eitaa logo
کوچه شهدا✔️
85.7هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
6 فایل
🔷 شهید آوینی: «آیا‌ می‌ارزد که در‌ برابر‌ِ متاع‌ِ زودگذر‌ِ دنیا به عذابِ‌ همیشگیِ‌ آخرت مبتلا‌ شوید؟» ♦️واقعا آیا می ارزد؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خادم الشهدا 👇 @mahmode110 تبلیغات،تبادل👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
دمدمای غروب یک مرد کُرد با زن و بچه‌اش مانده بودند وسط یه کوره راه، من و علی هم با تویوتا داشتیم از منطقه برمی‌گشتیم به شهر، چشمش که به قیافه لرزان زن و بچه کُرد افتاد، زد رو ترمز و رفت طرف اونا، پرسید: کجا می‌روید؟ مرد کُرد گفت: کرمانشاه، علی پرسید: رانندگی بلدی؟ کُرد متعجب گفت: بله بلدم، علی دمِ گوشم گفت: سعید بریم عقب، مرد کُرد با زن و بچه‌اش نشستند جلو و ما هم عقب تویوتا، توی سرمای زمستان! باد و سرما می‌پیچید توی عقب تویوتا؛ هر دوتامون مچاله شده بودیم، لجم گرفت و گفتم: آخه این آدم رو می‌شناسی که این جوری بهش اعتماد کردی؟ اون هم مثل من می‌لرزید، اما توی تاریکی خنده‌اش را پنهان نکرد و گفت: آره می‌شناسمش، اینا دو، سه تا از اون کوخ نشینانی هستند که امام فرمود به تمام کاخ نشین‌ها شرف دارن، تمام سختی‌های ما توی جبهه به خاطر ایناس. 🌷🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درد و دل دختر شهید عبدالله باقری مدافع حرم با پدرش ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🔻کتاب بی آرام برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی به:روایت زهرا امینی نوشته :فاطم
🔻کتاب بی آرام برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی به:روایت زهرا امینی نوشته:فاطمه بهبودی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت یازدهم: معصومه که چهار ماهه‌ش شد بردیم برای معاینه. دکتر گفت: «عملش خوب و امیدوارکننده ست.» دل اسماعیل آرام گرفت. گفت: «پس ان شاء الله دخترم خوب میشه.» دکتر همان جا پسر پانزده ساله ای را نشانمان داد و گفت: «این پسر مثل بچه شما بود. عملش کردیم ببینید چطور سالم و سرپا شده!» ما با دل خوش به اهواز برگشتیم. مدام توی دلم می‌گفتم خدایا اسماعیل به هر دری زد و هر کاری توانست انجام داد تا دخترم سرپا شود؛ تو نخواه که نشود! وقتی از بیمارستان مرخص شدیم صد و ده تومان خرجمان شده بود! بنده خدا اسماعیل فقط هفتاد هزار تومان به پزشک دستمزد داده بود؛ در حالی که ماهیانه سه هزار تومان حقوق می‌گرفت. برای همین به شوخی معصومه را صدا می زد: «دختر هفتاد هزار تومنی!» خودش را حسابی توی قرض انداخته بود. علاوه بر وام هایی که گرفته بود، مبالغی هم از دو تا از دوستانش گرفت. سرپنج ماهگی دخترم، برگشت و بچه را بردیم پیش پزشک. معاینه کرد. دکتر باز هم گفت: «خیلی خوبه» رفتیم پیش دکتر پدرام و گفتیم اگر بچه ما بر اثر ازدواج فامیلی این طور شده، چطور بچه دوممان سالم است. گفت: چون ژن پسرتون سالمه. اگه بخواید بچه دار بشید باید ژنتون رو عوض کنید. اسماعیل رفت تهران و برای اسفندماه وقت گرفت که برویم ژنمان را عوض کنیم. همان روز با امیر از خانه بیرون رفت. عقب جبهه کاری داشت. وقتی برگشت گفت آقای رئوفی (فرمانده لشکر۷) را دیدم و گفتم من را از عملیات قلم نگیری که دارم می آیم. شب یلدای ۱۳۶۵ ، حاج خانم در کارگاه تولیدی اش ماند و خانه نیامد. وقتی اسماعیل نبود و حاج خانم در تولیدی می‌ماند من هم بچه ها را برمی داشتم و می‌رفتم آنجا. آن شب اسماعیل آمد و بعد از شام برگشتیم خانه پاداد. معصومه از دست اسماعیل نمی افتاد. مدام او را بغل میکرد و بالا می‌انداخت و با او بازی می‌کرد. گفتم ول کن پسرعمه ! خسته ای. گفت: دیگه معصومه خوب شده الحمد لله . تا بچه ها را بخوابانم اسماعیل به رختخواب رفت. من هم تا سرم را روی بالش گذاشتم خوابم برد. خواب پسر عمه شهیدم را دیدم؛ محمد علی نادی، پسر عمه پروین. او را سیروس صدا می زدند. عمه زاده ام لیسانس که گرفت کردستان شلوغ شد. تازه سرباز شده بود که جنگ کومله ها بالا گرفت. در غائله کردستان کومله ها تکه تکه اش کردند؛ مُهر داغ به سینه اش زدند، چانه اش را بریدند زبانش را از حلقش درآوردند، پوست ریشش را کندند، حتی چشم هایش را درآوردند! خواب دیدم سیروس آمده در اتاقمان را باز کرده و صدا میزند: «اسماعیل بیا!» اسماعیل پتو را کنار زد و بلند شد. گفتم: «پسر عمه کجا می خوای بری؟» گفت: تو بخواب حالا می آم» یک مرتبه دیدم سیروس با شتاب می دود و اسماعیل به دنبالش. صدا زدم پسرعمه، تو رو خدا وایسا می خوام باهات بیام. گفت: حالا برو، سیروس کارم داره. گوش نکردم و باز صدایش کردم. گفت: برو، بچه ها تنهان. من به موقعش می آم پیشت. اما من دویدم دنبالش یک مرتبه دریایی بین ما فاصله انداخت. نمی دانم چطوری سیروس و اسماعیل از روی آب ها گذشتند. اما من هر چه کردم نتوانستم رد شوم. پا که می‌گذاشتم توی آب فرو می‌رفتم. باز صدا زدم: پسر عمه، تو رو خدا بیا من رو هم بیر . گفت: فعلاً برو پیش بچه ها. یک مرتبه از خواب پریدم. اسماعیل را که کنارم دیدم، نفس راحتی کشیدم. گفت: «سر صبحی چرا هراسون بیدار شدی!» خوابم را تعریف کردم. لبخندی زد و گفت: «خیره.» گفتم: «پسرعمه، نمیشه این عملیات رو نری؟» خندید و گفت: «نه.» - به دلم بد افتاده. - شاید بد تو خوب من باشه! افتادم به خواهش - تو رو خدا این عملیات رو نرو. - مگه میشه؟ من فرمانده گردانم! می خندید و می گفت: میگی بمونم پیش تو؟ باشه! به شوخی گذاشته بود: حالا من یه نامه ای به بچه ها می نویسم که عیالم اجازه نداد با شما بیام. شما بدون فرمانده عملیات کنید. او به خنده این‌ها را می‌گفت؛ ولی دل توی دل من نبود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
📝می‌گفت: بهم گفت: با هر چی داری به سمت جنگنده آمریکایی شلیک کن.. گفتم حاجی تیرم بهش نمی‌رسه که! حاجی گفت: باشه، بازم شلیک کن، مبادا فکر کنه داری فرار می‌کنی. 🔷چوبی که در آخرین لحظات از حیات دنیوی به سمت کوادکوپتر اسرائیلی پرت کرد، همون شلیکی هست که حاجی گفت... "تسلیمی در کار نیست، تا آخرین نفس بجنگ" ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
4_479221683404669637.mp3
2.83M
آی شهدا دلای ما تنگه براتون...💔 🎙 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🔻کتاب بی آرام برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی به:روایت زهرا امینی نوشته:فاطمه
🔻 کتاب بی آرام برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی به:روایت زهرا امینی نوشته: فاطمه بهبودی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت دوازدهم: همه رفتن های قبلی اش را در ذهنم پایین و بالا می‌کردم می دیدم این دفعه حال عجیبی دارم که تا حالا نداشته ام. مثل ابر بهار اشک می ریختم. انگار دلش شکسته باشد، دست از شوخی برداشت. اشک های من را پاک کرد و به سر و صورتش مالید و گفت: «وای ... چه نعمتای خوبی!» بچه ها را بغل گرفت و بوسید. به صورت امیر نگاه کرد و گفت: بابا، دلم می خواد ادامه دهنده راه من باشی. وقتی داشت لباس می پوشید گفتم: «زود برمی‌گردی؟» گفت: آره. مامان رو ببینم برمی‌گردم، بعد باید ساکم رو بردارم و دیگه برم منطقه. تا از خانه بیرون رفت فکر کردم وقتی برمی‌گردد وقت ناهار است؛ غذایی بپزم که دوست دارد. خوراک میگو بارگذاشتم. بعد از یکی دو ساعت برگشت. حاج خانم آمد بالا و گفت: «زهرا، می دونی شوهرت برای چی من رو برده بیرون؟» گفتم: «نه» گفت: «من رو برده که باهام اتمام حجت کنه.» - برای چی؟ - نمی دونم والله . حرفای الکی می‌زنه، اگه من شهید شدم این کار رو بکن مامان اگه برنگشتم اون کار رو بکن مامان. چه حالا بمیریم چه صد سال دیگه، پس چه خوش که آدم با شهادت از دنیا بره! حرف ها را گوش نگرفتم. رو کردم به اسماعیل و گفتم: «پسرعمه، برات میگو درست کردم بیا بشین بخور» گفت: «حالا بذار دختر هفتاد هزار تومنی م رو بغل کنم، یه عکس بگیرم.» رفتند روی بام و دو سه تا عکس گرفتند. گفتم: «تو وضعیت من رو می بینی و داری ول می‌کنی می‌ری! باید سر ماه معصومه رو ببریم دکتر. تو که بری من چی کار کنم؟» گفت: «دختردایی، حالا مگه من شهید شدم. چرا شماها این طوری می‌کنید؟ خدا بزرگه.» گفتم: «اصلاً دلم نمی خواد این عملیات رو بری. دلم آشوبه.» سرش را گرداند طرفم: به خدا این عملیات آخره. قولت می‌دم دیگه هیچ عملیاتی نرم بمونم پیشت. مگه تو همین رو نمی خوای؟ سر تکان دادم. گفت: «دختردایی این عملیات خیلی مهمه. این رو برم؛ اگه دیدی من بیشتر از این عملیات رفتم هر چی خواستی بهم بگوا» همین که قول داد دلم قرص شد. صدای ماشینی توی کوچه پیچید. پرده پنجره را کنار کشیدم. پاترولی روبه روی خانه پارک کرد، گفت: بچه ها اومدن، من باید برم. گفتم: غذا درست کردم باید بخوری بعد بری.» گفت: «اونا به خاطر من تا دم در اومده‌ان. زشته اونا پشت در بمونن من بشینم اینجا غذا بخورم! گفتم می‌ریزم توی ظرف؛ ببر توی ماشین با بچه ها بخور گفت: نمیشه چند نفریم اصلاً به من نمی‌رسه!» گفتم: «باشه پس میریزم توی ظرف؛ روش می‌نویسم نصفش برای تو باقیش برای اونا. لب گزید این کار رو نکنیا! قولت میدم بخورم. غذا را با مقداری نان دادم دستش. چند تا میوه هم توی نایلون گذاشتم. بنا کردم به شستن ظرفها تا آن ها لقمه ای به دهان بگیرند، شستن ظرف ها تمام شد. می‌دانستم عجله دارد. چادر به سر انداختم. دست امیرم را در مشت گرفتم و معصومه را در بغل رفتم پایین. اسماعیل ظرف خالی را داد دستم. خیالم راحت شد که ناهار خورده است. روی امیر را بوسید. رو کرد به حاجی آقا و گفت: «بابا، من روی شما خیلی حساب می‌کنم. زن و بچه هام رو اول به خدا بعد به شما می سپارم. نذاری اذیت بشن! نذاری کم و کسری داشته باشن!» تا به در برسد، سه بار برگشت و برایمان دست تکان داد. هر بار هم لبخند قشنگی صورتش را چین می انداخت. در را که بست و رفت. حاج خانم رو کرد به حاجی آقا و گفت: «حاجی، خونه خراب شدیم. حاجی آقا گفت: باز نحسی؟ این حرفا چیه می زنی . حاج خانم گفت: «به خدا اسماعیل برنمی‌گرده. رفتنش رو ببین! اسماعیل کی این طوری می‌رفت؟ یه خداحافظ می‌گفت و در رو به هم می زد و می رفت.» اسماعیل رفت و بی قراری من شروع شد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
~🕊 ⚘رفته بود خوزستان ؛ جلسه تا ساعت یک نیمه شب طول کشیده بود. گفته بودند منزل ، هتل ... خوابیده بود؛ همانجا در فرمانداری ، با عمامه زیر سر و رو انداز عبا ... ⚘غذای زندانش نان و آب بود. به شوخی و تمسخر می گفتند : خوش مزه است ! گفت: اگه بیرون هم از اینا خورده باشی بله ، خوش مزه است. بعد ها شد رئیس دیوان عالی کشور ، اغلب روزها غذایش نان و ماست بود ! ⚘به قاضی دادگاه نامه زده بود که: شنیدم وقتی به مأموریت می‌روی ساک خود را به همراهت می‌دهی. این نشانه تکبر است که حاضری دیگران را خفیف کنی... قاضی رو توبیخ کرده بود. حساس بود، مخصوصاً به رفتار قضات! ♥️🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
. 🕊 تلاوت آیات‌ ؛ 💠 ۩ بــِہ نـیّـت‌         📚 🍀|شبتون شهدایی ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبرا حلال کنید ما را ، این کلیپ تا جایی میتونید پخش کنید . فرزند شهید ،در محضر رهبر عزیز گوش بدید چی می‌گه. ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
«با حسین برای شناسایی رفتیم. وقت نماز شد. اوّل، عالی نماز را با صوتی حزین و دلی شکسته خواند. بعد به نگهبانی ایستاد و من به نماز. من در قنوت از خدا خواستم یقینم را زیاد کند و نمازم را تا به آخر خواندم. پس از نماز دیدم حسین می‌خندد. به من گفت:« می‌خواهی یقینت زیاد بشه؟»با تعجّب گفتم: «بله،اما تو از کجا فهمیدی؟» خندید و گفت: «چه‌قدر؟» گفتم: «زیاد.» ادامه داد: «گوشت رو بذار روی زمین و گوش کن.» من همان کار را کردم. شنیدم که زمین با من حرف می‌زد و من را نصیحت می‌کرد و می‌گفت: «مرتضی! نترس.عالم عبث نیست و کار شما بیهوده نیست. من و تو هر دو عبد خداییم، اما در دو لباس و دو شکل. سعی کن با رفتار ناپسندت خدا را ناراضی نکنی و...» زمین مدام برایم حرف می‌زد. سپس حسین گفت: «مرتضی! یقینت زیاد شد؟ راوی:شهید مرتضی بشارتی ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ مرا به خود مشغول کرد... ؛ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا #رفتنی! 🌷در بین یکی از قطعاتی که برای یکی از سایت‌های هسته‌ای وارد کرده بودیم، ی
🌷 (۲ / ۱) !! 🌷آذر سال ۶۰ بود. عملیات مطلع الفجر به بیشتر اهداف خود دست یافت. بیشتر مناطق اشغال شده آزاد شده بود. ابراهیم مسؤل جبهه میانی عملیات بود. نیمه‌های شب با بی‌سیم تماس گرفتم و گفتم: داش ابرام چه خبرا!؟ گفت: بیشتر مناطق آزاد شده. اما دشمن روی یکی از تپه های مهم در منطقه انار شدیداً مقاومت می‌كند. گفتم: من با یک گردان نیروی کمکی دارم میام. شما هر طور می‌تونيد، تپه را آزاد کنید. هوا در حال روشن شدن بود. با نیروی کمکی به منطقه انار رسیدم. یکی از بچه‌ها جلو آمد و گفت:... 🌷گفت: حاجی، ابراهیم رو زدن! تیر خورده تو گردن ابراهیم! رنگ از چهره‌ام پریده بود. با عجله خودم را به سنگر امدادگر رساندم. تقریباً بی‌هوش بود. خون زیادی از گردنش رفته بود. اما گلوله به جای حساسی نخورده بود. پرسیدم: چطور ابراهیم را زدند؟ کمی مکث کرد و گفت: برای نحوه حمله به تپه به هیچ نتیجه‌ای نرسیدیم. همان موقع ابراهیم جلو رفت. رو به سوی دشمن با صدای بلند اذان صبح را گفت! با تعجب دیدیم صدای تیراندازی عراقی‌ها قطع شده. 🌷آخر اذان بود که گلوله‌ای شلیک شد و به گردن او اصابت کرد! از این حرکت بچه‌گانه او تعجب کردم. یعنی چرا این کار را کرد!؟ ساعتی بعد علت کار او را فهمیدم. زمانی که ١٨ نفر از نیروهای عراقی به سمت ما آمدند و خودشان را تسلیم کردند! یکی از آن‌ها فرمانده بود. او را بازجویی کردم. می‌گفت: ما همگی شیعه و از تیپ احتیاط بصره هستیم. بعد مکثی کرد و با حالت خاصی ادامه داد: به ما گفته بودند: ایرانی‌ها مجوس و آتش‌پرست هستند! گفته بودند: به خاطر اسلام به ایران حمله می‌كنيم. اما.... .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
ابراهیم همیشه به دوستانش می‌گفت: قبل از اینکه آدم محتاج به شما رو بیاندازد و دستش را دراز کند. شما مشکلش را بر طرف کنید. او هر یک از رفقا که گرفتاری داشت، یا هر کسی را حدس می‌زد مشکل مالی داشته باشد کمک می‌کرد. آن هم مخفیانه، قبل از اینکه طرف مقابل حرفی بزند. بعد می‌گفت: من فعلاً احتیاجی ندارم. این را هم به شما قرض می‌دهم. هر وقت داشتی برگردان. این پول قرض‌الحسنه است. ابراهیم هیچ حسابی روی این پول‌ها نمی‌کرد. او در این کمک‌ها به آبروی افراد خیلی توجه می‌کرد. همیشه طوری برخورد می‌کرد که طرف مقابل شرمنده نشود. 📚』برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به لطف خدا و کمک مجموعه حضرت زینب سلام الله علیها 100 نفر زائر اولی راهی کربلا شدن 🌹 تشکر از تمام عزیزانی که در این پویش مارو کمک کردن🌹 شماره کارت حاج آقا محمود محمودی 👇
5041721090158446
6037997578188303
شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇
6273817010138661
بزنید رو شماره کپی میشه👆 حاج آقا محمودی مسول خیریه👇 @mahmode110 09130125204 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2894332609C5ed809a508
12-Fadaeian_Haftegi_980921_5.mp3
17.59M
رفیق روزای تنهاییم یه شهید گمنامه رفیقی که تو ناخوشی‌ها دلخوشی دنیامه...😭 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🔻 کتاب بی آرام برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی به:روایت زهرا امینی نوشته: فاطم
🔻کتاب بی آرام برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی به:روایت زهرا امینی نوشته: فاطمه بهبودی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت سیزدهم: فقط دو سه روز از رفتنش گذشته بود؛ اما من آن قدر دلتنگش شده بودم که دلم می‌خواست بال در می آوردم و پیش او می رفتم. مدام منتظر بودم کسی خبری از او بیاورد. با حاج خانم رفته بودم خانه خیابان سیروس. هی از پله ها پایین می آمدم و می‌پرسیدم: «حاج خانوم کسی خبری نیاورد؟» می گفت: «دختر! اسماعیل تازه رفته، مگه تا حالا شده این پسر بره منطقه و زودتر از یه ماه برگرده!» بی قرار بودم؛ بی قرار! ▪︎روایت عصمت احمدیان مادر سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی : از صبح حال و روز خوبی نداشتم بی اختیار اشک می ریختم و زمزمه می‌کردم: «"به بالینم نیا بیمارم امشو به بالینم نیا تب دارم امشو، کنار چشم مو حاصل بکارید، که اشک چشم مو دریایی امشو" مثل هر روز رفتم به کارگاه تولیدی. آنجا، خانم ها پرسیدند: «چی شده خانوم فرجوانی؟ چرا گریه می‌کنی؟» گفتم: - والله نمی دونم! امروز اشک چشمم به اختیارم نیست - تو که مشکلی نداری این طور اشک می ریزی ۔ خب اگه چیزی شده بگو. سر دلت رو سبک کن. یکی دیگر می‌گفت: - تو رو خدا این قدر گریه نکن می گفتم: «چه می دونم ... دلم تنگه ... اصلا توی حال خودم نیستم ... یه جوری دل نگرونم.» بی حال و حوصله بودم و شب در کارگاه تولیدی ماندم. در طبقه بالای کارگاه اسباب زندگی مختصری گذاشته بودم برای وقت هایی که کارم زیاد بود. گاهی پیش می آمد تا دیروقت پارچه ها را برش می زدم تا خانم ها که صبح اول وقت آمدند پارچه برش خورده برای دوخت داشته باشند. ساعت هشت و نیم شب زنگ در را زدند. از شوق و ذوق، زهرا فهمیدم اسماعیل است. دستم را بر زمین گذاشتم که بلند شوم؛ نتوانستم روی گونی دکمه ها نشستم. اسماعیل وارد شد. دستی به شانه ام زد و گفت: «مامان، نورانی شدید. سری تکان دادم. انگار دردم را بداند و بخواهد حواسم را بگیرد، گفت: «شام چی داریم؟» زهرا گفت: «آبگوشت.» گفت: «چه خوب!» زهرا سفره را پهن کرد و غذا را کشید دور هم خوردیم. بعد از شام اسماعیل بلند شد و عکس امیر را از روی دیوار برداشت و روی پایش گذاشت. بعد بچه هایش را دور خودش جمع کرد و گفت: "مامان بیا یه عکس با هم بگیریم." با همان حالی که از صبح گریبانم را گرفته بود گفتم: عکس بگیرم کجا بذارم؟ قفسه سینه من دیگه ظرفیت قاب گرفتن عکس جگرگوشه هام رو نداره.» گفت: «مامان بیایید. پشیمون می شیدا!» گفتم: «بذار پشیمون بشم.» بلند شد و اورکتش را برداشت و گفت: «انگار امشب خبری از میوه توی خونه تون نیست. شب یلدا است ها!» گفتم پرتقال داریم. بشین مامان برات پوست بگیرم. گفت: «نه، شما که می‌دونید من پرتقال نمی خورم.» از وقتی دستش قطع شده بود جلوی من پرتقال نمی خورد که از دهانش کمک نگیرد و من به گریه نیفتم و نگویم مادرت بمیره! فاطمه را بغل گرفت. به زهرا گفتم: «نمی خواد لباسای بچه هات رو جمع کنی ببری. فردا صبح باز می خوای بیای همین جا. پشت سرشان رفتم تا جلوی در. گفتم: - اسماعیل، مامان، تاکی هستی؟ سرش را چرخاند به طرفم، با همان لبخندی که روی لبش جا خوش کرده بود گفت: «اومده م خداحافظی. فردا صبح میرم.» جمله اومده م خداحافظی معنی عملیات می داد. نگاهم را دادم به چشمهایش که همیشه برق می‌زد. گفتم: - این دفعه بری دیگه برنمی‌گردی. خندید - مامان پس کو این شهادت که می‌گید؟ چرا نمی آد؟ دست گذاشت پشت عروسم که از چارچوب در بیرون می رفت. گفت: ساعت هشت صبح بیایید پای در؛ کارتون دارم. آن شب، با اینکه اسماعیل را دیدم حالم جا نیامد. صبح وقتی رسیدم جلوی خانه، کت و شلوار طوسی اش را پوشیده و جلوی در ایستاده بود. کت و شلواری بود که دو سال پیش خودم برایش دوخته بودم. از آن طاقه برای شوهر و دامادم هم کت و شلوار دوخته بودم. آن ها لباسشان را پوشیده بودند. اما اسماعیل تا آن روز کت و شلوارش را تن نزده بود. دید که دارم به قد و بالایش نگاه می‌کنم، گفت: «دست پخت شماست!» گفتم: «قربونت برم به تن تو قشنگه.» تا وقتی من یا آقا محمد جواد بودیم اسماعیل پشت فرمان نمی نشست. اما آن روز خودش پشت رل نشست و گفت: «سوار شید بریم دوری بزنیم.» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
. گوشه ای از وصیت نامه شهید عبدالصمد فخار  🔸بیشتر به خدای توجه کنید که جز رفتن به سوی او هیچ چیز دیگر به دردمان نمیخورد. دنیا را فدای آخرت کنید! 🔹ای انسانها!شما نباید کارخانه ای باشید که فقط صبح و ظهر و شب بخورید و به همین حال ادامه دهید. مگر این دنیا برای شما و دیگران چه کرده است. مگر برای گذشتگان چه نمود که برای آیندگان بنماید؟! #شهید_عبدالصمد_فخار ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
. 🕊 تلاوت آیات‌ ؛ 💠 ۩ بــِہ نـیّـت‌         📚 🍀|شبتون شهدایی ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌مادر شهیده : به معصومه گفتم تا پایان جنگ بیایید در شیراز زندگی کنید؛ پاسخ داد مگر خون من از خون بچه‌های لبنان، غزه و فلسطین رنگین‌تر است؟ با همسرم در لبنان می‌مانم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
📌 چند توصیه بسیار کاربردی از شهید مصطفی صدرزاده: ■ وقتی کار فرهنگی را شروع می کنید با اولین چیزی که باید بجنگیم خودمان هستیم. □ وقتی که کارتان می گیرد و دورتان شلوغ می شود تازه اول مبارزه است زیرا شیطان به سراغتان می آید ■ اگر فکر کرده اید که شیطان می گذارد شما به راحتی برای حزب الله نیرو جذب کنید، هرگز... 🔸اگر می خواهید کارتان برکت پیدا کند به خانواده شهدا سر بزنید ■ زندگی نامه شهدا را بخوانید □ سعی کنید در روحیه خود شهادت طلبی را پرورش دهید ... 🔹سخنان مقام معظم رهبری را حتما گوش کنید زیرا: ■ قلب شما را بیدار می کند □ راه درست را نشانتان می دهد 🔻دعای ندبه و هیئت چهارشنبه را محکم بچسبید. ■ خودسازی دغدغه اصلی شما باشد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مادری کردن در کودکی؛ کودک آواره اهل غزه که خواهر مجروحش را بغل کرده و به بیمارستان می‌برد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا #قسمت_اول (۲ / ۱) #عجب_آدمی_بود_این_ابراهیم!! 🌷آذر سال ۶۰ بود. عملیات مطلع الفج
🌷 (۲ / ۲) !! 🌷....اما وقتی مؤذن شما اذان گفت، بدن ما به لرزه درآمد! یک‌باره به یاد کربلا افتادیم!! برای همین دوستان هم فکر خودم را جمع کردم و با آن‌ها صحبت کردم. آن‌ها با من آمدند. بقیه نیروها را هم به عقب فرستادم. الان تپه خالی است. ماجرای عجیبی بود. اما به هر حال اسرای عراقی را تحویل دادیم. عملیات ما در آن محور به اهداف خود دست یافت و به پایان رسید. ....از این ماجرا پنج سال گذشت. زمستان ۶۵ و در اوج عملیات کربلای ۵ بودیم. رزمنده ای جلو آمد و با لهجه عربی از من پرسید: حاجی شما تو عملیات مطلع الفجر نبودید؟ 🌷گفتم: بله، چطور مگه! گفت: آن هجده اسیر را به یاد دارید؟! با تعجب گفتم: بله! او خندید و ادامه داد: من یکی از آن‌ها هستم! وقتی چهره متعجب من را دید ادامه داد: ما به ضمانت آیت الله حکیم به جبهه آمدیم تا با دشمن بعثی بجنگیم. این برخورد غیر منتظره برایم جالب بود. گفتم: بعد از عملیات می‌آیم و شما را خواهم دید. آن رزمنده نام خود و دوستانش و نام گردانشان را روی کاغذ نوشت و به من داد. بعد از عملیات به طور اتفاقی همان کاغذ را دیدم. به مقر لشگر بدر رفتم. اسم و مشخصات آن‌ها را به مسئول پرسنلی دادم. چند دقیقه بعد برگشت. با.... 🌷با ناراحتی گفت: گردانی که اسمش این‌جا نوشته شده منحل شده! پرسیدم: چرا! گفت: آن‌ها جلوی سنگین‌ترین پاتک دشمن را در شلمچه گرفتند. حماسه آن‌ها خیلی عجیب بود. کسی از گردان آن‌ها زنده برنگشت! بعد ادامه داد: این اسامی که روی این برگه است همه جزء شهدا هستند. جنازه‌های آن‌ها هم ماند. آن‌ها جزء شهداى مفقود و بی‌نشان هستند. نمی‌دانستم چه بگویم. آمدم بیرون. گوشه‌ای نشستم. با خودم گفتم: ابراهیم، یک اذان گفت، یک تپه آزاد شد. یک عملیات پیروز شد. هجده نفر هم از جهنم به سوی بهشت راهی شدند. عجب آدمی بود این ابراهیم!! 🌹خاطره ای به ياد فرمانده جاویدالاثر شهيد معزز ابراهيم هادى راوی: رزمنده دلاور سردار حسین الله کرم 📚 کتاب "شهید گمنام" ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯