eitaa logo
کوچه شهدا✔️
87.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
6 فایل
🔷 شهید آوینی: «آیا‌ می‌ارزد که در‌ برابر‌ِ متاع‌ِ زودگذر‌ِ دنیا به عذابِ‌ همیشگیِ‌ آخرت مبتلا‌ شوید؟» ♦️واقعا آیا می ارزد؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خادم الشهدا 👇 @mahmode110 تبلیغات،تبادل👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
با ❗️ 🍃اسیرش کردن، برای اعتراف گرفتن ازش، هر دو دستش رو از بازو بریدن. با دستگاه‌های برقی همه‌ی صورتش رو سوزوندن، وقتی پوست جدید جایگزین شد، پوستش رو کندن و انداختنش تو دیگ آب نمک. مرحله بعدی انداختن توی دیگ آبجوش بود. وقتی جونش رو گرفتن، جسدش رو تیکه تیکه کردن، جگرش رو پختن، یه بخشیش رو خودشون خوردن و مابقیش رو و به خورد هم‌سلولی‌هاش دادن. این فقط یک سکانس از جنایات . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره شهید سلیمانی از توسل به امامین عسکریین در جمع رزمندگان حزب الله و آنها راه گشودند... (ع) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی تک ورها #قسمت_صد_و_نود_و_دو 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 چند شبی گذش
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی تک ورها 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 این طور وقت ها که چشمش به جنازه شهدا می افتاد،بی تاب می شد،مخصوصا اگر با آن شهید سابقه ی دوستی هم داشت. «این جنازه رو اگر الان دستش بزنی منفجر میشه.» نگاهی به زیر جنازه انداخت ادامه دادم «قشنگ معلومه که این از خدا بی خبرها، تله کردنش، کافیه به اش دست بزنی، دوتایی مون می ریم رو هوا، تازه اون وقت اگه زنده بمونیم سنگر کمین دشمن حسابمون رو می رسه.» نطقم مؤثر واقع شد گفت:« بچه ها درست می گفتن کاری نمی شه کرد.» تو صداش غم شدیدی موج می زد. آهی کشید و سرش را گذاشت روی زمین به زمزمه گفت: «این رسمش نشد که خودت تنها بری ما رو هم بخواه که بیایم.» این را گفت و شروع کرد به نجوی کردن با شهیدآهنی، از سوز درونش خبر داشتم و از این که تا چه حد دلتنگ شهادت است. برای همین زیاد تو پرش نزدم شش دنگ حواسم را دادم به اطراف، کمی ازش فاصله گرفتم تا سرو گوشی آب بدهم. موقعیت خطرناکی داشتیم ولی با خودم می گفتم: «حاجی حق داره!» درست نمی دانم چقدر گذشت برای جان او خیلی جوش می زدم بیشتر از این نمی شد معطل کرد. رفتم کنارش و همین را به اش گفتم مثل اینکه بخواهد از عزیزترین فرزندش دل بکند، به سختی حاضر به برگشتن شد. بین راه ساکت بود و بی حرف نگاه، صورت و همه وجودش را گویی غم گرفته بود می دانستم رو حساب نیاوردن جنازه ی شهید آهنی است، گفتم:« چرا ناراحتی؟ شهید آهنی الان به اجر و ثواب خودش رسیده حالا شرایط جوری هست که دیگه نمیشه جنازه رو بیاریم با حرص و جوش خوردن که کاری درست نمیشه.» حالت کسی را داشت که به تفکر عمیقی فرو رفته باشد لبهاش را آهسته از هم برداشت سنگین و تودار گفت: «خانواده ی شهید اگر جنازه ی عزیزشون روببینن خیلی بهتره؛ کاش می شد یک جوری می آوردیمش.» گفتم :«خودت اگر شهید شدی راضی هستی که برای آوردن جنازه ات، یکی دیگه بیاد و شهید بشه؟» صحبتش رفت تو یک فاز دیگر 🌑🌕⚫️ 🌕🌑🌕⚫️🌕🌑 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🔰 وارد مسافرخانه شدم. عکس[امام خمینی] را از زیر پیراهن بیرون آوردم. ساعت‌ها در او نگریستم. دیگر باشگاه نرفتم. روز چهارم، رفتم ترمینال مسافربری و بلیت کرمان گرفتم؛ در حالی که عکس سیاه و سفیدی که حالا به‌شدت به او علاقه‌مند شده بودم را در زیر پیراهن خود که چسبیده به قلبم بود، پنهان کرده بودم. احساس می‌کردم حامل یک شیء بسیار ارزشمندم. 🔺بخشی از کتاب «از چیزی نمی‌ترسیدم» زندگینامه خودنوشت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
21-shahid-toorajizadeh4(www.rasekhoon.net).mp3
7.02M
دعای کمیل با صدای شهید محمد رضا تورجی زاده ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی تک ورها #قسمت_صد_و_نود_سه 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 این طور وقت
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی تک ورها 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 عبدالحسین رو کرد به من،با لبخندی به لب گفت:«چون خودشون نمی آن عملیات و جاشون امنه فکر می کنن ما هم در امان هستیم و بناست هیچ خطری تهدیدمون نکنه.» بچه ها همه گرم حرف زدن بودند منتهی هیچ کس صبحت دنیا را نمی کرد حرف ها همه از شهادت بود و از آخرت و وصیت های باقیمانده شورو شعفشان قابل وصف نبود بعضی ها حتی به گریه و زاری حرف می زدند. من و عبدالحسین هم، رفتیم گوشه ای، یادم هست والفجر مقدماتی عملیات حساسی بود تو منطقه ی فکه، و از آن حساستر،مأموریت ما بود؛ باید می زدیم به پاسگاه طاووسیه ی عراق،همیشه تو این طور موارد،عبدالحسین بیشتر از هر چیزی سفارش خانواده اش را می کرد آن جا شروع کردیم به همین صحبت ها،گاهی حرف ها به شوخی کشیده شد و گاهی هم جدی می ش.د چند دقیقه ای مشغول بودیم، یکهو صدای انفجار یک گلوله از جا پراندم، انگار از طرف دشمن بود. سریع دویدیم طرف محل انفجار،سفیدی محاسن پیرمردی به خون آغشته شده بود ترکشها قلب و پهلوش را دریده بود. اوضاع وخیمی داشت. دست نمی شد به اش بزنی پیش خودم گفتم:« معلوم نیست چرا هنوز جریان خونش قطع نشده؟!» دو،سه تای دیگر از بچه ها مجروح شده بودند آنها را سریع فرستادیم عقب او ولی وضعیتش طوری بود که نمی شد حتی تکانش بدهی، لحظه های آخر عمرش را می گذراند. عبدالحسین کنارش نشست سرش را آهسته بلند کرد و گذاشت رو پاش،پیشانی اش را آرام بوسید، پیرمرد با صدای زیری گفت::«می خواستم تو عملیات باشم و اون جا شهید بشم، ولی...» با آن حالش،اشک تو چشمهاش جمع شد. عبدالحسین دنبال جمله ی او را گفت:«ولی خداوند، قبل از عملیات تو رو طلبیده،داره می بره» پیرمرد به سختی نفس می کشید باز لبها را از هم برداشت نالید:«خیلی دوست داشتم بیام تو عملیات شهید بشم!» غم و اندوه چهره ی مردانه عبدالحسین را گرفته بود. سعی هم داشت که روحیه اش را حفظ کند.گفت: «پدر جان! من همین الان حاضرم با تو یک 🌑🌕⚫️ 🌕🌑🌕⚫️🌕🌑 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
⭕️تو خونه نشسته بودم که در زدن؛ انتظار ديدن هر كس رو داشتم غير از محمود! اون هم با سر پانسمان كرده. بی اختيار گریه‌م گرفت. 🔸گفتم: "تو با اين سر و وضع چطور اومدی؟ بايد بيمارستان می‌موندی و استراحت می‌کردی." گفت: "دنيا جای استراحت نيست! بايد برم لشكر، كار زمين مونده زياد دارم." پيدا بود برای رفتن عجله داره. گفت: "اين چند روز خيلی به تو زحمت دادم، وظیفه‌م بود كه بيام تشكر كنم." 🔹محمود زير بار اعزام به خارج و معالجه نرفته بود. گفتم: "داداش! فكر می‌کنی كار درستی می‌کنی؟" 🔸گفت: "انسان در هر شرايطی بايد ببينه وظیفه‌ش چيه." گفتم: "تو اصلا به فكر خودت نيستی. تو با اين همه تركشی که توی سرت داری به خودت ظلم می‌کنی." 🔹گفت: "من بايد به وظیفه‌م عمل كنم." پرسيدم "خوب چرا نمی‌خوای بری خارج؟" گفت: "اولا اعزام به خارج خرج روی دست دولت می‌ذاره و من هيچ وقت حاضر نيستم برای جمهموری اسلامی خرج بتراشم. در ثانی گفتم كه، بايد ديد وظيفه چيه" اون روز حال غريبی داشتم. نمی‌دونم چرا دلم نمی‌خواست ازش جدا بشم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
. 🕊 تلاوت آیات‌ ؛ 💠 ۩ بــِہ نـیّـت‌         📚 🍀|شبتون شهدایی ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یعنی میشه یه روز بیای کنارم یعنی میشه ببینم تو رو دارم 🎙حسین طاهری 🌺 فرارسیدن سالروز آغاز امامت حضرت مهدی موعود(عج) مبارک. ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
📌 روزی که امام زمان(ع) می آید، شرمنده او نباشیم 🔹️ وصیت‌نامه جستجوگر نور شهید "مجید پازوکی": ◇ وصیت من به تمام راهیان شهادت حفظ حرمت ولایت فقیه و مبارزه با مظاهر کفر تا اقامه‌ی حق و ظهور ولی خدا امام زمان‌(عج). ◇ نکند ولی خدا را تنها بگذارید و خدای نکرده مثل امام علی(ع) غریب شود. ◇ به‌هوش باشید. روزی می‌رسد که امام زمان می‌آید و شرمنده‌ی او نباشید با عشق به شهادت و آماده شدن برای قیام مهدی(عج) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️ شهیدی که امام زمان(عج) را ملاقات کرد! دست نوشته شهید مدافع حرم اسماعیل خانزاده: ▫️ شبی که توفیق ملاقات با صاحب عصر را نصیبم کردی بر من یقین شد که شهادت را هم نصیبم می‌کنی. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا ....#اما_من_تو_را_آزاد_می‌كنم!! 🌷حسين در كردستان فرمانده‌ی محور دزلی بود، هميشه
🌷 🌷یک‌جا زمین سیاه شده بود، بس که خمپاره خورده بود. نمی‌ذاشتن حاج حسین بره اون‌جا. می‌گفتن: نمی‌شه اون‌جا بارون خمپاره میاد. می‌گفت: طوری نیست. می‌رم یه نگاه به اون‌ور می‌کنم، زود برمی‌گردم. نمی‌ذاشتن؛ می‌گفتن: اون‌جا با قناصه می‌زننتون. می‌ترسیدیم، ولی باید این کار رو می‌کردیم. با زبان خوش بهش گفتیم: جای فرمانده لشگر این‌جا نیست. گوش نکرد! محکم گرفتیمش، به زور بردیم ترک موتور سوارش کردیم. داد زدم؛ یالا دیگه راه بیفت. موتور از جا کنده شد. مثل برق راه افتاد خیالمون راحت شد. داشتیم برمی‌گشتیم، دیدیم از پشت موتور خودش رو انداخت زمین، بلند شد دوید طرف ما. فرار کردیم و از دور دیدیم باز هم لبخند می‌زنه.... 🌹خاطره ای به یاد جانباز شهید معزز فرمانده حاج حسین خرازی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
📌 راز سنگ مزار سجاد و ارادت به حضرت زینب(س) 🔹️ سجاد قبل شهادت خود همیشه میگفت: آرزومه روی سنگ قبرم هک شه : (تو که از خاک مزارم گذری نوحه بگو ،نام زینب شنوم زیر لحد گریه کنم) و سرانجام به آرزویش رسید... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌°• 🎥 همخوانی زیبای شهید مدافع حرم و ‏ هدیه نثار ارواح مطهرشان صلوات ْ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی تک ورها #قسمت_صد_و_نود_و_چهار 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 عبدالحسین ر
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی تک ورها 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 معامله ای بکنم» «چی؟» که هر جا من شهید شدم به حساب تو بنویسند؛ و این جا که تو داری شهید می شی برای من بنویسند.» لبخندکمرنگی به لب های پیرمرد آمدگفت:« تو این معامله رو با من می کنی؟» عبدالحسین گفت:«البته چرا که نه.» پیرمرد با آن حالش گویی خوشش آمده بود از این حرف ها،باز به حرف آمد و پرسید: «چرا؟» عبدالحسین گفت:«چون شما با این سن و سالت،تا همین جا که اومدی اندازه ی صد تا عملیات که من با این هیکل و بنیه ام برم ارزش داره؛،حالا این جا که چند قدمی دشمنه، ولی اگر تو اهواز هم شهید می شدی من با تو این معامله رو می کردم». پیرمرد گریه اش گرفت،کم رمق گفت:«نه محل شهادت هر کی مال خودش.» تا حرفی زده باشم گفتم:«حاج آقا پشیمون نکن، معامله خوبیه که.» «نه هر کسی مال خودش،هر کسی مال خودش» این را گفت و شروع کرد به خواندن تکبیر و شهادتین و صحبت با خدا و پیغمبر (صلی الله علیه و آله).بعد هم با حال و هوای خاصی که اشک همه در آورد به مادر پهلو شکسته و به حضرت مولی و به یک یک ائمه (صلوات الله عليهم اجمعین سلام داد به اسم مقدس امام زمان (سلام الله علیه) که رسید خواست بنشیندنتوانست، بعدبا آخرین رمقش گفت:«السلام علیک یا اباعبدالله الحسین.» و جان داد، به آرامی 🌑🌕⚫️ 🌕🌑🌕⚫️🌕🌑 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
آقارضا موتورسواری و رانندگی بلد نبود، ولی علاقه زیادی داشت می‌خواست با تمرین کردن یاد بگیره. روی این مسئله خیلی تأکید داشت که من باید وقتی این رو یاد بگیرم که به ماشین یا موتور بیت‌المال سازمان آسیبی نرسونم! آقارضا برای تمرین کردن یا از دوستانش اجازه می‌گرفته یا مثلا بیرونی شده موتورسواری و رانندگی رو یاد بگیره تا آسیبی به ماشین و موتور سازمان که بیت‌المال هست نرسونه. آقارضا همیشه می‌گفت:« ماشین سازمان بیت‌الماله! مال من نیست که استفاده کنم. اگه از دوستانم بگیرم، مشکلی نداره خودمون با هم کنار می‌آیم.» همه‌ی اوضاع و احوال کاری آقارضا رعایت بیت‌المال بود. راوی:همرزم شهید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
. 🕊 تلاوت آیات‌ ؛ 💠 ۩ بــِہ نـیّـت‌         📚 🍀|شبتون شهدایی ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 شهیدی که خواسته های دنیایی را دور زد 🔹شهید مهدی دشتدار، شهیدی که آخرین نامه همسرش را نخواند تا دلش در میدان نبرد نلرزد. ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
در عملیات کربلای۴ از یک گـروه هفت نفری که با قایق به آن طرف اروند رفته بودند، تنها حاج‌ستار توانست جانِ سالم بِدَر ببرد و به عقب برگردد ، و اکثر آنها از جمله صمد برادرِ حاج ستار شهید شدند ... وقتی که از حاجی پرسیدیم : « حاجی، تو که می‌توانستی جنازه‌ی برادرت را با خود بیاوری ، چرا این کار را نکردی ؟» در جواب گفت : « همه بچه هـا برادر من هستند ؛ کدامشان را می آوردم؟ فرمانده گردان ۱۵۵ لشگر ۳۲انصارالحسین ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
صبا دختری یازده ساله که یک چشمش نابینا هست😔 میخواهیم به کمک شما عزیزان چشمش رو تخلیه و براش چشم مصنو
.امروز آخرین مهلت هست ،جهت کمک کردن برای عمل چشم صبا✅ صبا دختری که یک چشمش نابینا هست😔 با کمک شما عزیزان چشمش رو تخلیه کردیم و الان قراره براشون چشم مصنوعی بزاریم✅ شماره کارت حاج آقا محمود محمودی 👇
5041721090158446
6037997578188303
شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇
6273817010138661
بزنید رو شماره کپی میشه👆 حاج آقا محمودی مسول خیریه👇 @mahmode110 09130125204 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2894332609C5ed809a508
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزوی خواهری که با معجزه برادر شهیدش براورده شد خاطره شنیدنی خواهر شهید هادی از روز تشییع شهید حاج قاسم سلیمانی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا #لبخند_فرمانده 🌷یک‌جا زمین سیاه شده بود، بس که خمپاره خورده بود. نمی‌ذاشتن حاج ح
🌷 .... 🌷سال ۶۱ به عنوان شهردار کازرون انتخاب شد، شهرداری که در زمان خودش در سطح استان فارس نمونه بود. نور شهادت را در چهره‌اش می‌دیدم، با این‌که او در گردان‌های رزمی نبود و شهادت ایشان دور از انتظار بود. روزی پرسیدم: «ممکنه شما هم شهید شوی؟» جدی گفت: «مگر شهید شدن در راه خدا شوخی است. باید آن‌قدر در راه خدا فعالیت داشته باشی که مورد رضای خدا قرار بگیری.» روز اول عید بود که عازم جبهه شد. باز هم می‌خواست مرا با چهار بچه قد و نیم قد تنها بگذارد. 🌷برای این‌که منصرفش کنم گفتم: «این‌بار اگر بروی من از توان نگهداری فرزندان شما برنمی‌آیم!» خندید و گفت: «شما همسر خوب و فداکاری هستید از عهده همه چیز برمی‌آیید! تا ده روز دیگر برمی‌گردم. دقیقاً روز دهم عید بود که مجروح شد و او را به شیراز آوردند. تمام بدنش با گازهای شمیایی تاول، تاول شده بود. شب سیزده عید بود که خبر شهادتش همه شهر را عزادار کرد. 🌹خاطره ای به یاد سردار جهادگر شهید معزز هدایت‌اله مصلحیان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
قشنگترین سلفی دنیا🙃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯