لرزید. بریده بریده سلام کردم. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. به پهنای صورتم اشک می ریختم. کاش می توانستم بدون پروا، آن همه دوری و دل تنگی را داد می زدم. الهی بمیرم،دل تنگی بچه ها بیشتر از من بود. مثل پروانه، دور باباشان می چرخیدند و گریه می کردند. گفتم «حسین، می دونی این مدت به من و بچه ها چه گذشته؟». با صبر به حرف های من و بچه ها گوش می کرد. بچه ها از باباشان قول می گرفتند که «بابا، دیگه نرو سوریه ...» من هم به این امید بودم که دیگر حسین به سوریه بر نمی گردد. ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
✅ به‌خاطر نمازهای اول وقتم، این‌جا هم فرمانده‌ام! ✍جاده‌های کردستان آن‌قدر ناامن بود که وقتی می‌خواستی از شهری به شهر دیگر بروی، مخصوصاً توی تاریکی، باید گاز ماشین را می‌گرفتی، پشت سرت را هم نگاه نمی‌کردی؛ اما زین الدین که همراهت بود، موقع اذان، باید می‌ایستادی کنار جاده تا نمازش را بخواند. اصلاً راه نداشت. بعد از شهادتش، یکی از بچه‌ها خوابش را دیده بود؛ توی مکه داشته زیارت می‌کرده. یک عده هم همراهش بوده‌اند. گفته بود «تو این‌جا چی کار می‌کنی؟» جواب داده بوده «به‌خاطر نمازهای اول وقتم، این‌جا هم فرمانده‌ام.» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 🌷 .... 🌷چند روز مانده بود تا عملیات بدر. جایی که بودیم از همه جلوتر بود. هیچ کس جلوتر از ما نبود، جز عراقی‌ها. توی سنگر کمین، پشت پدافند تک لول، نشسته بودم و دیده‌بانی می‌کردم. دیدم یک قایق به طرفم می‌آید. نشانه گرفتم و خواستم بزنم. جلوتر آمد، دیدم آقا مهدی است. 🌷....نمی‌دانم چه شد، زدم زیر گریه!! از قایق که پیاده شد، دیدم؛ هیچ چیزی هم راهش نیست، نه اسلحه‌ای، نه غذایی، نه قمقمه‌ای، فقط یک دوربین داشت و یک خودکار از شناسایی می‌آمد. پرسیدم: «چند روز جلو بودی؟» گفت: «گمونم چهار، پنج روز....» 🌹خاطره اى به ياد فرمانده مفقود الاثر شهيد مهندس مهدى باكرى ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯