✅ بهخاطر نمازهای اول وقتم، اینجا هم فرماندهام!
✍جادههای کردستان آنقدر ناامن بود که وقتی میخواستی از شهری به شهر دیگر بروی، مخصوصاً توی تاریکی، باید گاز ماشین را میگرفتی، پشت سرت را هم نگاه نمیکردی؛ اما زین الدین که همراهت بود، موقع اذان، باید میایستادی کنار جاده تا نمازش را بخواند. اصلاً راه نداشت. بعد از شهادتش، یکی از بچهها خوابش را دیده بود؛ توی مکه داشته زیارت میکرده. یک عده هم همراهش بودهاند. گفته بود «تو اینجا چی کار میکنی؟» جواب داده بوده «بهخاطر نمازهای اول وقتم، اینجا هم فرماندهام.»
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#موقعیت_مهدی....
🌷چند روز مانده بود تا عملیات بدر. جایی که بودیم از همه جلوتر بود. هیچ کس جلوتر از ما نبود، جز عراقیها. توی سنگر کمین، پشت پدافند تک لول، نشسته بودم و دیدهبانی میکردم. دیدم یک قایق به طرفم میآید. نشانه گرفتم و خواستم بزنم. جلوتر آمد، دیدم آقا مهدی است.
🌷....نمیدانم چه شد، زدم زیر گریه!! از قایق که پیاده شد، دیدم؛ هیچ چیزی هم راهش نیست، نه اسلحهای، نه غذایی، نه قمقمهای، فقط یک دوربین داشت و یک خودکار از شناسایی میآمد. پرسیدم: «چند روز جلو بودی؟» گفت: «گمونم چهار، پنج روز....»
🌹خاطره اى به ياد فرمانده مفقود الاثر شهيد مهندس مهدى باكرى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
#برشی_از_خاطرات 📜
محمد رضا که از جبهه که می اومد و واسه چند روز خونه بود ماها خیلی از حضورش خوشحال بودیم. میدیدم نماز شب میخونه و حال عجیبی داره! یه جوری شرمنده خداست و زاری میکنه که انگار بزرگترين گناه رو در طول روز انجام داده. یه روز صبح ازش پرسیدم: چرا انقدر استغفار میکنی؟ از کدام گناه می نالی؟ جواب داد: همین که اینهمه خدا بهمون نعمت داده و ما نمیتونیم شکرش رو به جا بیاریم بسیار جای شرمندگی داره ...
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
12.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ شهید مدافع حرم🕊🌹
#علی_بیات
دسته گلی ازجنس صلوات نثار شان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل: دوم
🔸صفحه: ۶۵-۶۴
🔻قسمت: ۳۲
صدای در اتاق را شنیدم. فرمانده اش ابوحسین برای عیادتش آمده بود.
بعد از سلام و احوال پرسی، حسین از فرصت استفاده کرد؛ ازش قول می گرفت که دوباره برگرده سوریه.
واقعا حسین را دیگر نمی شناختم! به خودم می گفتم: این حسین، کسی بود که بارها و بارها خودم از دهنش شنیده بودم که جانم به جان بچه هام بسته است؛ حالا طوری شده بود که خواهش ها و التماس های فاطمه و احسان هم در تصمیمش اثری نداشت.
مرا بگو که چه خوش خیال بودم که با دیدن احسان و فاطمه دیگر ماندگار می شود! عطش حسین، از قبل هم بیشتر شده بود.
حسین، عاشق بچه ها بود؛ ولی عشقی والاتر را دیده بود! مانده بودم که خدا، باز چه کنم....؛ که فرمانده اش گفت هرچه خانوم تون گفتند.
به حسین نگاه کردم. نگاهش ملتمسانه بود. دلم نیامد ناراحتش کنم.
گفتم: به هرچه حسین رضایت داشته باشه، من هم راضی ام.
بعد از چند روز بستری بودن در بیمارستان، برگشتیم خانه.
هنوز خوب نشده بود. غصه ی رفتنش را داشتم.
از روز اول، دلهره ی روز آخر به جانم افتاده بود. نمی گذاشت از بودنش لذت ببرم.
آمدن این بار حسین، با دفعات قبل فرق می کرد. بسیار ساکت شده بود و مهربان تر از قبل.
اخرین سفر حسین، همگی در خانه ی بابام دعوت بودیم. زن داداشم رفته بود مسافرت. داداشم، دل تنگ خانمش بود.
سر به سرش می گذاشتیم. داداشم، شعری درباره ی دوری همسرش خواند.
همه ی حواسم به حسین بود. کنار ما نشسته بود. اصلا حرف نمی زد. تنها جمله ای که توی آن شلوغی از حسین شنیدم، این بود: احسنت! همه تقریباً متوجه تغییر رفتار حسین شده بودند. با جمع ما غریبه شده بود. توی حال و هوای دیگری بود. همان جا متوجه شدم انگشتری که آن همه بهش علاقه داشت، دستش نیست.
گفتم حسین، انگشترت؟! گفت تو یکی از عملیات ها، کنار تل صبیحه می خواستم چیزی رو پرت کنم، از انگشتم جدا شد. خواستم بیارمش؛ ولی از بس آتیش دشمن زیاد بود، نشد.
دل شوره ی عجیبی آمد سراغم. گفتم تو که برای انگشترت...حرفم را قطع کرد و گفت:
شاید می خواهم به......
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
مسیر تهران ـ نطنز رو اگه انسان هفتهای یک بار تردد کند، خیلی خستهکننده خواهد بود. آقا مصطفی هفتهای دو یا سه بار این مسیر رو میرفت و برمیگشت.
روزهگرفتن در سایت نطنز هم،
خیلی سخت بود؛ هوا آنقدر گرم میشد که لبها ترک برمیداشت و خون میآمد. همه اینها نشاندهنده سختیهای ایشون بود. ولی هیچوقت از سختیها نمیگفتن.
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کناره سفره عقد نشستیم عاقدپرسید: عروس خانم مهریه رو میبخشند که صیغه موقت رو فسخ کنیم؟
به حمید نگاه کردم، گفتم : نه من نمیبخشم! نگاه همه با تعجب به من برگشت، ماتشان برده بود، پدرم پرسید: دخترم مهریه رو میگیری؟ رک و راست گفتم : بله میگیرم.😌
حمید خندید و گفت: چشم مهریه رو میدم، همين الان هم حاضرم نقدا پرداخت کنم. 😁
عاقد لبخندی زد و گفت: پس مهریه طلب عروس خانوم، حتماً باید آقا داماد این مهریه رو پرداخت کنه.
بعد از خواندن خطبه عقد دائم به رستوران رفتیم، تا غذا حاضر بشود، حمید پانزده هزار تومان شمرد، به دستم داد و گفت: این هم مهریه شما خانوم! پول را گرفتم و گفتم : اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه!
حمید خندید و گفت: هزار تومان هم بیشتر گیر شما اومده، پول را نشمرده دور_سر حمید چرخاندم و داخل صندوق صدقاتی که آنجا بود انداختم و گفتم : نذر سلامتی آقای من! 🥰
📕برشی از کتاب #یادت_باشد
شهید مدافع حرم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#عمار_بهمنی🌹
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
4.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اخرین لحظات شهید #عمار_بهمنی
یادش گرامی وراهش پررهرو
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل: دوم
🔸صفحه: ۶۶-۶۵
🔻قسمت: ۳۳
این بار باز حاج قاسم به برگشتنش راضی نبود.
به هر نحوی بود، دوباره رضایت حاج قاسم را گرفت.
زمان رفتنش شده بود.
مثل همیشه، کنارش ایستاده بودم ؛اما توی دلم آشوبی بود.
مانند دوران جنگ، برای این که خانواده اش رو نگران نکند، به بهانه ی سفر حلالیت گرفته بود.
این سفر ،سفر دل کندن بود.
حسین از همه چیز دل کنده بود؛ حتّی از فرزند.
چگونه می توانستم از رفتن منصرفش کنم؟
نیمه شب بود.
بچّه ها خواب بودند.
آماده شدم حسین را ببرم فرودگاه.
آیینه و قرآن آوردم.
از زیر قران رد شد.
مثل همیشه گفت «اُفَوِّضُ اَمری اِلَی اللهِ بَصیرٌبِالعِباد».
از در حیاط آمدیم بیرون.
دیدم حسین برگشت.
تعجب کردم !
گفتم: شاید چیزی جا گذاشته!
من هم باش برگشتم.
رفت سمت احسان.
خم شد. احسان رابوسید.
آرام دستش را گذاشت روی قلب احسان.
گفت«الا بِذکرالله تطمئن القلوب ».
آهی کشید وگفت «بابا، خدا دلت رو آروم کنه!».
بغض، گلویم را گرفته بود.
سوار ماشین شدیم.
توی مسیر، هر دو ساکت بودیم.
بغضی توی گلویمان بود که نمیگذاشت حرف بزنیم.
رسیدیم فرودگاه.
زمان خداحافظی گفت «طاهره ،نذار احسان به خاطر دل تنگی من اذیّت بشه.
قول می دم اگه شهید شدم، اوّلین نفری که شفاعت کنم ،تو باشی. »
لحظه ای ازش چشم برنمی داشتم.
می دانستم این رفتن، برگشتی ندارد !
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
⭕️برای اشتباهاتی که ممکن بود انجام بدهد مجازات در نظر گرفته بود و در یک دفتر آن ها را یادداشت کرده بود.
🔹غیبت معذرت خواهی نسبت به فرد غیبت شده...
🔸واریز مبلغی پول به حساب ۱۰۰ حضرت امام ره...
🔹چند صبح اقامه ی نماز صبح در مسجد جامع...
#شهید_ناصر_فولادی...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#حزب_بعث_یکی_از_چهرههای_کریه_تاریخ!
🌷در اردوگاه ۱۱ تکریت یکی از صحنههایی که بچهها را بسیار تحت تأثیر قرار داد و چهرهی خونخوار و کریه حزب بعث را بیش از پیش نمایان ساخت، شکنجه و قتل یک نوجوان بسیجی پانزده ساله بود. بعثیها ابتدا اسرا را به صف کردند. بعد نوجوان بسیجی را با ضرب و شتم به وسط محوطه اردوگاه آوردند درحالیکه سر و صورت او غرق در خون شده بود. بعد آب جوش روی بدنش پاشیدند و او را به زور روی خرده شیشه و نک غلتاندند و آنقدر....
🌷و آنقدر این شکنجه ادامه پیدا کرد تا اینکه در صورت آن بسیجی معصوم حالت عروج به ملکوت اعلی هویدا شد. سرانجام، آن رزمنده به لقاء الله پیوست و صفحهی ننگین و دهشتزای دیگری بر پروندهی سیاه خونخواران بعثی افزوده شد. بعد از این عمل جنایتکارانه، پیکر مطهر شهید نوجوان را روی سیم خاردار انداختند و به گلوله بستند تا چنین وانمود کنند که وی در حین فرار کشته شده است.
#راوی: آزاده سرافراز کریم
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
❌❌ امنیت اتفاقی نبوده و نیست!
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯