📌درس بزرگ شهید"علی چیتسازیان":تمام سختیهای جبهه به خاطر همین مردمه…
🔸دمدمای غروب، یک مرد کُرد با زن و بچهاش مانده بودند وسط یک کورهراه.من و علی هم با تویوتا از منطقه برمیگشتیم به شهر.
🔹چشم علی که به قیافه لرزان زن و بچه کُرد افتاد، زد روی ترمز و رفت طرفشان.
▪️پرسید:«کجا میرین؟»مرد کُرد گفت:«کرمانشاه.»علی گفت: «رانندگی بلدی؟»مرد با تعجب گفت: «بله، بلدم!» علی آرام دم گوشم گفت:«سعید، بریم عقب.»
▫️مرد کُرد با زن و بچهاش نشستند جلو و ما هم رفتیم عقب تویوتا، در سرمای سوزناک زمستان.
□باد و سرما میپیچید توی عقب تویوتا؛ هر دوتامان مچاله شده بودیم،لجم گرفت
●گفتم:«آخه این آدم رو میشناسی که اینجوری بهش اعتماد کردی؟»
○او هم مثل من میلرزید، اما توی تاریکی خندهاش را پنهان نکرد
🔻 گفت:«آره میشناسمش... اینا از همون کوخنشینانی هستن که امام فرمود به تمام کاخنشینها شرف دارن. تمام سختیهای ما توی جبهه به خاطر ایناست...»
#شهیدعلیچیتسازیان
#زندگیبهسبکشهدا
#شهدا
#مرگ_براسرائیل
#هفته_دفاع_مقدس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
📌زندگی به سبک شهدا؛کفشی که راه بهشت را نشان داد
🔸عبدالحسین را بردم تا برایش کفش بخرم.سریع، یک جفت کفش معمولی و ارزان انتخاب کرد؛خریدیم و برگشتیم خانه.
🔹روز اول مدرسه، کفشهای نو را پوشید و رفت.دیگر او را ندیدم تا شب، که وقتی به خانه برگشتم، چشمم به یک جفت کفش پاره افتاد.
▪️رفتم سراغش و پرسیدم:حسین جان! کفشهات کو؟کمی دستپاچه شد، مِنومِن کرد و بعد از چند لحظه گفت:یه بندهخدایی کفش نداشت و نمیتونست بخره... برا همین کفشمو بهش دادم.
🔻چند دقیقه بعد، با نگرانی پرسید:بابا، ناراحت شدی؟لبخند زدم و گفتم:نه پسرم... ناراحت نیستم؛ فقط نگرانم، نگران اینکه شماها دارید از ما سبقت میگیرید...
خاطرهای از زندگی: سردار شهیدعبدالحسین ناجیان
📜منبع: کتاب «گزارش یک مرد»، صفحه ۱۳
#شهیدعبدالحسینناجیان
#زندگیبهسبکشهدا
#شهید
#شهدا
#مرگ_براسرائیل
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
📌کلاس انسانسازی...
🔸شده بود خبر اول رادیو و تلویزیون!بعد از عملیات محرم که اسمش بین رزمندهها پیچیده بود، به او اصرار کردیم برود درسش را ادامه دهد.
🔹کلی قربانصدقهاش رفتیم و با سلام و صلوات فرستادیمش اصفهان، به خیال اینکه سفتوسخت میچسبد به درس و مدرسه.
▪️اما هنوز دو ماه نشده بود که برگشت گفتم:«چرا برگشتی؟»لبخند زد و گفت:«راستش، نتونستم دوری از جبهه و بچهها رو تحمل کنم.
▫️سر کلاس، تخته برام شده بود نقشه عملیات!معلم رو فرمانده میدیدم و همکلاسیها رو جای بچه رزمندهها مجسم میکردم.بعد از اون مصاحبه تو مدرسه ، جور دیگهای باهام رفتار میشد...
🔻از خودم ترسیدم، ترسیدم دیگه نتونم فقط برای خدا کار کنم.برای همین، درس و مدرسه رو گذاشتم و برگشتم جبهه سر کلاس انسانسازی.»
📚 بخشدار ۱۴ ساله
✍️ بهقلم طیبه کیانی
#شهید_مهرداد_عزیزاللهی
#زندگیبهسبکشهدا
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯