کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا #خدمت_با_یک_پا 🌷سال ۱۳۶۴ از طريق جهاد بـه جزيـره مجنـون اعـزام شـدم. در آنجـا
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۵۶۴۰
....#و_بدر_شد_آخرین_عملیاتش
🌷بعد از عملیات خیبر فرماندهان را بردند زیارت امام رضا (ع). وقتی مهدی برگشت توی پد پنج بودیم. برایم سوغاتی جانماز و دو حبه قند و نمک تبرکی آورده بود. نمکش را همان روز زدیم به آبگوشت ناهارمان. اما مهدی حال همیشگی را نداشت. گفتم: «تو از ضامن آهو چه خواستهای که این چنین شدهای؟ نابودی کفار؟ پیروزی رزمندگان؟ سلامتی امام؟» چیزی نمیگفت. به جان امام که قسمش دادم، گفت: فقط یک چیز. گفتم: چه چیز؟
🌷گفت: «مصطفی! دیگر نمیتوانم بمانم. باور کن. همین را به امام رضا (ع) گفتم. گفتم: واسطه شو این عملیات، آخرین عملیات مهدی باشد.» عجیب بود. قبلاً هر وقت حرف از شهادت میشد، میگفت برای چه شهید شویم؟ شهادت خوب است؛ اما دعا کنید پیروز شویم. صرف اینکه دعا کنیم تا شهید شویم یعنی چه؟ اما دیگر انقطاعی شده بود. امام رضا (ع) هم خیلی معطلش نکرد و بدر شد آخرین عملیاتش.
🌹خاطره اى به ياد فرمانده جاويدالاثر شهيد معزز مهندس مهدى باكرى
#فاطمیه
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۵۶۴۰ ....#و_بدر_شد_آخرین_عملیاتش 🌷بعد از عملیات خیبر فرماندهان را بردند زیارت ام
🌷 #هر_روز_با_شهدا_
#حواس_جمع_فرمانده!!
🌷در عملیات خیبر مسؤلیت حفظ جاده خندق با لشکر ما بود. یکی از سختترین کارها رساندن تدارکات به پدها بود. از آنجایی که تدارکات باید در شب تاریک و با سرعت پایین انجام میگرفت و رانندهها این اصل را رعایت نمیکردند تلفات ما بالا میرفت. حاج حسین تصمیم گرفت به کمک معاونانش این کار را انجام دهد. در یکی از سرویسها همراه حسین بودم که وسایل پیش ساخته بهداشتی و توالت صحرایی را به پد میبردیم.
🌷....بین راه انواع قوطیهای کمپوت و کنسرو به چشم میخورد که پس از استفاده کنارِ جاده ریخته شده بود. حسین با دیدن این صحنه خیلی ناراحت شد و به مسؤلان گفت: «اینجا خاک است و خاک هم پاک. نباید هر چیزی دستمان رسید بریزیم اينجا. شما داخل خانه خودت هم اینقدر آشغال میریزی.» دستور داد چند نفر را به خط کند تا تمام زبالهها را جمع کنند و تا زبالهها جمع شدند آنجا را ترک نکرد.
🌹خاطره ای به یاد سردار سرلشکر جانباز شهید معزز فرمانده حاج حسین خرازی دهکردی
#فاطمیه
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_ #حواس_جمع_فرمانده!! 🌷در عملیات خیبر مسؤلیت حفظ جاده خندق با لشکر ما بود. یکی از
🌷 #هر_روز_با_شهدا
....#و_بدر_شد_آخرین_عملیاتش
🌷بعد از عملیات خیبر فرماندهان را بردند زیارت امام رضا (ع). وقتی مهدی برگشت توی پد پنج بودیم. برایم سوغاتی جانماز و دو حبه قند و نمک تبرکی آورده بود. نمکش را همان روز زدیم به آبگوشت ناهارمان. اما مهدی حال همیشگی را نداشت. گفتم: «تو از ضامن آهو چه خواستهای که این چنین شدهای؟ نابودی کفار؟ پیروزی رزمندگان؟ سلامتی امام؟» چیزی نمیگفت. به جان امام که قسمش دادم، گفت: فقط یک چیز. گفتم: چه چیز؟
🌷گفت: «مصطفی! دیگر نمیتوانم بمانم. باور کن. همین را به امام رضا (ع) گفتم. گفتم: واسطه شو این عملیات، آخرین عملیات مهدی باشد.» عجیب بود. قبلاً هر وقت حرف از شهادت میشد، میگفت برای چه شهید شویم؟ شهادت خوب است؛ اما دعا کنید پیروز شویم. صرف اینکه دعا کنیم تا شهید شویم یعنی چه؟ اما دیگر انقطاعی شده بود. امام رضا (ع) هم خیلی معطلش نکرد و بدر شد آخرین عملیاتش.
🌹خاطره اى به ياد فرمانده جاويدالاثر شهيد معزز مهندس مهدى باكرى
#فاطمیه
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا ....#و_بدر_شد_آخرین_عملیاتش 🌷بعد از عملیات خیبر فرماندهان را بردند زیارت امام رض
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#یادگیری_از_دشمن!!
🌷شهید میثمی روی برنامهریزی خیلی تأکید داشت و میگفت برنامهریزی را از دشمنانتان هم که شده، یاد بگیرید. تعریف میکرد: "یکی از مقرهای نیروهای چپگرا را گرفتیم. در آنجا چیزهای جالبی را مشاهده کردم. کتابها را بر اساس گروههای سنی منتشر میکردند. عدهای از کتابها بود که مربوط به زیر هفت سال بود که عموماً نقاشی بود. کتابهای گروه بعد، هفت تا چهارده سال بود و رده بعدی چهارده تا بیست و یک سال.
🌷آنها حتی کلاسها را هم درجهبندی کرده بودند. هر نواری هم که از اینها به دست میآمد، در روز ده_پانزده دست میچرخید. روی کارشان حساب میشد. نمیخواهم تعریف اینها را بکنم، ولی ما از اینان که در راه باطلند باید یاد بگیریم. ما باید روی کارمان برنامهریزی داشته باشیم. برنامهریزی کم هم، موفقیت بسیار را به دنبال خواهد داشت. حوزه درس امام خمینی (ره) با دو نفر شروع شد. اگر به من بگویند بیا و برای دو نفر در س بگو، شاید بدم بیاید!"
🌹خاطره ای به یاد روحانی شهید معزز عبدالله میثمی
#فاطمیه
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا #یادگیری_از_دشمن!! 🌷شهید میثمی روی برنامهریزی خیلی تأکید داشت و میگفت برنامهر
🌷 #هر_روز_با_شهدا_
#اسلحه_دعا....
🌷علی طلبه بود و بیسیمچی من. در منطقه عملیاتی کربلای چهار پشت موانع گیر افتاده بودیم. یک عراقی در پنج متری ما مستقر شده بود و به سمت ما با تیربار گشوده بود. حدود ۱۰۰ تیر به سمت من انداخت به طوری که تمام سیمهای سیم خاردار قطع شد. خشاب اسلحهام هم کنده شده بود و تیراندازی نمیکرد. اشهد خودم را خواندم. در عجب بودم چطور از آن همه تیر یکی هم به ما نمیخورد. به سمت راست خودم نگاه کردم.
🌷شیخ علی دست به آسمان برده بود و خاضعانه دعا میکرد. عراقی هم از ما بیشتر متعجب بود. در آخر یک نارنک انداخت جلوی شیخ علی. نارنجک منفجر شد؛ اما علی همچنان دست به دعا بود و هیچ زخمی هم برنداشت. عراقی به ناچار اسلحهاش را انداخت و جیغزنان فرار میکرد و ۳۰ نفر دیگر هم همراهش فرار کردند. در عرض پنج دقیقه خط ۷۰۰ متری را تصرف کردیم. اینجا اسلحه نبود که کارایی داشت، اسلحه دعا کار کمک کارمان بود.
🌹خاطره ای به یاد طلبه شهید معزز علی زندی آبادی
#فاطمیه
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_ #اسلحه_دعا.... 🌷علی طلبه بود و بیسیمچی من. در منطقه عملیاتی کربلای چهار پشت مو
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#هر_دو_را_با_هم_میخواست!
🌷رکود بر جبهههای غرب حاکم شده بود. فرماندهان مصمم بودند عملیاتی را انجام دهند و بهترین گزینه آزادسازی ارتفاعات میمک بود. اما ستون پنجم هم بیکار ننشسته بود و خبرهای جبهه را به دشمن مخابره کرده بود. به همین خاطر منتظر حمله بودند. از طرفی هم طرح عملیات ریخته شده بود و باید انجام میشد. ولیالله معاون تیپ بود. اشک ریزان به نماز ایستاد. در قنوت نماز از خدواند طوفان و باران را با هم میخواست. فقط در این صورت بود که آمادگی دشمن غیر فعال میشد.
🌷هنوز از نماز ولیالله و توسل فرماندهان چیزی نگذشته بود که طوفان شروع شد. کم کم به حدی شدت گرفت که در جبهه خودی چادرها را از جا کند و در جبهه دشمن، دیدهبانها را از ارتفاعات به دل سنگرهاشان کشاند. با این عنایت الهی عملیات شروع شد. وقتی نیروهای خودی، خودشان را بالای سر عراقیها رساندند، تازه از خواب خوش بیدار میشدند و فقط عده کمی از آنها توفیق فرار را پیدا کردند!
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید معزز ولیالله چراغچی مسجدی، قائم مقام فرمانده لشکر ۵ نصر خراسان رضوی
#فاطمیه
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا #هر_دو_را_با_هم_میخواست! 🌷رکود بر جبهههای غرب حاکم شده بود. فرماندهان مصمم بود
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#با_توهین_به_شهدا_کنار_نمیآمد!!
🌷روزِ همان شبی که قرار بود مجلس عقدش برگزار شود، از تربت حیدریه عازم مشهد بودیم. قرار بود در رباط سنگ تربت حیدریه منتظرش باشیم. با همان لباس کارش آمد. حاج آقای امیریان هم با ما بود؛ اما ناراحتی از سر و رویش میبارید. سید از علت ناراحتیاش پرسید. حاج آقا گفت: در خوابگاه جهاد یکی عکس شهید بهشتی را پاره کرده است. سید خیلی ناراحت شد. همانجا ما را پیاده کرد و گفت: من تا تکلیف این شخص را مشخص نکنم، مجلس عقد نمیروم. سی کیلومتر راه را برگشت. رفته بود و آن شخص را پیدا کرده بود و گفته بود: همکاری شما با جهاد همینجا تمام میشود. ما نیازی به کسی که عکس شهید بهشتی را پاره کند، نداریم.
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید معزز سید محمدتقی رضوی، [قائم مقام عملیات مهندسی جنگ قرارگاه خاتم الانبیا (ص)]
❌️❌️ ما چقدر حساسیم؟!!
#فاطمیه
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا #با_توهین_به_شهدا_کنار_نمیآمد!! 🌷روزِ همان شبی که قرار بود مجلس عقدش برگزار شود
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#انگار_همین_الان....
🌷توی عملیات مطلع الفجر تیر خورد به سینه و گردنش. همونجا افتاد و به آسمون پر کشید. درگیری شدید شد و نتونستیم پیکر مطهرش رو برگردونیم. یه هفته بعد بچهها تصمیم گرفتن جنازه غلامعلی رو برگردونن. به هر سختی بود برگردوندیم. خیلی تعجبآور بود! هر جنازهای اگه یه هفته زیر آفتاب گرم جنوب بمونه حتما بو میگیره و تغییر میکنه اما پیکر غلامعلی هیچ تغییری نکرده بود. دقت کردم دیدم بعد از یه هفته، هنوز از گلوش خون تازه جاری میشه. انگار همین الان شهید شده باشه. خم شدم که صورتش رو ببوسم بوی عطر میداد.
🌹خاطره اى به ياد سردار شهيد معزز فرمانده غلامعلى پيچك
#فاطمیه
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا #انگار_همین_الان.... 🌷توی عملیات مطلع الفجر تیر خورد به سینه و گردنش. همونجا اف
🌷 #هر_روز_با_شهدا
....#به_خصوص_غلامعلی
🌷حاج حسن؛ پدر غلامعلی همیشه میگفت: من این زندگی و همه بچههایم را مدیون امام کاظم (ع) هستم. همه بچهها به خصوص غلامعلی. وقتی تازه ازدواج کرده بود، بیماری حصبه میگیرد. حالش طوری وخیم میشود که وصیتنامهاش را مینویسد و میگوید برای مراسم ختمش لپه آماده کنند. میگفت: همان شب در عالم رؤیا آقایی نورانی را دیدم که به من گفت: بلند شو برو دعای کمیل. گفتم: میبینید که نای بلند شدن ندارم. آقا فرمودند: بلند شو. من شفائت را از خدا گرفتهام. تو زنده میمانی و خدا به تو فرزندانی خواهد داد که از پیروان راستین ما خواهند بود. پرسیدم: مگر شما که هستید؟ فرمودند: من موسی بن جعفر (ع) هستم.
🌹خاطره ای به یاد مداح و شاعر اهل بیت شهید معزز غلامعلی جندقی رجبی
🔰 شهید غلامعلی جندقی رجبی، همان رفیق حاج سعید حدادیان است که در نوحه معروف «یاد امام و شهدا»، او را شاعر و نوحهخوانی معرفی میکند که هرگاه دل، یاد آن ایام را میکند و از های و هیاهوی دنیا به تنگ میآید، شعرهایش را زمزمه میکند: این رفیقم غلامعلی، نوحه خونه، روضه خونه/ وقتی دل بابات میگیره؛ شعرای اونو میخونه....
✅ یکی از شعرهای زیبا و ماندگار شهید غلامعلی:
قربون کبوترای حرمت امام رضا
قربون این همه لطف و کرمت امام رضا....
#فاطمیه
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا ....#به_خصوص_غلامعلی 🌷حاج حسن؛ پدر غلامعلی همیشه میگفت: من این زندگی و همه بچه
🌷 #هر_روز_با_شهدا_
#همین_حالا
🌷رهنمون یک دفترچه کوچک داشت، همیشه همراهش بود و به هیچکس نشانش نمیداد. یکبار یواشکی برداشتمش ببینم چه مینویسد. فکرش را کرده بودم. کارهایی که در طول روز انجام داده بود را نوشته بود. سر چه کسی داد زده، که را ناراحت کرده، به چه کسی بدهکار است. همه را نوشته بود؛ ریز و درشت.
نوشته بود که یادش باشد و در اولین فرصت صافشان کند. به رهنمون گفتم: «وقت اذان است. برویم نماز.»
🌷گفت: «من باید بروم تا یک جایی و برگردم. اگه میخواهی تو هم بیا. زود میرویم و بر میگردیم.» گفتم: «حالا کجا میخواهید بروید؟» برایم تعریف کرد که دیشب با کسی حرفش شده و بد باهاش حرف زده و فکر میکند طرف از او دلخور شده، الان هم میخواهد برود، از دلش در بیاورد. گفتم: «حالا نمیشود بعداً بروی؟» نگاهم کرد. نگران بود. گفت: «نه، همین حالا باید برویم.»
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز دکتر محمدعلی رهنمون
#فاطمیه
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_ #همین_حالا 🌷رهنمون یک دفترچه کوچک داشت، همیشه همراهش بود و به هیچکس نشانش نمی
🌷 #هر_روز_با_شهدا_
#برای_ما_میگفت!!
🌷حاج حسن انس عجیبی با نماز داشت و این روحیه را به نیروهای تحت امرش انتقال میداد. قرار بود تستی موشکی را در فضای باز تست کنیم. موقع تست باران گرفت. به حاج حسن گفتم: بگذاریمش برای بعد. او مخالفت کرد و گفت: این تست باید الان انجام بگیرد حتی اگر نتیجهاش منفی باشد. اتفاقاً نتیجه تست مثبت شد. بچهها از خوشحالی همدیگر را در آغوش میگرفتند.
🌷حاج حسن مثل عادت همیشگیاش شروع کرد به خواندن دو رکعت نماز شکر. بعد از نماز شروع کرد برای بچهها سخنرانی کردن. توی ذهنم بود که حتماً میخواهد از پاداش نیروها برایشان بگوید؛ اما مطلب دیگری گفت: «بچهها حالا که این تست با موفقیت انجام شده یعنی خدا به ما نگاه کرده و به ما نظر دارد. پس بیاییم از این به بعد به همدیگر قول دهیم نمازمان را اول وقت بخوانیم.» برای ما میگفت، نماز او همیشه اول وقت بود.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید معزز، سردار حسن تهرانی مقدم (پدر موشکی ایران)
❌️❌️ برای ما نیز هم....
#فاطمیه
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_ #برای_ما_میگفت!! 🌷حاج حسن انس عجیبی با نماز داشت و این روحیه را به نیروهای تحت
🌷
#هر_روز_با__شهدا
#همراه_و_همزمان!
🌷شهید جواد کریمی ساعت ۴ صبح ۲۰ اردیبهشت ماه ۱۳۶۱ پس از ادای فرضیه نماز برای مقابله با ضد حمله دشمن در محور شلمچه با افراد گروهان پیش رفتند. رگبار گلوله و هجوم تانکها بیابان را از دود و آتش پر کرده بود. تانکها از سه طرف پیش میآمدند، در محاصرهی تانکهای دشمن پیش رفتند. هنوز هوا کاملاً تاریک بود. در پشت خاکریزهای کوتاهی که نیم متر بیشتر ارتفاع نداشت مستقر شده بودند، یکی از تانکهای دشمن به طرف آنها آمد. جواد یک آر.پی.جی برداشت از جا بلند شد و....
🌷و چند گلوله به طرف تانک مزبور پرتاب نمود. او کاملاً ایستاده بود تا مسلط باشد. سرانجام گلوله به هدف نشست و تانک عراقی با صدای انفجار مهیبی منهدم گردید هنوز آفتاب ندمیده بود که تانک منهدم شد و انفجار آن همه جا را روشن کرد. بچهها خیلی خوشحال شدند اما خوشحالی آنان خیلی زود به غمی عمیق مبدل گشت زیرا همراه و همزمان با انفجار تانک گلولهای از سوی مزدوران دشمن بر فرق جواد اصابت کرد که قسمتی از سر او را با خود برد. جواد شهید شد و به لقاءالله پیوست.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز جواد کریمی از شهدای لشکر ۱۴ امام حسین (ع)
#فاطمیه
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با__شهدا #همراه_و_همزمان! 🌷شهید جواد کریمی ساعت ۴ صبح ۲۰ اردیبهشت ماه ۱۳۶۱ پس از ادای
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#مثل_خودش
🌷هادی سالهای آخر ماه رمضان را به ایران میآمد. با هم به مسجدالشهداء و مجلس دعای حاج مهدی سماواتی و بعضی مواقع مسجد ارگ و مجلس حاج منصور میرفتیم. در آخرین سفر رفتار و اخلاق او خیلی تغییر کرده و معنویتر شده بود. یک شب بهش گفتم: هادی چطور این همه تغییر کردی؟ گفت: کتابی هست به نام معراج السعاده. اگر کسی واقعاً بخواهد تغییر کند و به سعادت یا معراج برسد باید هر شب یک صفحه از روی آن بخواند. بعدش کتاب خودش را آورد و هر شب موضوعی از مطالب آن را مطرح میکرد و میگفت به این توصیهها عمل کنید تا به سعادت برسید. مثلاً یک شب بحث سکوت را پیش میکشید و....
🌷و توصیه میکرد از صحبتهای بیفایده پرهیز کنیم و قبل از صحبت به مفید بودن یا نبودنش فکر کنیم. یک شب دیگر درباره شوخی صحبت میکرد و اینکه نباید به بهانه خنده و شوخی دیگران را به خاطر لهجه مسخره کنیم و شب دیگر در مورد حیا و عفت صحبت میکرد و اینکه باید در صحبت و نگاه و حضور در پیش نامحرم به حد ضرورت اکتفا کنیم تا مبادا عفتمان آسیب ببیند. یک روز رفت پاساژ مهستان تا مقداری وسایل بخرد تا به نجف ببرد. برای ما هم کتاب معراج السعاده را خریده بود تا ما هم مثل خودش بیفتیم توی مسیر اصلاح و نورانی شدن.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مدافع حرم محمدهادی ذوالفقاری
#فاطمیه
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا #مثل_خودش 🌷هادی سالهای آخر ماه رمضان را به ایران میآمد. با هم به مسجدالشهداء و
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#هنوز_قبول_نداشت!
🌷لشکر امام حسین در شهرک دارخوین مستقر بود و یگان دریایی هم داخلش. با حسین میخواستیم برای سرکشی به یگان دریایی برویم. باید از دژبانی عبور میکردیم. سربازی با لهجه روستایی در دژبانی ایستاده بود. ازم کارت تردد خواست، نداشتیم. گفت اگر کارت تردد ندارید، نمیشود باید برگردید. من گفتم ایشان فرمانده لشکر هستند. سرباز باورش نمیشد. گفت اگر ایشان فرمانده لشکرِ پس من هم فرمانده تیپم. هرچه صحبت به درازا میکشید، حسین از او خوشش میآمد.
🌷پرسید: فرمانده لشکر باید چه شکلی باشد. سرباز گفت: آقا! ساده گیر آوردی. وقتی فرمانده لشکر بخواهد بیاید ساز و دُهل و خدماتش به دنبالش میآیند. شیپور میزنند اعلام میکنند. شما دو نفر میخواهید رد شوید، میگوید فرمانده لشکرید. من کلاه سرم نمیرود. قسم هم خوردم باور نکرد. در این لحظه مسؤل دژبانی آمد. حسین را میشناخت، به سرباز گفت: ایشان آقای خرازی فرمانده لشکر امام حسین هستند. سرباز با تعجب گفت: همین آقا؟! راه را باز کرد؛ اما مطمئن بودم هنوز ته دلش قبول نداشت که حسین فرمانده لشکر باشد.
🌹خاطره ای به یاد سردار سرلشکر جانباز شهید معزز فرمانده حاج حسین خرازی دهکردی
راوی: رزمنده دلاور غلامحسین هاشمی
#فاطمیه
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا #هنوز_قبول_نداشت! 🌷لشکر امام حسین در شهرک دارخوین مستقر بود و یگان دریایی هم داخ
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#شد_زینب.
🌷اسم دخترم را گذاشته بودم آرشیدا. شهید حسین محرابی (همسر خواهر شوهرم) این اسم را برازنده دخترم که از سادات بود، نمیدانست. بعد از شهادتش وقتی این را فهمیدم، دنبال این بودم که یک اسم مناسب انتخاب کنم. یکبار که شهید سلیمانی خانه شهید محرابی، آنجا سر حرف را باز کردم و از ایشان خواستم اسمی را انتخاب کنند. حاج قاسم گفت: پیامبر (ص) اسم زینب را برای دختر حضرت زهرا (س) انتخاب کرد. حضرت زهرا (س) هم به خاطر علاقه پیامبر (ص) این اسم را گذاشت روی دخترش. شد زینب. شما هم همین اسم را بگذارید روی دخترتان. خم شد دخترم را که حالا زینب شده بود بوسید. چون اسم دختر بزرگ شهید محرابی هم زینب بود، خندید و گفت: زینبها زیاد شدند. دست کرد توی جیبش و یک انگشتر داد بهم و گفت: هر وقت زینب بزرگ شد، بدید دستش بکنه.
🌹خاطره ای به یاد سردار دلها، سپهبد شهید معزز حاج قاسم سلیمانی و شهید معزز مدافع حرم حسین محرابی
#فاطمیه
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا #شد_زینب. 🌷اسم دخترم را گذاشته بودم آرشیدا. شهید حسین محرابی (همسر خواهر شوهرم)
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#یک_سؤال؟؟
🌷یکبار حسین خاطرهای را از عبادتهایش برایم تعریف کرد. میگفت: «تصمیم قاطع گرفته بودم که از گناه دوری کنم و معصومانه زندگی کنم. چند قرص نان گرفتم و گذاشتم توی سبد دوچرخه و راه افتادم سمت زمینهای سبیلی (منطقهای حاصلخیز در شمال دزفول و در شرق رودخانه دز.) زمینها مملو بود از گندم. کنار یکی از مزارع گندم، سجاده را پهن کردم و شروع کردم به نماز خواندن. ساعتها گذشت و من مشغول عبادت و مناجات و دعا بودم؛ تا اینکه وقت نماز ظهر شد. نماز ظهر و عصر را خواندم و نشستم تا چند لقمه نان بخورم.
🌷....لقمه اول را گذاشتم توی دهانم که تمام فکر و ذهنم متوجه یک سؤال شد. با خودم گفتم: «حسین! اگه قرار باشه تو بری توی بیابان و فقط عبادت کنی و هیچ وسیله و ابزار گناهی دورت نباشه که فایدهای نداره! اگه مردی، باید بری توی شهر و اونجا باشی و گناه نکنی. اینه که ارزش داره. نه اینکه بری یه جاییکه زمینهی گناه هم فراهم نباشه!» حسین گفت: «وقتی به این مسئله خوب فکر کردم، دوباره سوار دوچرخه شدم و رکابزنان برگشتم خانه. برگشتم تا با امارهترین نفس مبارزه کنم!»
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز، نوجوان ۱۶ ساله، عبدالحسین خبری
#فاطمیه
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا #یک_سؤال؟؟ 🌷یکبار حسین خاطرهای را از عبادتهایش برایم تعریف کرد. میگفت: «تصمی
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#شهید_زندگی_کرد....
🌷مرتضی در تحمل سختی زبانزد همقطارانش بود. تحمل سختی برای او دوره خودسازی بود. در عملیات آبی_خاکی شمال کشور در هوای به شدت گرم ناگزیر میشود چند بار یک عملیات را تکرار کنند. وقتی این عملیات سخت تمام شد، همه برای جرعه ای آب له له میزدند ولی او به همراه دوستش اکبر شهریاری که بهمن ۹۲ درحوالی حرم حضرت زینب(س) به شهادت رسید سقا شده و خود بدون نوشیدن جرعهای آب به پادگان بازمیگردند. مرتضی در جریان عملیات حلب نیز روزه بود و در همان حال مسؤل اطلاعات به تنهایی برای شناسایی موقعیت تروریستهای تکفیری خطر میکرد و آخر شب بازمیگشت. یک شب زمستانی وقتی از شناسایی بازگشت به شدت گرسنه بود پرسید:...
🌷پرسید غذا هست؟ گفتیم مقداری عدس داشتهایم که تمام شده وکمی نان مانده. تکه کوچکی از نان را روی بخاری گذاشت پس از آنکه کمی گرم شد دو لقمه از آن را خورد و خدا شکر کرد و خوابید. از مال دنیا هرچه داشت انفاق میکرد. مرتضی سن زیادی نداشت اما سرپرستی دو یتیم و یک بد سرپرست را بر عهده داشت و از حقوق کمی که دریافت میکرد، کمک خرجی آنان را هم پرداخت میکرد. او یکبار زندگیاش را در واقع حراج کرد تا بتواند شش خواهر دم بخت یکی از دوستانش را راهی خانه شوهر کند و دست آخر ماشین خود را فروخت تا یک دوست نیازمندش را سرپناه بدهد! از او پرسیدم: «خودت چی؟» جواب داد: «ماشین که کمبود نیست این همه ماشین عمومی مال منه دیگه!»
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید معزز مدافع حرم مرتضی حسینپور شلمانی و شهید معزز مدافع حـرم اکبر شهریاری
📚 کتاب "فرمانده نابغه"
#فاطمیه
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا #شهید_زندگی_کرد.... 🌷مرتضی در تحمل سختی زبانزد همقطارانش بود. تحمل سختی برای او
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#خدا_ولی_را_قبول_کرد!!
🌷ولیالله هر وقت میخواست از شهادت حرف بزند، طفره میرفتم و حرف را عوض میکردم. اما او کار خودش را میکرد. هر بار که تشییع شهیدی را میدید، میگفت: تهمینه! حتماً توی مراسمش شرکت کن. شاید یک روزی هم بیاید که ولیِ تو را هم روی دست ببرند. میگفت: میخواهم فاطمه را هم بیاوری تو مراسمم. جلوی جنازهام. بعد دستی به بازوهایش میزد و میگفت: اما تا اینها آب نشود، خدا ولی را قبول نمیکند. گریه میکردم و نمیخواستم معنای حرفهایش را بفهمم.
🌷وقتی خبر آوردند که در بخش آی.سی.یوی بیمارستان بستری است، حال خودم را نمیفهمیدم. با قطار خودم را رساندم تهران. وقتی دیدمش نشناختمش از بس که لاغر شده بود. وقتی پرستارها پیکر نیمه جانش را نیمخیز کرده و محکم به پشتش میزدند، دنیا روی سرم خراب میشد. داشتند ریههایش را شستشو میدادند. آنجا بود که حرفش یادم افتاد: «تهمینه! تا اینها آب نشود، خدا قبولم نمیکند.» کم کم داشت باورم میشد که خدا دارد قبولش میکند!!
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید معزز ولیالله چراغچی مسجدی، قائم مقام فرمانده لشکر ۵ نصر خراسان رضوی
#فاطمیه
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا #خدا_ولی_را_قبول_کرد!! 🌷ولیالله هر وقت میخواست از شهادت حرف بزند، طفره میرفتم
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#به_پشتوانه_مادر....
🌷سال شصت و یک، بعد از آنکه چند ماهی کردستان بود، زنگ زد که براى تعویض عینکش از چشم پزشكى سمنان نوبت بگیریم. دو روز بعدش هم آمد. هنوز عرقش خشک نشده بود که گفت: ساکم کجاست؟ _مادرجان هنوز از راه نرسیدى! _باید برم غرب. _مگه چه خبره؟ _امام فرموده: به یارى برادراتون برین غرب کشور! _مادرجان خیلی ضعیف شدى؛ قدرى استراحت کن! - تکلیف، ضعیف و قوى نداره. فردا بلیط دارم. _مگه فردا تشییع شهید آذرى نیست؟ (شهید محمدحسن آذری از دوستان بسیار صمیمی شهید بود که در تاریخ پنجم آذر شـصت و یـک در منطقهى سردشت به شهادت رسید.) _درسته! ولی مادر وظیفهام اینه که سنگرش رو پرکنم. _حالا که اینطوره خدا پشت و پناهت!
🌹خاطره اى به ياد شهيد معزز اسدالله مؤمنی و شهید معزز محمدحسن آذری
راوى: مادر گرامی شهید
#فاطمیه
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا #به_پشتوانه_مادر.... 🌷سال شصت و یک، بعد از آنکه چند ماهی کردستان بود، زنگ زد ک
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#از_اين_امضا_بالاتر؟
#امضاى_با_خون!
🌷يكى از روزها كه به بيمارستان جندى شاپور اهواز رفته بودم، روى يكى از تخت ها رزمنده اى را ديدم كه به شدّت زخمى شده بود، تركشى كه به شكم او برخورد كرده بود، آن قدر بزرگ بود كه از روى ملحفه كاملاً مشخص بود.
🌷نزديك او رفتم، به من گفت: مادر نمى دانم زنده مى مانم يا خداوند شهادت نصيبم مى كند، من يك پيام به ملت ايران، به خصوص به زنان و دختران دارم كه از شما مى خواهم به آنان برسانى؛ مى خواهم به آنها بگويى كه: ما به دنبال مقام و شهرت به جبهه نيامديم، بلكه هدف ما اسلام و قرآن و حفظ حجاب زنان بود.
🌷به او گفتم: پسرم پيامت را بنويس تا سند كتبى داشته باشم. دستش به شدت مجروح بود، به هر زحمتى بود، چند سطر نوشت. گفتم: امضايش كن! انگشتش را به خون آغشته كرد و پايين نامه زد و گفت: از اين امضا بالاتر؟!
راوى: زهرا محمودى
📚 كتاب مستوران روايت فتح، ص ١١٤
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا #از_اين_امضا_بالاتر؟ #امضاى_با_خون! 🌷يكى از روزها كه به بيمارستان جندى شاپور اهو
🌷 #هر_روز_با_شهدا_
#مرا_خفه_كن
🌷قبل از عملیات، ساعت ٤ بعد از ظهر بود. برای استراحت به طور فشرده در یک سنگر خوابیده بودیم. باد می آمد و داخل سنگرها پر از گرد و خاک شده بودیم. حتی دندانها و چشمانمان خاکی بود. از بس خسته بودم سریع خوابم برد. خواب دیدم برادرم شهید علی میرزایی، شهید احمد امینی، شهيد محسن باقریان و شهید احمد قنبری در سنگر ما هستند و مثل همیشه چای می خوریم و با لحن همیشگی که مرا دایی محمد صدا می زدند با یکدیگر شوخی می کردیم.
🌷حاج احمد گفت: چرا ناراحتی؟ گفتم: همه بچه های کادر، زخمی شده اند و رفته اند و من دست تنها هستم. حاج احمد گفت: ناراحت نباش. ما امشب همه به تو کمک می دهیم. جناح راست را به ما بسپار. اگر نتوانستید عمل کنید، کانال را باز می کنیم و از معبر ما بروید. گفتم: شما که شهید شدید. گفت: تو به ما شک داری؟ گفتم: نه، سمت راست ما لشکر ٢٥ کربلاست. گفت: ما بین شما و ٢٥ کربلا هستیم. تو ناراحت نباش.
🌷با من دست دادند و خداحافظی کردند و رفتند. آخرین نفر برادرم علی بود. معاون گردان ٤١٠ بود. دست مرا آنقدر تاب داد که جدا شد. درد داشتم و در خواب ناله می کردم. از خواب پریدم.
🌷دسته ویژه را فرستادیم. من با دسته اول گروهان اول رفتم و محمودی با گروهان بعدی. سینه خیز از خاکریز رفتیم پایین. نزدیک میدان مین بودیم که شعله آتشی بلند شد. بچه های دسته ویژه جلو بودند. به فداکار گفتم: معبر ماست؟ گفت: بله. همه زمین گیر شده بودند. فداکار گفت: نرو ولی من رفتم. ٦-٥ متر به میدان مین دیدم معبریست نیم متر فاصله.
🌷یک نفر را دیدم که افتاده بود. سه تا موشک تو کوله پشتی اش بود. موشکها منفجر شده و به هوا می پریدند. رسیدم کنارش. دستم را روی شکمش گذاشتم دستم فرو رفت! به صورتش دست زدم، سوخته بود. او را شناختم. علی عرب بود. گفتم: علی تویی؟ در حین سوختن گفت: حاجی تو برو. فقط یک چفیه در دهان من بگذار تا خفه شوم و صدایم در نیاید وگرنه عملیات لو می رود.
🌷تشنه اش بود. گفت: اگر آب داری به من بده. اما من هیچوقت قمقمه ای برنمی داشتم. لباسهایش کامل سوخته بود و قمقمه خودش هم داغ شده بود. چفیه را از گردنم باز کردم. با آب قمقمه آن را خیس کردم و در دهانش گذاشتم. صورتش را بوسیدم .... آتش خاموش شده بود. التماسم می کرد که بروم. می گفت: معبر لو می رود. اینجا تیر می خوری. برو. گفتم ١٠ دقیقه تحمل کن، به امدادگرها می گویم تو را ببرند. و به عقب رفتم.
🌷بعد از عرب یک ترکش هم به پهلوی حسین شمسی خورد. عباس تقی پور هم که زخمی شد و بعد در بیمارستان شهید شد. در این مدت، فداکار بچه ها را برده بود پشت معبر. زود خط را سر و سامان دادیم. وقتی داشتیم می رفتیم حاج قاسم بی سیم زد. گفتم: خط شکسته شد. گفت: آفرین حاج محمد! آفرین! یک لحظه غرور مرا گرفت. به زمین نشستم و تو سرم زدم. علی اسماعیلی گفت: چرا تو سرت می زنی؟ گفتم: بچه های مردم زحمت کشیدند، آنها زخمی شدند، کشته شدند، علی عرب در میدان مین، سوخت و جان داد. حاج قاسم به من می گوید آفرین...
راوی: حاج محمد میرزایی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#سوریه
#وعده_صادق
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_ #مرا_خفه_كن 🌷قبل از عملیات، ساعت ٤ بعد از ظهر بود. برای استراحت به طور فشرده د
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#بانويى_كه_در_اسارت_ملاقات_كردم
🌷در شلمچه، پایم روى مین رفت و بخشى از آن قطع شد. وقتى اسیران را در مکانى جمع کرده بودند، دیدم یکى از عراقى ها موهاى ریش یکى از رزمندگانِ مسن را یکى یکى مى کَند. نتوانستم تحمل کنم و با حمله او را عقب زدم ....
🌷آن عراقى که از رویارویى با یک اسیر مجروح مى ترسید چند نفر را صدا کرد و همگى به جانم افتادند. آن قدر زدند تا بى هوش شدم و چون حالم خیلى خراب شد، مرا به بیمارستان فرستادند. در آن جا بدون این که بى هوش کنند یا موضع عمل را بى حس کنند، به ور رفتن با پایم پرداختند. عمل جرّاحى بیش از اندازه طول کشید. به طورى که چندبار بى هوش شدم و به هوش آمدم.
🌷اولین شب، بعد از عمل را بدون حتى یک دارو و آمپول به صبح رساندم. دردم بسیار شدید بود. صبح زود صداى یک انفجار چشمم را به سوى در بیمارستان برگرداند، نمى دانم صدا دقیقاً از کجا بود. ناگهان در باز شد و بانویى که دست به سینه ى دیوار گذاشته بود داخل آمد ....
🌷عجیب بود که تا هنگام وارد شدن به اتاقى که در آن بسترى بودم، دستش را هم چنان به دیوار مى گرفت و جلو مى آمد. از من پرسید: «چرا این قدر ناراحتى؟» این را گفت و دست مبارکش را روى پایم گذاشت. سپس گفت: «ناراحت نباش». باز دست بر دیوار گذاشت و رفت. از همان روز تا به حال ـ که در کشورمان هستم ـ دیگر ناراحتى پا نداشته ام.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#سوريه #وعده_صادق
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا #بانويى_كه_در_اسارت_ملاقات_كردم 🌷در شلمچه، پایم روى مین رفت و بخشى از آن قطع شد.
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#بیسر_پرید!!
🌷از موتور پريديم پايين. جنازه را از وسط راه برداشتيم كه له نشود. بادگير آبی و شلوار پلنگی پوشيده بود. جثهی ريزی داشت، ولی مشخص نبود كی است. صورتش رفته بود. قرارگاه وضعيت عادی نداشت. آدم دلش شور میافتاد. چادر سفيد وسطِ سنگر را زدم كنار. حاجی آنجا هم نبود. يكی از بچهها من را كشيد طرف خودش و يواشكی گفت: "از حاجی خبر داری؟ میگن شهيد شده." نه! امكان نداشت. خودم يك ساعت پيش باهاش حرف زده بودم. يكدفعه برق از چشمم پريد. به پناهنده نگاه كردم. پريديم پشتِ موتور كه راه آمده را برگرديم. جنازه نبود. ولی....
🌷جنازه نبود. ولی ردّ خونِ تازه تا يك جايی روی زمين كشيده شده بود. گفتند: "برويد معراج، شايد نشانی پيدا كرديد." بادگير آبی و شلوار پلنگی. زيپ بادگير را باز كردم؛ عرقگير قهوهای و چراغ قوه. قبل از عمليات ديده بودم مسئول تداركات آنها را داد بهحاجی. ديگر هيچ شكی نداشتم.... هوا سنگين بود. هيچکس خودش نبود. حاجی پشت آمبولانس بود وفرماندهها و بسيجیها دنبال او. حيفم آمد دوكوهه برای بار آخر، حاجی را نبيند. ساختمانها قد كشيده بودند به احترام او. وقتی برمیگشتيم، هرچه دورتر میشديم، میديدم كوتاهتر میشوند. انگار آنها هم تاب نمیآورند.
🌹خاطره ای به یاد سردار خيبر، فرمانده شهيد حاج محمدابراهيم همت
📚 كتاب "همت" از مجموعه كتب يادگاران
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا #بیسر_پرید!! 🌷از موتور پريديم پايين. جنازه را از وسط راه برداشتيم كه له
#هر_روز_با_شهدا
#تبسم_شیرین_در_قبر
🌷وقتی صلوات مردمی که برای تشییع پیکر محمدرضا دیرینه حقیقی آمده بودند تمام شد، پیکر شهید را درون قبر گذاشتند. لحظاتی بعد محمدرضا آرام تر از همیشه، درون قبر خوابیده بود. تا این لحظه همه چیز روال عادی خود را طی می کرد. اما هنوز فرازهای اول تلقین تمام نشده بود که عموی شهید فریاد زد: «الله اکبر! شهید می خندد!»
🌷او که خم شده بود تا برای آخرین بار چهره پاک، آرام و نورانی محمد رضا را ببیند، متوجه شده بود كه لب های محمد رضا در حال تکان خوردن است و دو لب او که به هم قفل و کاملاً بسته شده بود، در حال باز شدن و جدا شدن است و دندان های محمدرضا یکی پس از دیگری در حال نمایان و ظاهرشدن است.
🌷عموی او می گفت: اول خیال کردم لغزش حلقه های اشک در چشمان من است که باعث می شود لب های شهید را در حال حرکت ببینم، با آستین، اشک هایم را پاک کردم و متوجه شدم که اشتباه نکردم. لب های او در حال بازشدن بود و گونه های او گل می انداخت.
🌷پدر و مادر شهید را خبر کردند. آن ها هم آمدند و به چهره پاک فرزند دلبندشان نگریستند. اشک شوق از دیدن چنین منظره ای به یک باره، بار غم و رنج فراق محمدرضا را از دل آن ها بیرون آورد. مادرش فریاد زد: «بگذارید همه بیایند و این کرامت الهی را ببینند»
🌷تمام کسانی که برای تشییع پیکر شهید به
بهشت آباد اهواز آمده بودند، یکی پس از دیگری بالای قبر محمدرضا آمده و لبخند زیبای او را به چشم دیدند. روی قبر را پوشاندند، در حالی که دیگر آن لب ها بسته نشد و تبسم شیرین و لب های باز شده شهید باقی بود.
🌷دست نوشته شهید در دفترچه یادداشت:
روى بنما و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را گو همه باد ببر
روز مرگم نفسی وعده دیدار بده
وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر
🌷این سخن شهید درباره تبسم لحظه تدفین است که پس از شهادت، در خواب به مادر می گوید: مادرم! آنچه را که شما فکر می کنید در دنیا و آخرت بهتر از آن نیست، مشاهده کردم!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
#هر_روز_با_شهدا #تبسم_شیرین_در_قبر 🌷وقتی صلوات مردمی که برای تشییع پیکر محمدرضا دیرینه حقیقی آمده
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#مرا_رو_به_قبله_خاک_کنید....
🌷در لحظات اولیه مرحله سوم عملیات بیت المقدس یکی از بچههای گردان مجروح شد. در تاریکی شب فریاد زد: «شما را به خدا مرا رو به قبله خاک کنید تا دم آخر سلامی و نمازی داشته باشم.» اما در میان آن آتش هیچکس نمیایستاد. نیروها باید از معبر مین میگذشتند، نمیدانم چه شد که بیاختیار ایستادم. بدن بسیجی مجروح را به سمت قبله بازگرداندم.
🌷تمام توانش را جمع کرد و به صورت مقطع و بریده بریده شروع به صحبت نمود: «السلام...علیک...یا...ابا.....عبدالله....السلام....علی....ک...یابن...ر...سو...ل....» کلمه آخر را نتوانست ادا کند. آرام و ساکت رو به قبله خوابید، چشمانش را برای همیشه بست. بغضی تلخ در جانم نشست. جوان به خیل عاشقان اباعبدالله پیوست.
📚 کتاب "روایت حماسه"
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا #مرا_رو_به_قبله_خاک_کنید.... 🌷در لحظات اولیه مرحله سوم عملیات بیت المقدس یکی از
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#ممکن_کردیم!!
🌷حسن می گفت: رفته بودیم روسیه یک موشک فوق پیشرفتهای را از روسها تحویل بگیریم. به افسر روسی گفتم: «فناوری ساخت این موشک را هم در اختیارمان بگذارید.» به من خندید و گفت: «این امکان ندارد. این تکنولوژی فقط در اختیار روسیه است.» ولی بهش گفتم ما بالأخره این را میسازیم. باز هم خندید. وقتی برگشتیم ایران، هر چه در توان داشتیم گذاشتیم؛ اما به در بسته خوردیم. دست به دامن امام رضا (ع) شدم. سه روز در حرم برای پیدا کردن راهی، متوسل حضرتش شدم تا اينکه روز سوم در حرم طرحی در ذهنم جرقه زد. سریع آن را در دفتر نقاشی دخترم کشیدم. وقتی برگشتم عملیاتیاش کردیم. شد موشکی بهتر از موشکهای روسی.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید معزز، سردار حسن تهرانی مقدم (پدر موشکی ایران)
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا #ممکن_کردیم!! 🌷حسن می گفت: رفته بودیم روسیه یک موشک فوق پیشرفتهای را از روسها
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#شهيد_با_سواد!
🌷رضا، نیروی اطلاعات عملیات لشکر المهدی (عج) بود. وقتهایی که خبری از عملیات نبود، میآمد شیراز و در حوزه درسهایش را میخواند. چند ماه قبل از عملیات صدایش میزدند؛ میرفت برای کارهای شناسایی. برای همین در مورد زمان عملیات ها اطلاع دقیقی داشت. درس ما به معالم رسیده بود. من هم دنبال کارهای اعزام به جبهه بودم. رضا وقتی فهمید؛ گفت: کجا؟ گفتم: جبهه! گفت: فعلاً خبری نیست، نرو، هر وقت عملیات بود خودم خبرت میکنم! گفتم: دلم گرفته، هوای جبهه کرده، نمیتونم....
🌷نمیتونم توی شهر بمونم! گفت: اگر تو درس معالم بخوانی و شهید شوی درجهات بیشتر است یا بدون معالم شهید شوی؟ گفتم: خوب بدانم! گفت: پس درست را تمام کن بعد برو! خودش معالم را که تمام کرد، رفت و شهید شد! معمول این بود کسانی که ازدواج میکنند، با احتیاطتر میشوند و در جبهه هم جاهای امنتر میروند. اما رضا تا ازدواج کرد، از اطلاعات خارج شد و رفت گردان رزمی و خطشکن. در گردان رزمی هم شهید شد!
🌹خاطره اى به یاد طلبه شهید علی رضا شیخ پور شیرازى
راوی: حجه الاسلام نورالهی
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#شهید
#سوریه
#یلدا
#وعده_صادق
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا #شهيد_با_سواد! 🌷رضا، نیروی اطلاعات عملیات لشکر المهدی (عج) بود. وقتهایی که خبری
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#سیزده_ماه!!
🌷هشت روز مانده بود به اربعین ۱۳۹۳ شب ساعت یازده بود که مجید سراسیمه آمد خانه. گفت: وسایلم را جمع کن که عازم کربلا هستم. گفتم: زودتر میگفتی که به چند تا از فامیل و آشنا خبر میدادیم. عجله داشت و رفقایش داخل ماشین منتظرش بودند. چه رفقایی و چه سفر اربعینی. تا برسند مرز مهران صدای آهنگشان و بگو بخندشان بلند بود. مجید اولین بار که رفت داخل حرم حضرت علی (ع)، کمی تغییر کرد و کم حرف شد. هر بار هم که میرفت حرم دیر برمیگشت آن هم با چشمهای خون.
🌷رفقا مانده بودند که خود مجید است یا نقش جدید. پیادهروی که شروع شد، مجید غرق در خودش بود. نه میگفت و نه میخندید، پایش که رسید بین الحرمین، از درون شکست. دیگر دست خودش نبود. ذکر یا حسین، یا حسین بود و اشک و ناله. وقتی میخواستند برگردند، به صمیمیترین دوستش گفت: توی این چند روز از امام حسین خواستم که آدمم کند. اگر آدمم کند دیگر هیچ چیز نمیخواهم. او حرّی دیگر شده بود. فاصله بین توبه و شهادتش ۱۳ ماه بیشتر نبود.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مدافع حرم مجید قربانخانی معروف به مجید بربری
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#سوریه
#وعده_صادق
#احکام
#یلدا
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا #سیزده_ماه!! 🌷هشت روز مانده بود به اربعین ۱۳۹۳ شب ساعت یازده بود که مجید سراسیمه
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#از_دست_بچه_حزبالهیها !!
🌷توی مقر تختهایمان کنار هم بود. ساعتم یک ربع قبل از اذان صبح زنگ میزد. زودتر بلند میشدم برای نماز شبی، دعایی، چیزی. علی توی خواب و بیداری فحش میداد. پتویش را میکشید روی سرش و میگفت: عجب گیری کردم از دست شما بچه حزبالهیها !! نمیگذارید بخوابم. ساعت خودش سر اذان زنگ میزد. بعضی شبها تنها میخوابید، توی چادر فرماندهی. یک شب یواشکی خودم را رساندم دم چادرش. چراغ خاموش بود اما صدای مناجاتش را میشنیدم. تازه فهمیدم همه این کارهاش فیلم بوده برای مخفی نگه داشتن نماز شبهایش!
🌹خاطره ای به یاد جستجوگر نور، سردار شهید معزز حاج علی محمودوند [فرمانده گروه تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)]
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷#قسمت_اول (۲ / ۱)
#آخرين_تصوير_از_يك_شهيد_در_سهراهیمرگ
🌷كنار محسن كردستانی و سليمان وليان داخل سنگر كوچكشان نشسته بودم. سنگرشان جا برای دراز كشيدن نداشت. محسن پيك دسته بود. جثهاش ريز بود، ولی ايمانی قوی داشت. زير شديدترين آتش، اين طرف و آن طرف میدويد و پيامها را میرساند. اينبار هم دوربينم را همراه آورده بودم. برای اينكه آسيب نبيند، آن را داخل كيسهی پلاستيكی پيچيده بودم و در كيف كوچك كمكهای اوليه جا داده بودم. محسن گفت: حالا كه دوربينت رو تا اينجا آوردهای، دو سه تا عكس از ما بگير. اصلاً به فكرم نرسيده بود. راست میگفت. فكر دوربين نبودم. آن را درآوردم و به محسن گفتم: ژست بگير، میخوام يه عكس مشدی ازت بگيرم.
🌷با تبسمی دلنشين، در گوشهی سنگر نشست و من عكس گرفتم؛ چهرهی خاك گرفتهای كه خستگی چند روز نبرد مداوم از آن پيدا بود و چشمانی كه زودتر از لبانش میخنديدند. دوربين را به او دادم و او هم عكسی از من و سليمان وليان گرفت كه پهلوی هم ته سنگر تكيه داده بوديم. دقايقی بعد رفتم تا به خاكريز عقبی سر بزنم و شايد دوباره بروم به سنگر فرمانده گروهان و تأسف يك لحظه خواب را بخورم. در برگشت، دوان دوان به طرف پست امداد رفتم. جلوی در ورودی، حاج آقا تيموری را ديدم كه روی مجروحی دولا شده بود و سعی میكرد به او كمك كند.
🌷مجروح همچنان دست و پا میزد و آخرين لحظاتش را میگذراند. جلوتر كه رفتم، كردستانی را شناختم. سرم گيج رفت. آخر، دقايقی قبل پهلويش بودم و حالا داشت جلوی چشمم جان میداد. چشمانش زل شد در چشمانم كه زبانم را بند آورد. مانند كبوتری كه هدف گلوله قرار گرفته باشد، دست و پا میزد. سريع دوربين را درآوردم و خواستم از آخرين لحظات حيات محسن عكس بگيرم، ولی دوربين ياری نكرد. دكمهی دوربين پايين نمیرفت و رضايت نمیداد تا آخرين نگاه سوزانندهی محسن را ثبت كنم. به دوربين التماس میكردم. هر چه بر دكمههايش كوبيدم، فايدهای نداشت. لحظهای بعد....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯