eitaa logo
کوچه شهدا✔️
86.6هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
6 فایل
🔷 شهید آوینی: «آیا‌ می‌ارزد که در‌ برابر‌ِ متاع‌ِ زودگذر‌ِ دنیا به عذابِ‌ همیشگیِ‌ آخرت مبتلا‌ شوید؟» ♦️واقعا آیا می ارزد؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خادم الشهدا 👇 @mahmode110 تبلیغات،تبادل👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیر سپهبد شهید شیرازی چقدر عاشقانه، خالصانه وبسیجی گونه دربین رزمندگان درحال وضو گرفتن هست ☘☘☘☘ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا 🔹فصل : دوم 🔸صفحه: ۷۴_۷۵ 🔻قسمت ۴۱ و ۴۲ هر وقت دو سه روز تعطیل بود، پیشنهاد می کرد برویم مسافرت؛ شیراز، بندرعباس و ..... سعی می کرد که تو مسافرت بهمان خیلی خوش بگذرد. عیدها، هرسال دوست داشت تحویل سال، مشهد باشیم. زیارت حضرت معصومه(ع)، بهش خیلی آرامش می داد. هر وقت فرصتی پیدا می‌کرد، دوست داشت برود قم. آخرین باری که از سوریه آمد، به مامان گفت: من از تهران می رم قم؛ شما هم بیایین قم. اونجا همدیگه رو می بینیم. بابا، هیچ وقت به زور ما را به کاری مجبور نمی کرد؛ حتی نماز خواندن. صبح ها برام سخت بود که از رختخواب جدا شوم. زمان اذان، بابا پشت در اتاقم می ایستاد و با صدای بلند اذان می گفت. چشم هام را باز می‌کردم و به کارش خنده ام می گرفت. پا می شدم، وضو می گرفتم، نمازم را می‌خواندم. یک بار بابا، اول مرا بیدار کرد. نمازم را خواندم و خوابیدم. بعد مامان بیدار شد. فکر می کرد هنوز بیدار نشده ام. آمد بالا سرم، گفت پاشو، نمازت قضا می شه. هر چی گفتم مامان، من نمازم رو خونده ام...، قبول نکرد. مجبور شدم دوباره نماز بخوانم. بابا، زمانی به دادم رسید که نمازم تمام شده بود. گفت بچه ام نمازش رو خونده...نگاهی به بابا کردم، و سه تایی خندیدیم. گفتم: بابا به اندازه ی یه نماز دو رکعتی دیر اومدی! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
💢اگه جای شهید بودی چیکار میکردی؟! 🔹با نوچه هایش از کوچه ای رد می شد، دید سیدی شال سبز به کمر بسته با کمی اثاثیه در کوچه نشسته. از او پرسید: چرا اینجا نشسته ای؟ سید گفت: صاحب خانه ام جوابم کرده. طیب به نوچه هایش گفت وانت بیاورند اثاث ها را داخل وانت ریختند و به خانه ای نوساز بردند که طیب برای خودش ساخته بود ولی هنوز در آن ننشسته بود. 🔹 طیب به سید گفت شناسنامه ات را بیاور و خانه را به نامش کرد. وقتی کلید خانه را به سید می داد، گفت: از مادرت حضرت فاطمه ی زهرا (س) بخواه که خانه ای در آن دنیا برایم فراهم کنه... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
هدایت شده از خیریه جهادی حضرت زینب سلام الله علیها
به لطف خدا و کمک شما عزیزان سه قلم جهیزیه (یخچال_اجاق گاز_جاروبرقی) به هزینه 30 میلیون تومان خریداری شد و تحویل دختر و پسری داده شد که دو سال عقد کرده بودن و بخاطر نداشتن جهیزیه عروسی نکرده بودن✅ تشکر از تمام عزیزانی که در این پویش مارو کمک کردن🌹 شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇 💳6273817010138661 حاج آقا محمودی مسول خیریه👇 @mahmode110 09130125204 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2894332609C5ed809a508
🌷 🌷 🌷حدود چهار ماه از حضورم در جبهه گذشته بود که در ٢٢ فروردین ٦٢ به همراه دیگر نیروهای لشکر ٤١ ثارالله کرمان در عملیات والفجر یک شرکت کردم. عملیات آغاز شد و بچه‌های لشکر ثارالله از خط نخست که توسط نیروها پاکسازی شده بود، عبور کردند و به خط دوم رسیدند. 🌷در لشکر ٤١ ثارالله فرماندهی داشتیم که دایی مجتبی صدایش می‌کردیم و زمانی که به خط دوم رسیدیم، چند تا نیروی عراقی بودند که بچه‌ها می‌‌خواستند آن‌ها را هدف قرار دهند، اما دایی مجتبی اجازه نداد! زمانی که بچه‌ها به دایی مجتبی اعتراض کردند که؛ چرا اجازه نمی‌دهی اين بعثی‌ها را بزنیم؟ 🌷...وی گفت: ما که نمی‌دانیم، محور دوم که به صورت تله و پر از مین است در کجا قرار دارد، اما عراقی‌ها می‌ دانند، باید اجازه بدهیم، نیروهای عراقی از مسیر اصلی بروند تا راه را پیدا کنیم. نیروهای لشکر ٤١ ثارالله کرمان درحالی در محور دوم پیشروی می‌‌کردند که بچه‌های اصفهان و شیراز که در دو جناح ما بودند، نتوانستند جلو بیایند. 🌷زمانی که وارد محور دوم شدیم، گرچه انتظار داشتیم از روبرو به ما شلیک شود، اما از دو جناح هم تیر به سوی ما می‌‌آمد. ساعت حدود یک نیمه شب بود که معاون گردان به قرارگاه بی‌‌سیم زد و با رمز گفت: ما سر سفره هستیم و از آن طرف پیام آمد که دور تا دور شما پر از عقرب است و ما متوجه شدیم در محاصره هستید. 🌷بچه‌‌ها تا صبح مقاومت کردند، نماز صبح را پوتین به پا اقامه کردیم و بعد از نماز زمانی‌که می‌‌خواستیم از کانال پایین بیاییم، تعدادی از نیروها شهید شدند، من هم از ناحیه پهلو مجروح شدم و سینه‌ خیز روی زمین حرکت می‌‌کردم. دایی مجتبى در حین جابجایی شهدا به شهادت رسید و فقط ٢٢ نفر از نیروها توانستند به عقب برگردند و من به همراه تعدادی دیگر از بچه‌ها توسط عراقی‌ها اسیر شدیم و ما را به پایگاه هلی‌‌کوپتری بردند.... : آزاده سرافراز محمدحسین ضیاءالدین ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
📜 ساعت ۱۱ صبح بود که برای دو هفته به مرخصی رفت، هواپیماهای دشمن به پادگان حمله کردند و سه بار در ساعتهای ۱۲، ۱ و ۲ بعداز ظهر، محوطه پادگان را به شدت بمباران کردند. با بچه های لشگر در حال جمع آوری پیکر شهدا بودیم که دیدیم یک نفر مجروحی را بر دوش گرفته و به طرف آمبولانس می آید. اول باور نکردم، پرسیدم: مگر نرفتی مرخصی؟ گفت: سه نفر دیگر در گودال مجروح شده اند برویم بیاریمشان. بعدا معلوم شد که وقتی از بمباران آگاه شده به همراه آمبولانس به پادگان بازگشته است. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
عنایت شهید محمد مسرور _1.mp3
9.69M
💥💥 📌عنایتی عجیب😳 از شهید مدافع حرم محمد مسرور نسبت به خانمی که روز تشییع پیکر شهید، درخواستی از او داشت و برآورده شد😭 🎙راوی شیخ سعید آزاده هدیه محضر صلوات 🤲 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا 🔹فصل: دوم 🔸صفحه: ۷۵ 🔻قسمت: ۴۳ آخرین پرواز بابا، نیمه شب بود. ما خواب بودیم. بابا این اواخر خیلی تغییر کرده بود. می دانستم شهید می شود. از زمانی که رفت سوریه، پیش خودم تصور می کردم: بابا وقتی شهید شد، چه عکس العملی باید نشان بدهم. روزی، ازصبح دل شوره ی عجیبی داشتم. مامان، هر صبح زود می رفت بیرون، دنبال کارهاش. نزدیک های ظهر آمد خانه. چشم هاش قرمز و خودش به هم ریخته بود. بدون این که جواب سلامم را بدهد، وسایلش را انداخت زمین، و زد زیر گریه. هاج و واج، وسط اتاق ایستاده بودم. می دانستم که دل شوره ام بی علت نیست. توان پاهام از دست رفته بود. زانوهام شل شده بود. برای لحظاتی فقط به مامانم نگاه می کردم. گفتم«مامان، چی شده ؟!» داد زد «فاطمه، می کن بابات شهید شده… فاطمه، بی بابا شدی! فاطمه، یتیم شدی…» دنیا روی سرم خراب شده بود. اشک هام مجال هیچ حرفی رابهم نمی داد. فقط کلمات مامانم، تو ذهنم مرور می شد: شهید؛یتیم؛ بی بابا… تلفن خانه زنگ زد. سردار سلیمانی بود. مامان، گوشی را برداشت. با گریه‌ پرسید «حاج آقا، چه خبر از حسین؟!» سردار سلیمانی گفت: حاج خانم، آخرین خبری که ما داریم، مجروح شده و دست اون هاست… ده روز طول کشید تا خبر قطعی شهادتش را دادند. از حرف های آقای شیرازی فهمیدم داعشی ها قصد مبادله با پیکر بابا را دارند. به ایشان گفتم «حاج آقا، من وقتی حضور بابام رو الآن کنارم حس می کنم، فرقی نمی کنه که اینجا باشه یا سوریه» پیش خودم گفتم: زمانی که دل تنگش می شم، دلم می گیره، می رم جایی که بابام دل تنگی هاش رو می برد؛ سر قبر شهید یوسف الهی. من هم همون جا درد دل می کنم. به آقای شیرازی گفتم: اصلا‌ً ما راضی نیستیم برای برگردوندن پیکر بابا، کوچک ترین مبادله ای بشود. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
یکی از روزهایی که نزدیک عملیات سرنوشت ‌‌ساز حلب بود حاج قاسم رزمندگان را جمع کرده بود و برایشان صحبت می‌کرد. به آنها می‌گفت ، سعی کنید روی پای خودتان باشید. تلاش کنید خَلَف صالحی برای پیشینیانتان باشید و... در اثنای صحبت ‌های حاج قاسم یکی از برادران مدافع حرم که ظاهراً حاج قاسم را نمی‌ شناخت از انتهای جمعیت بلند شد و فریاد زد ، حاج آقا ! ، تو که این قدر ما را موعظه می‌کنی خودت گروه چندی؟! ما همه مات مانده بودیم. از شدت تعجب و ناراحتی زبانمان بند آمده بود. تا آمدیم خودمان را جمع و جور کنیم و حرفی بزنیم دیدیم حاج قاسم شروع کرد به جواب دادن ، من گروه صفر هستم ، گریه می ‌کرد و می‌ گفت ، من هنوز لیاقت پیدا نکردم... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
💢بخشی از سخنرانی تاریخی جاویدالاثر احمد متوسلیان در ۲۸ خرداد ۱۳۶۱ در پادگان زبدانی سوریه: 🔹با اسرائیل وارد جنگ خواهیم شد و عملیات‏مان را علیه آن‌ها شروع خواهیم کرد. هرکس با ماست؛ بسم‌‏الله! هرکس با ما نیست، خداحافظ! ما با ایمانمان مى‌‏جنگیم؛ بگذار بوق‏‌هاى تبلیغاتى رسانه‏‌هاى صهیونیستى و سران اسرائیل به ما بگویند شما براى خودکشى آمده‌‏اید. ما ثابت مى‏‌کنیم که خون ما باعث خواهد شد که سرزمین‏‌هاى مقدس اسلامى از دست امپریالیزم آمریکا و این رژیم غاصب و فاسد صهیونیستى آزاد بشود. 🔹تا در اقصى نقاط جهان گوینده "لااله الا الله” هست، همان جا نیز مرز اسلامى ماست. ما این هنرنمایى‏‌هاى فرسوده و نقاشى‌‏هاى از بین رفته در طول تاریخ بر روى صفحات لجن‌مالى شده‌‏اى را که به نام مرزهاى جغرافیایى در بین ممالک اسلامى علم کرده‌‏اند، هرگز قبول نداریم. 🔹اسرائیل را به سقوط مى‏‌کشانیم. روزى را نزدیک خواهیم کرد که اسرائیل چنان بترسد و در فکر این باشد که مبادا از لوله سلاحمان، به جاى گلوله، پاسدار بیرون بیاید. باشد که ما شبانگاهان بر سرشان بریزیم؛ همچون عقابان تیزپروازى که شب و روز برایشان معنا ندارد و باشد آنجایى به هم برسیم که با گرفتن هزاران اسیر از صهیونیست‏‌ها به جهانیان ثابت کنیم که ما به اتکا به سلاح ایمان‏مان مى‏‌جنگیم... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
بهش گفتن؛ خوش حالت ابراهیم !هم ورزشکاری و هم خوش چهره ،هر وقت از خیابون رد میشی دخترا نگاهت میکنن . از فرداش به جای لباس ورزشی با لباس گشاد و سر تراشیده اومد بیرون که دیگه کسی نگاهش نکنه ...! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
هدایت شده از خیریه جهادی حضرت زینب سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدر بیمار و زمین گیری که دو تا بچه داره تو این وضعیت زندگی می‌کنه 😔 ان شالله به لطف خدا و کمک شما عزیزان هم قراره حموم و دستشویی براشون درست کنیم و خونه رو گاز کشی و برق کشی کنیم ✅ در این پویش مارو کمک کنید ولو به بیست هزار تومان 🌹 شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇 6273817010138661 خیریه جهادی حضرت مادر 👇 5892107046105584 حاج آقا محمودی مسول خیریه👇 @mahmode110 09130125204 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2894332609C5ed809a508
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید ابراهیم هادی میگفت : طــوری زنــدگی و رفـــاقت‌ ڪن که‌ احترامت‌ رو داشته باشند.👌 بــی دلیل‌ از ڪسی چیزی نخواه عــــزّت‌ نفـس‌ داشته‌ بـــــاش!🙂 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#در
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل :دوم 🔸صفحه: ۷۷-۷۶ 🔻قسمت: ۴۴ بابا، رشته ی تجربی درس خوانده بود. یک روز بهم گفت《سن و سال تو که بودم. دوست داشتم خلبان بشم. قسمت نبود و نشد. فاطمه، بابا، دوست دارم تو پزشکی قبول شی.》 گفتم《بابا، مگه فراموش کرده ای؟من رشته ام ریاضیه!》. گفت《بابا، این که تو الآن رشته ی ریاضی می خونی، در آینده مهندس می شی؛ ولی اگه پزشک بشی، درسته سختی داره؛ ولی آینده، راضی تری.》. بعد از شهادت بابا تصمیم خودم را گرفتم. می بایست بابا را به آرزوش می رساندم. برام سخت بود که تغییر رشته بدهم؛ولی نهایت تلاش خودم را می بایست می کردم. در کنکور تجربی شرکت کردم. مشهد بودیم. هنوز نتایج را نداده بودند. دوستم زنگ زد. گفت《نتایج رو تو سایت زده اند. برو ببین قبول شده ای یا نه.》. مامانم با بقیه نشسته بود توی صحن. مامان را صدا کردم. گفتم《مامان، من می رم ضریح، برمی گردم.》. رفتم سمت ضریح. بین راه، فقط به بابا فکر می کردم. توی افکارم، با بابا حرف می زدم. وقتی رسیدم رو به روی ضریح، گفتم《امام رضا، نمی دونم نتیجه ام چی می شه. فقط می خوام نتیجه ام طوری بشه که هم شما دوست داشته باشید، هم بابام.》. وقتی آمدم بیرون، دل توی دلم نبود. اضطراب داشتم. رفتم توی سایت، نتیجه ام را گرفتم. پزشکی قبول شده بودم. حس عجیبی بود. هم خوشحال بودم و هم ناراحت. قبولی من، آغوش بابام را کم داشت. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
پیامی ڪه برای پدر و مادرم دارم این است که اگر خداوند من را قبول کرد و فوز عظیم شهادت را نصیبم کرد هیچ نگرانی نداشته باشند و خیلی هم خوشحال و خونسرد باشند ڪه چنین کسی در خانواده آنها بوده و چنین لیاقتی را پیدا کرده که در راه اسلام و امام شهید شود برای من طلب آمرزش کنید. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️ ‏صدای تیر و خمپاره در میدان جنگ را بشنوید؛ و آرامش ‎ را هم، هنگام مناجات ببینید... 💫 فیلم منتشرنشده از لحظات اقامه نماز ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
💢 🔹🔸زدیم بغل. وقت نماز بود. گفتم: «حاجی قبول باشه.» ‌گفت: «خدا قبول کنه ان‌شاءاللّه.» نگاهم کرد. ‌گفت: «ابراهیم!» نگاهش کردم. ــ نمازی خوندم که در طول عمرم توی جبهه هم نخوندم. ــ حاج‌آقا شما همه نمازهاتون قبوله. ♦️قصه‌اش فرق ‌می‌کرد. رفته بود کاخ کرملین. قرار داشت با پوتین. تا رئیس‌جمهور روسیه برسد وقت اذان شد. حاجی هم بلند شد. اذان و اقامه‌اش را گفت. صدایش ‌پیچید توی سالن. بعد هم ایستاد به نماز. همه نگاهش ‌می‌کردند. می‌گفت در طول عمرش همچین لذتی از نماز نبرده بوده. پایان نماز پیشانی‌اش را گذاشت روی مهر. به خدای خودش ‌گفت: «خدایا این بود کرامت تو، یه روزی توی کاخ کرملین برای نابودی اسلام نقشه ‌می‌کشیدند، حالا منِ قاسم سلیمانی اومدم اینجا نماز خوندم.» ✍راوی: ابراهیم شهریاری | منبع: سلیمانی عزیز، انتشارات حماسه یاران، صفحه ۱۰۹ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🔴 دیگر «رضا» را صدا نزنید! رضا رفته موقعیت «کربلا»!... 🔹«سپاه چهارم بعثی‌ها، پاتک سختی را روی خط دفاعی ما انجام داده. برادر چراغی رفت جلو. چند ساعت بعد، بی‌سیم را برداشتم و شروع کردم به صدا زدن: «رضا، رضا، همت، رضا، رضا، همت» ناگهان یک نفر از آن‌طرف خط گفت «حاجی جان دیگر رضا را صدا نزنید، رضا رفته موقعیت کربلا!... فهمیدم شهید شده.» 📌این روایت ، از شهادت سردار فرمانده لشکر ۲۷ محمدرسول الله (ص) است. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه توام دلت برای ڪربلا تنگ شده این مناجات رو حتما گــوش بدھ ... از زبان دل من و تو میخونہ ❤️‍🩹 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل :دوم 🔸صفحه: ۷۸-۷۹ 🔻قسمت: ۴۶-۴۵ فرزند شهید: احسان بابا همیشه مرا با خودش می برد مسجد. یک بار، بعد نماز، جلوی در مسجد گفت: «احسان ، بریم پارک.» نگاش کردم و گفتم «ما که به مامان چیزی نگفته ایم؟! نگران می شه!». گفت» تو بیا بریم؛ جواب مامانت با من.» همین که رسیدیم پارک، دویدم سمت سرسره. بابا، رو به روم روی نیمکت نشست. قرآنی را که همیشه باهاش بود، از جیبش در آورد. شروع کرد به خواندن. بعد از ده دقیقه ای رفتم سمت تاب. بابا متوجه شد. آمد مرا تاب داد، دوباره برگشت و قرآن خواندنش را ادامه داد. آن روز خیلی خوشحال بودم. هم بازی می کردم، هم از قرآن خواندن بابا لذت می بردم. دو هفته ای می شد که بابا از سوریه آمده بود یک روز باغ یکی از دوستان بابا دعوت شده بودیم. همه دور هم جمع بودند. حوصله ام سر رفته بود. دلم می خواست بیشتر با بابا تنها باشم؛ بیشتر باهم حرف بزنیم. به بابا گفتم «بریم قدم بزنیم». گفت «چشم ،پسر گلم!». پا شد، دستم را گرفت، دوتایی راه افتادیم. باغ خیلی بزرگی بود. همین که آخر باغ رسیدیم، گوشی بابا زنگ خورد. از زنگ گوشی اش بدم می آمد. هر وقت به گوشی بابا زنگ می زدند، می بایست می رفت سوریه. بعد از اینکه حرف هایش تمام شد، گفتم «بابا، کی بود؟» گفت «فرمانده مون.» گفتم «چه کارت داشت؟». با خنده گفت «یه عملیاته که می خوان من هم برگردم سوریه.» حدسم درست بود. خیلی ناراحت شدم. بابا، با دستش کشید روی سرم. گفت «تو که مرد شده ای، بابا! قرار نشد که اخم هات رو بکنی توی هم.» گفتم «بابا، می شه نری سوریه؟» گفت «اگه نرم، جواب خانوم رقیه رو چی بدم؟». بابام، خیلی حضرت رقیه (س) رو دوست داشت؛ حتی بیشتر از من. بهم گفت: بابا، قول میدم بهت که زود بر گردم. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
شهید شیرعلی سلطانی یکی از زمین‌های خود را به ساخت «مسجدالمهدی(عج)» اختصاص داد.در اواخر سال ۶۰، وقتی برای مرخصی آمده بود در گوشه‌ای از مسجد برای خود قبری ساخت، اما این قبر، کوچک‌تر از قامت رشید او بود. وقتی از او علت را سؤال کردند، گفت: نه، همین اندازه خوب است. شب عملیات فتح‌المبین در سنگر نشسته بود. بچه‌ها مشغول صحبت بودند که یک‌دفعه گفت: بچه‌ها! ساکت باشید. ناگهان بوی عطر دل‌انگیزی در فضای سنگر پیچید. آن شب پس از اصرار مکرر بچه‌ها، به شهید ملک‌پور گفت: وقتی داخل سنگر بودیم، عنایتی از طرف امام زمان (عج) به من و دو نفرِ دیگر شد. روز بعد، شیرعلی سلطانی و آن دو نفر که نام برده بود، به درجه‌ی رفیع شهادت رسیدند. عجیب بود! مزار کوچک او، درست اندازه‌اش بود. پیکر شیرعلی بدون سر، بازگشته بود. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
💢شش درس از شش شهید :🌷 شیعه به دنیا آمده ایم تا مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم. :🌷 به برادر برادر گفتن نیست، به شبیه شدنه. :🌷 ظهور اتفاق می افتد، مهم این است که ما کجای ظهور ایستاده ایم. :🌷 شهادت خوب است اما تقوی بهتر است تقوایی که در قلب است و در رفتار بروز پیدا می کند. :🌷 سخنان مقام معظم رهبری را حتما گوش کنید، قلب شما را بیدار می کند و راه درست را نشانتان می دهد. :🌷 در بدترین شرایط اجتماعی و اقتصادی و .. ، پیرو ولی فقیه باشید و هیچگاه این سید مظلوم حضرت آقا سید علی آقا را تنها نگذارید. اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَج جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید🌹 اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| 📽 "شب تولدش خونه نورانی شد" ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا 🔹فصل: دوم 🔸صفحه: ۷۹_۸۰ 🔻قسمت ۴۷ خواب یکی از دوستان بابا را دیدم. به من می گفت احسان، تا چند روز دیگه، بابات شهید می شه. از خواب که بیدار شدم، خیلی ناراحت بودم. رفتم پیش مامانم. ازش پرسیدم مامان، چند روز یعنی چند تا؟! گفت نمی دونم؛ شاید یه هفته. آخر هفته شد. مدرسه تعطیل شد. آمدم بیرون مدرسه. همیشه مامان می آمد دنبالم؛ ولی این بار خواهرم فاطمه آمده بود. رفتم جلو، سلام کردم. گفتم فاطمه، پس چرا مامان نیومد؟! گفت مامان کار داشت. به من گفت بیام دنبالت. با خواهرم رفتم خانه. همین که در را باز کردم، دیدم خانه مان خیلی شلوغ است. داداشم، عموهام، دوستان بابا، فامیل و... همه خانه ی ما بودند. تعجب کردم! گفتم چی شده؟! گفتند هیچ چی. یکی از دوست های بابات شهید شده. گفتم خوب، دوست بابا شهید شده! پس چرا همه اومده ان خونه ی ما؟! رفتم پیش مامانم، و گفتم مامان، ما باید بریم خونه ی دوست بابا که شهید شده! چرا این ها اینجا جمع شده ان؟! می‌دانستم بابا شهید شده؛ آخر، یک هفته شده بود. گریه ام گرفت. به مامانم گفتم بابا چی شده؟! گفت مجروح شده. آن شب، چیزی بهم نگفتند. فردا صبح، از فاطمه اجازه گرفتم، گوشی اش را برداشتم. رفتم توی عکس های گوشی اش. چند تا از عکس های بابا را زمانی که زخمی شده بود، دیدم. دیگر کاملا فهمیدم بابام شهید شده. اون ها، این را از من مخفی می کردند. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯