کوچه شهدا✔️
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_سیزدهم نمیخواستم قبول کنم که دلم برایش تنگ شده است . اما با و
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_چهاردهم
با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم ، حالا باید با هم می نشستیم برای آینده مان حرف می زدیم 😕
تا وارد شد نگاهی انداخت به سرتاپای اتاقم و گفت :«چقدر آینه!
از بس خودتون رو می بینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه !»😂
از بس هول کرده بودم فقط با ناخن هایم بازی میکردم .
مثل گوشی در حال ویبره ، می لرزیدم 😥
خیلی خوشحال بود ...
به وسایل اتاقم نگاه می کرد . خوب شد عروسک پشمالو و عکس هایم را جمع کرده بودم فقط مانده بود قاب عکس چهار سالگی ام
اتاق را گز می کرد ، انگار روی مغزم رژه میرفت 😬
جلوی همان قاب عکس ایستاد و خندید . چه در ذهنش می چرخید نمی دانم!
نشست روبه رویم .
خندید و گفت :«دیدید آخر به دلتون نشستم !» 😁😉
زبانم بند آمده بود ...
من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش می گذاشتم و تحویلش میدادم ، حالا انگار لال شده بودم 😐
خودش جواب خودش را داد : « رفتم مشهد یه دهه متوسل شدم .
دیدم حالا که بله نمی گید ، امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه .
پاکِ پاک که دیگه به یادتون نیفتم ...
نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت : اینجا جاییه که می تونن چیزی رو که خبر نیست ، خیر کنن و بهتون بدن . نظرم عوض شد . دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید !»☺️
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن #قسـمـت_سـیزدهــم یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت د
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
#قسـمـت_چـهـاردهــم
رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بیرون پایگاه زهرا داره یه سری پرونده به آقاسید میده و باهم حرف هم میزنن.😕
اصلا وقتی زهرا رو میدیدم سرم سوت میکشید😤 دلم میخواست خفش کنم
وارد دفتر بسیج شدم و دیدم سمانه نشسته:
-سلام سمی
-اااا...سلام ریحان باغ خودم...چه عجب یاد فقیر فقرا کردی خانوم😄
-ممنون..راستیتش اومدم عضو بسیج بشم..چیا میخواد؟!
-اول خلوص نیت💙
-مزه نریز دختر...بگو کلی کار دارم
-واااا...چه عصبانی..خوب پس اولیو نداری😅
-اولی چیه؟!
-خلوص نیت دیگه😆
-میزنمت ها⛏
-خوب بابا...باشه...تو فتوکپی شناسنامه و کارت ملی و کارت💳 دانشجوییتو بیار بقیه با من
خلاصه عضو بسیج شدم و یه مدتی تو برنامه ها شرکت کردم ولی خانوادم خبر نداشتن بسیجی شدم چون همیشه مخالف این چیزها بودن..😑
یه روز سمانه صدام زد و بهم گفت:
-ریحانه
-بله؟!
-دختره بود مسئول انسانی
-خوب
-اون داره فارغ التحصیل🎓 میشه.میگم تو میتونی بیای جاشا
وقتی اینو گفت یه امیدی تو دلم روشن💡 شد برای نزدیک شدن به آقاسید و بیشتر دیدنش و گفتم .
-کارش سخت نیست؟!
-چرا ولی من بیشتر کارها رو انجام میدم و توهم کنارم باش....ولی!!
.-ولی چی؟!
-باید با چادر بیای تو پایگاه و چادری بشی
-وقتی گفت دلم هری ریخت..و گفتم تو که میدونی دوست دارم چادری بشم ولی خانوادمو چجوری راضی کنم؟!😥😣
-کار نداره که.. بگو انتخابته و اونا هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن👌
-دلت خوشه ها.میگم کاملا مخالفن😒
-دیگه باید از فن های دخترونت استفاده کنی دیگه☺️
توی مسیر خونه🏡 با سمانه به یه چادر فروشی رفتیم و یه چادر خریدم..و رفتم خونه و دنبال یه موقعیت بودم تا موضوع رو به مامان و بابام بگم..😞
-مامان؟
-جانم
-من تو گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نه؟!
-آره که داری ولی ما هم خیر و صلاحتو میخوایم و باید باهامون مشورت کنی✌️
بابا: چی شده دخترم قضیه چیه؟!
-هیچی...چیز مهمی نیست
مامان:چرا دیگه حتما چیزی هست که پرسیدی..با ما راحت باش عزیزم🙂
-نه فقط میخوام تو انتخاب پوششم👗 اختیار داشته باشم
بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..❗️بزار درست📚 تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد..😎
ادامه دارد ...
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
💢 #تنها_میان_داعش 🌹 #قسمت_سیزدهم 💠 شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) خ
💢 #تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_چهاردهم
💠 بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش میخواست که جسم تقریباً بیجانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقهام را رها کرد، روی زمین افتادم.
گونهام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بیسر #مدافعان شهر ناامیدانه نگاه میکردم که دوباره سرم آتش گرفت.
💠 دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!»
پلکهایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگهای گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت.
💠 عدنان با یک دست موهای مرا میکشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجههای دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریدهاش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم میلرزید.
در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط #عشق حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست #داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای #اذان صبح در گوش جانم نشست.
💠 عدنان وحشتزده دنبال صدا میگشت و با اینکه خانه ما از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) فاصله زیادی داشت، میشنیدم بانگ اذان از مأذنههای آنجا پخش میشود.
هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمیرسید و حالا حس میکردم همه شهر #مقام حضرت شده و بهخدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر میشنیدم.
💠 در تاریکی هنگام #سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس میکردم تا نجاتم دهد که صدای مردانهای در گوشم شکست.
با دستهایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم میداد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس میزدم.
💠 چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس میکردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم.
عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت.
💠 حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم میکردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی میتوانست حرارت اینهمه #وحشت را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم.
صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم میرسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال میزد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت.
💠 حلیه آب آورده بود و عباس فهمید میخواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد.
صدایم هنوز از ترس میتپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که #آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!»
💠 منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.»
دل حیدر در سینه من میتپید و به روشنی احساسم را میفهمید و من هم میخواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غمهایم را پشت یک #عاشقانه پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!»
💠 به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!»
اشکی که تا زیر چانهام رسیده بود پاک کردم و با همین چانهای که هنوز از ترس میلرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟»
💠 آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم #جهاد اومده مردم دارن ثبت نام میکنن، نمیدونم عملیات کِی شروع میشه.»
و من میترسیدم تا آغاز عملیات #کابوسم تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمیرفت...
ادامه دارد ...
نویسنده فاطمه ولی نژاد
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🎊🎊#من_میترا_نیستم 🎊 🎉 🌺#قسمت_سیزدهم🌺 زینب بعضی از روزهای گرم تابستان پیش مادر بزرگش میرفت و خا
#من_میترا_نیستم 🎊
#قسمت_چهاردهم
من در آن سال به خاطر هوای شرجی آبادان دچار آسم شده بودم. مدتی که مرتب مریض میشدم زینب خیلی غصه مرا میخورد. آرزویش این بود که برایم تخت بخرد و پرستار بگیرد. به من میگفت: بزرگ بشم نمیزارم تو زحمت بکشی یه نفر رو میارم تا کارا رو انجام بده.
مهرداد مدتی با رادیو نفت آبادان کار میکرد و مرتب در خانه تمرین نمایش داشت نقش اول یکی از نمایش ها پهلوان اکبر بود.
زینب نقش مادر پهلوان اکبر را بازی میکرد در نمایش سربداران هم او نقش مورخ را داشت. آنها در خانه لباس نمایش می پوشیدند و با هم تمرین می کردند. من هم می نشستم و نمایش آنها را با عشق نگاه میکردم.
مهرداد و زینب به شعر هم علاقه داشتند مهرداد شعر می گفت و زینب گوش می کرد. مهرداد از زنهای لااُبالی و سبک بدش میآمد و همیشه به دخترها برای رفتارشان تذکر میداد. اگر دخترها با دامن یا پیراهن بیرون میرفتند حتماً جوراب ضخیم پایشان می کردند وگرنه مهران آنها را بیرون نمی برد.
زینب به برادرها و خواهرهایش واقعا علاقه داشت گاهی با آن دست های لاغر و کوچکش لباس های مهران و جوراب های مهرداد را می شست.
دلش می خواست به شکلی محبت خودش را به همه نشان بدهد.
شروع دوباره 🌸
روزها آرام می گذشت. سرم به خانه و زندگی هم گرم بود همین که بچهها در کنارم بودند احساس خوشبختی میکردم چیز دیگری از زندگی نمی خواستم.
بابای مهران و کارگرهای شرکت نفت از شاه بدشان میآمد آبادان در دست انگلیسی ها و خارجی ها بود آنها در بهترین محله ها و خانه ها زندگی می کردند و برای خودشان آقایی میکردند.
بعد از انقلاب من و بچه ها طرفدار انقلاب و امام شدیم وقتی آدم پَستی مثل شاه که خیلی از جوانهای مخالفش را شکنجه کرده بود از کشور رفت و یک سید نورانی مثل امام رهبر ما شد چرا ما از او حمایت نکنیم.
من مرتب می نشستم و به سخنرانی های امام گوش می کردم انگار از زبان ما حرف می زد و درد دل ما را میگفت.
وقتی شنیدم چه بلاهایی سر خانواده رضایی آوردن و ساواک چگونه مخالفان شاه را شکنجه کرده بود تمام وجودم نفرت شد.
از بچگی که کربلا رفتم و گودال قتلگاه را دیدم همیشه پیش خودم می گفتم اگر من زمان امام حسین زنده بودم حتما امام حسین و حضرت زینب را یاری می کردم.
ولی هیچ وقت پیش یزید که طلا و جواهر داشت و مردم را با پول می خرید نمیرفتم. با شروع انقلاب فرصتی پیش آمد که من و بچه هایم به سفر امام حسین به پیوندیم و من از این بابت خدا را شکر می کردم.
مهران در همه راهپیماییها شرکت میکرد ولی شرط کرد که اگر دخترها میخواهند راهپیمایی بیایند باید چادر بپوشند زینب دو سال قبل از انقلاب با حجاب شده بود اما مینا و مهری و شهلا هنوز حجاب نداشتند.
من دوتا از چادرهای خودم را برای مینا و کوتاه کردم همه ما با هم به تظاهرات می رفتیم شهرام را هم با خودمان می بردیم خانه ما نزدیک مسجد قدس بود مردم آنجا جمع میشدند و راهپیمایی از آنجا شروع می شد.
مینا و زینب در راهپیمایی مراقب شهرام بودند زینب دختر بی تفاوتی نبود با اینکه از همه دخترها کوچک تر بود در هر کاری کمک میکرد.
ما در همه راهپیمایی های زمان انقلاب شرکت میکردیم زندگی ما شکل دیگری شده بود تا انقلاب نبود سرمان در زندگی خودمان بود ولی بعد از انقلاب نسبت به همه چیز احساس مسئولیت داشتیم.
مسجد قدس پایگاه فعالیت بچهها شده بود دخترها نماز های شان را در مسجد می خواندند مخصوصاً در ماه رمضان آنها نماز مغرب و عشا را به جماعت میخواندند و بعد به خانه می آمدند من در ماه رمضان سفره افطار را آماده میکردم و منتظر می نشستم تا بچهها برای افطار از راه برسند مهران شب و روز در مسجد بود و در همان جا زندگی می کرد. به بچه هایم افتخار می کردم🌹
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از #سردارشهیدحسین_بادپا
🔹فصل :اول
🔸صفحه: ۳۹_۳۸
🔻#قسمت_چهاردهم
دیگه سنّی از من و باباش گذشته بود.
همیشه سعی می کرد با وجود مشغله های کاری اش، به ما هم سربزند تا چیزی کم و کسر نداشته باشیم.
همه ی بچّه هام ، خداراشکر سروسامان گرفته بودند.
هر کسی دنبال کار و زندگی خودش بود.
اگر آن ها دوسه روز یک بار می آمدند خانه مان، ازشان دلگیر نمی شدم؛ولی علاقه ی من و باباش به حسین، به قدری بود که اگر یک روز نمی دیدیمش ، فوری بهش زنگ می زدم که «کجایی؟!».
محمد چند سالی می شد که چشم هاش مشکل پیدا کرده و کم کم نابینا شده بود.
حسین خیلی ناراحت بود.
وقتی می آمد ،می رفت کنار باباش می نشست، دست باباش را محکم می گرفت تو دستش، و می گفت: بابا، هیچ وقت از این که نابینا شده ای، ناراحت نشو!
من هم مثل خودت هستم.
این یکی چشمم رو هفت سال قبل عمل کردم؛ هیچی ازش در نیومد.
اون یکی هم فرستادم تعطیلات.
درد دوتایی مشترکه.
نبینم بابای گلم غصه بخوره!
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب #قسمت_سیزدهم 🌕🌑🌕🌑🌕
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب
#قسمت_چهاردهم
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
گفت : سر همین کوچه یک سبزی فروشی هست فعلا اون جا مشغول شدم.»
پدرش همان روز برگشت و ما زندگی جدید را شروع کردیم عادت کردن به اش سخت بود ولی بالاخره باید می
ساختیم.
نزدیک دو ماه توی سبزی فروشی مشغول بود. بعضی وقت ها که حرف از کارش می شد می فهمیدم دل خوشی ندارد. یک روز آمدگفت:« این کار برام خیلی سنگینه من از تقسیم اراضی فرار کردم که گرفتار مال حروم نشم، ولی این جا هم انگار کمی از ده نداره»
پرسیدم: «چرا؟»
با زن های بی حجاب زیاد سر و کار دارم. سبزی فروشه هم آدمی درستی نیست سبزی ها رو می ریزه تو آب که
سنگین تر بشه.»
آهی کشید و ادامه داد: از فردا دیگه نمی رم»
گفتم: «اگه نخوای بری اون جا، چکار می کنی؟»
گفت: « ناراحت نباش خدا کریمه...»
فردا صبح باز رفت دنبال کار ظهر که آمد،تو یک لبنیاتی مشغول شده بود به اش گفتم: ا«ین جا روزی چقدرت
می دن؟»
گفت: «از سبزی فروشی بهتره ،روزی ۱۰ تومن میده.»
ده، پانزده روزی رفت .لبنیاتی یک روز بعد از ظهر زودتر از وقتی که باید می آمد پیدایش شد. خواستم دلیلش را
بپرسم چشمم افتاد به وسایل توی دستش یک بیل بود و یک کلنگ
«اینا رو برای چی گرفتی؟»
«به یاری خدا و چهارده معصوم می خوام از فردا بلند شم و برم سرگذر»
چیزهایی از کارگری «سرگذر»شنیده بودم. می دانستم کارشان
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
#قسمت_سيزدهم #شهيد_مهدي_زين_الدين بعد از مدتی آقا مهدی گفت " منطقه ی عملیاتی من دیگر جنوب نیست
#قسمت_چهاردهم
#شهيد_مهدي_زين_الدين
خانه ای که برایمان گرفته بود کنار سپاه بود . یک خانه ی دو اتاقه که مهدی هیچ وقت فرصت نکرد شب آن جا بخوابد . به من گفت که " خودت برو آن جا . مجید را می فرستم بیاید سر اسباب کشی کمکت کند . " مجید آمد و وسایلمان را جا به جا کرد . موقع رفتن گفت " من دارم می روم منطقه . با آقا مهدی کاری ندارید ؟ " گفتم " سلام برسان . " گفت " سلام لیلا را هم برسانم ؟ " گفتم " سلام لیلا را هم برسان . " مجید موقع رفتن واقعاً قیافه اش نورانی شده بود .
اول که به آن خانه رفتم ، خانم باکری قرار بود دو - سه ساعت بعدش برود ارومیه ، خانم همت ، را از قبل ، از اردوی تحکیم می شناختم . ولی ژیلایی که الآن می دیم با آن دختر پر شر و شور سابق خیلی فرق داشت . شکسته شده بود . با خانم باکری هم کم کم آشنا شدم . سعی می کردم جلوی آن ها جوری رفتار کنم انگار که من هم شوهر ندارم . فکر می کردم زندگی آن ها بعد از رفتن آدم هایی که دوستشان داشته اند چه قدر سخت است . فکر کردم خُب ، اگر برای من هم پیش بیاید چه ؟ اگر دیگر مهدی را نبینم …. فکر می کردم حالا من پدرو مادرم توی قم هستند آن ها چه ؟ ولی روحیه ی سرزنده و شوخشان را که می دیدم ، می فهمیدم توانسته اند خودشان را نگه دارند . بعضی وقت ها هم آن قدر به سر نوشت خانم همت و باکری فکر می کردم که یادم می رفت من هم شاید روزی مثل آن ها بشوم .
بین راه هوا بارانی بوده و دیدشان محدود . مجبور بودند یواش یواش بروند . که به کمین ضدّ انقلاب بر می خورند . آن ها آرپی جی می زنند که می خورد به در ماشین و مجید همان جا پشت فرمان شهید می شود . آقا مهدی از ماشین پایین می آید تا از خودش دفاع کند
یک شب گفتند " حالا ببینیم قمی ها چطور غذا درست می کنند . " من هم خواستم که برایشان نرگسی درست کنم . داشتم غذا درست می کردم که یک خانمی آمد در زد و یک چیزی به آن هاگفت . به خودم گفتم " خب ، به من چه ؟ " شام که آماده شد هیچ کدام لب به غذا نزدند . گفتند " اشتها نداریم " سیم تلویزیون را هم در آورند .
🌸پايان قسمت چهاردهم داستان زندگي #شهيد_مهدي_زين_الدين 🌸
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
بسم الله الرحمن الرحیم #قسمت_سیزدهم #داستان_عشق_آسمانی_من دوران عقد منو محمد هشت ماه طول کشید.
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_چهاردهم
#داستان_عشق_آسمانی_من
بعد از اون اتفاق جالب 😊
یک بار منو محمد همراه خواهرم و همسرش برای مسافرت رفتیم اصفهان چندروزهم طول کشید☺️
رسیدیم اصفهان رفتیم خونه اقوام
فردا صبح بعداز خوردن صبحونه رفتیم برای گردش😃?😋😋
اول رفتیم سی سه پل 😌
اون موقعه زاینده رود آب داشت
محمد: بچه ها بشنید من برم چندتا بستنی بگیرم بیام 🍦🍦🍦
شوهرخواهرم: محمدجان دست درد نکنه 😊
بستنی ک خوردیم آجی فاطمه گفت :علی آقا لطفا جواد نگه دار منو آذر بریم خرید 😂😂😂😁😁
سه ساعتی طول کشید
وقتی برگشتیم 🙂
محمدو علی آقا :سه ساعت خرید😐😐😐
محمد در حالیکه میخندید:آذر خرید عروسیمون طول بدی من ولت میکنم
خریدتت کردی خودت بیا خونه 😁😁😁😁😁😁😁
-واقعا آقا محمد؟😒😒😒
محمد:بله آذر خانم ☺️
-من قهرم 😒😒😒
نزدیکم شد و آروم در گوشم گفت آدم ک با نفسش قهر نمیکنه خانمم 😍😍
#ادامه_دارد
نام نویسنده : بانوی مینودری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
#بسم_رب_الشهدا #قسمت_سیزدهم #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا فقط جیغ میزدم گریه میکردم با همون لباس رفتم
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_چهاردهم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
بقیه جاها و مناطق که رفتیم ما ۱۵ نفر ساکت بودیم
فقط اسم فتح المبین تو ذهنم مونده
تو راه برگشت میان لرستان و همدان یه جا برای ناهار نگه داشتن
رفتم یه قواره چادر مشکی خریدم
هرچقدر به تهران نزدیک میشیدیم حس کلافگی من هم بیشتر میشد
وای خدایا یه هفته است میام مدرسه
دارم جنون پیدا میکنم
نمیدونم چه مرگمه
منتظرم این دیپلم کوفتی بگیرم بعد برم دبی
خدا کنه از دست این حس مزخرف خلاصی پیدا کنم
آخیش بالاخره تموم شد 😆😆
فردا میرم دبی ☺️☺️
#ادامه_دارد..
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
#داستان_عاشقانه_مذهبی #چمران_از_زبان_غاده #قسمت_سیزدهم 🔸گفتم: از من تشکر می کنید؟ خب ، این که من
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#چمران_از_زبان_غاده
#قسمت_چهاردهم
. مصطفی خیلی آرام این را گوش داد و گفت: من نمی توانم برایش مستخدم بیاورم ، اما قول می دهم تازنده ام ، وقتی بیدارشد تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت .
و تا شهید شد این طور بود.
💟حتی وقت هایی که در خانه نبودم در اهواز در جبهه ، اصرار می کرد خودش تخت را مرتب کند ، می رفت شیر می آورد. خودش قهوه نمیخورد ، ولی میدانست ما لبنانی ها عادت داریم ، درست می کرد .
گفتم: خب برای چی مصطفی ؟
می گفت: من قول داده ام به مادرتان تازنده هستم این کار را برای شما انجام بدهم .
🔰مامان همیشه فکر می کرد مصطفی بعد از ازدواج کارهای آن ها را تلافی کند ، نگذارد من بروم پیش آن ها ، ولی مصطفی جز محبت و احترام کاری نکرد و من گاهی به نظرم می آمد مصطفی سعه ای دارد که می تواند همه عالم را در وجودش جا بدهد و همه سختی های زندگی مشترکمان در مدرسه جبل عامل را .
خانه ما دو اتاق بود در خود مدرسه همراه با چهارصد یتیم، به اضافه این که آن جا پایگاه سازمان بود، سازمان امل . از نظر ظاهر جای زندگی نبود ، آرامش نداشت . البته مصطفی و من از اول می دانستیم که ازدواج ما یک ازدواج معمولی نیست . احساس می کردم شخصیت مصطفی همه چیز هست . خودم را نزدیک ترین کس به او می دیدم و همه آن هایی که با مصطفی بودند همین فکر را می کردند.گاهی به نظرم می آمد همه عالم در گوشه این مدرسه در این دو اتاق جمع شده ، همه ارزشهایی که یک انسان کامل ، یک نمونه کوچک از امام علی علیه السلام می توانست در خودش داشته باشد.
☑️ولی غریب بود مصطفی ، برای من که زنش بودم هر روز یک زاویه از وجودش و روحش روشن می شد و اصلاً مرامش این بود . خودش را قدم به قدم آشکار می کرد. توقعاتی که داشت یا چیزهایی که مرا کم کم در آن ها جلو برد اگر روز اول از من می خواست نمی توانستم ، ولی ذره ذره با محبت آن ابعاد را نشان داد.
#شهادت
#شهید
#دهه_فجر
#انقلاب
#شعبان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 رمــــــ📚ـــــان 🍃💞از جهنــ🔥ــم تا بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃 #عاشقانه_مذهبی #قسمت_دوازدهم بعد از
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
رمــــــ📚ـــــان
🍃💞از جهنــ🔥ــم تا
بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهاردهم
_ چرا اینجوری نگاه میکنی؟😒
یه دفعه امیرعلی بغلمکرد و گفت:
_ از مشهد تا حالا خیلی تغییر کردی حانیه.😍امیدوارم تغییراتت پایدار باشه.
بعد هم اروم منو از بغلش جدا کرد و سرشو به شیشه ماشین تکیه داد. مامان اینا هنوز هم مشغول صحبت بودن ولی چون شیشه ها پایین بود و صدای باد میومد نه اونا حرفای مارو میشنیدن و نه ما.
بعد از چند دقیقه امیرعلی رو صدا کردم.
_ داداشی😒
با لبخند برگشت به سمتم و گفت:
_ جونم؟😊
_ راستش از وقتی از,مشهد برگشتیم درگیرم.😔 با حس آرامشی که زیارت بهم داد و حرفای 🔥عمو🔥.با برخوردایی که از مادر جون و خاله اینا و کلا همکلاسیای مذهبیم دیدم و برخوردای فاطمه و زهراسادات اینا و حتی تو. و حالا با دیدن این شهیدی که با وجود این همه آرزو رفته تا نمیدونم مدافع کی بشه.😒
_ ابجی جونم شهید مشلب رفتن تا مدافع حرم بانویی بشن که صبر و شهامت و ایستادگیشون زبون زد همه عالمه.😊 یه سری آدم از خدا بی خبر به ایم دین اسلام دارن به قصد تخریب حرم بی بی زینب میرن و حالا جوونای ایرانی، لبنانی،افغانی و...میرن تادفاع کنن.😊💪
_ اره اینارو میدونم بعضی اوقات
📛بی بی سی رو📛 نگاه میکردیم.
امیرعلی یه پوزخند زد و بعد زود جمعش کرد و ادامه داد:
امیرعلی_ بعدشم وقتی خودت تجربه کردی اون آرامش رو اون حس خوب رو چرا به حرفای عمو فکر میکنی اصلا؟🙁
_ نمیدونم. 😕بلاخره من 10 .11 سال داشتم حرفاشو میشنیدم همون روزی 6.7 ساعتی هم که پیشش بودم بلاخره حرفاش تاثیر میذاشتن.
📢توجه: از این جا به بعد رو حتما دنبال کنید....
#ادامه_دارد...
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
✍🏻نویسنده ح سادات کاظمی
💠 کپی با ذکر صلوات
🤲🏻اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✫⇠ #زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی 📚پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط) 📘#نیمه_پنهان_ماه ✍ به روایت همسر شهی
✫⇠ #زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی
📚پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط)
📘#نیمه_پنهان_ماه
✍ به روایت همسر شهید
✫⇠#قسمت_چهاردهم
🍃همان عصر به#مسجد_جامع_خرمشهر رفتیم. تعدادی از رزمندگان و مردم مقاوم و شجاع آن شهر مشغول عزاداری بودند. به اتفاق همه بچه ها به بالای پشت بام مسجد رفتیم و از بالا نظاره گر عشق وافر مردم به سالار شهیدان امام حسین(ع) بودیم.
🍃من از یک جهت ناراحت بودم و از جهت دیگر خوشحال. از آن جهت که مراسم شهادت سید شهیدان را نظاره گر بودم غمی بر دلم نشسته و از اینکه خرمشهر را از لوث وجود کفار بعثی آزاد شده خوشحال بودم در آن لحظه تا چشمم به رزمندگان می افتاد به یاد آقا مرتضی و زمان مجروحیتش می افتادم.
🍃بیاد دارم که این مراسم از شب تا صبح ادامه داشت و مداحان اهل بیت (ع), از جمله کویتی پور، فخری با آن صدای گرمشان مشغول نوحه خوانی بودند در همین حین شهر هم از آتش توپخانه دشمن در امان نبود و مرتب صدای انفجار به گوش می رسید من که یکی از پر خاطره ترین لحظه های عمرم را در آن شب گذراندم.
🍃بالا خره آن شب با عظمت صبح شد و ما هم پس از استراحت مختصری به گشت و گذار در خرمشهر پرداختیم. در همین حین هواپیماهای عراقی بر بالای سر خرمشهر ظاهر شدند و پس از چند دقیقه آن محل را بمباران کردند در این لحظه سمیه, دختر حاج محمود خیلی ترسیده بود و مرتب گریه می کرد بلافاصله برای اینکه در امان باشیم ما را به آبادان آوردند. هنوز مدت زیادی نبود که به آبادان رسیده بودیم که آنجا هم توسط هواپیماهای عراقی بمباران شد و بعد از آن بدون هیچ گشت و گذاری به اهواز آمدیم.
🍃حدود دو سه ساعتی بود که به هتل رسیده بودیم که تلفن زنگ زد و گوشی را برداشتم. آقا مرتضی بود و از بیمارستان تهران تماس می گرفت.پس از احوال پرسی مختصری به من گفت من با اصرار زیاد دکترم را راضی کردم که مرا به بیمارستان شیراز منتقل کنند. شما هم می توانید به شیراز بیایید تا با هم به فسا برویم و گفت با حاج محمود و علی هماهنگ کرده ام تا شما را به شیراز بیاورند.
🍃گوشی را گذاشتم. احساسم را نمی توانستم کنترل کنم. هم خوشحال بودم هم اشک می ریختم سریعا وسایل مورد نیازم را آماده کردم. منتظر رفتن بودم و دلم می خواست هر چه سریعتر آقای ستوده بیاید و سریع به سمت شیراز حرکت کنیم در آن موقع حال درست و حسابی نداشتم و یک لحظه آرام و قرار نمی گرفتم. مدتی می نشستم تحمل نمی کردم, باز جلو پنجره می ایستادم. گاهی درب اتاق را باز می کردم و به راهروی هتل نگاه می کردم, تا بلکه فرجی حاصل شود و حاج محمود بیاید.
🍃همین طور در حال و هوای خودم بودم که درب اتاق, دیدم خانم حاج محمود است. پس از احوال پرسی مختصری رو به من کرد و گفت حاج محمود آمده و من را فرستاده تا ببینم آماده هستید حرکت کنیم.
من که خوشحالیم را نمی توانستم پنهان کنم رو به ایشان کردم و گفتم:
بله من آماده ام!
🍃پس از آن وسایلم را برداشتم و به امید اینکه پس از چند ساعت دیگر روی مبارک آقا مرتضی را می بینم و روحیه ای مجدد تازه کنیم پله های هتل را آهسته طی کردم و پایین می رفتم. وقتی به بیرون هتل و پهلوی ماشین رسیدم متوجه شدم که آقای بنایی و آقای الوانی هم می خواهند با خانواده شان همراه ما بیایند. پس از احوال پرسی همگی سوار بر ماشین شدیم و به سمت شیراز حرکت کردیم.
🍃در بین راه حرف های زیادی زده شد و همچنین شوخی هایی روحیه بخش و آن هم تقریبا تمام روی صحبت هایشان با من بود. ولی آن چه مرا خوشحال می کرد سلامتی و سالم بودن آقا مرتضی بود هرچه به شیراز نزدیک تر می شدیم احساس می کردم که قلبم تندتر از قبل می زند. به هر شکل آن شب به پایان رسید و ما به بیمارستان شیراز رسیدیم. پس از کمی پرس و جو محل بستری او را پیدا کردیم. مرتضی با قدم های سنگین خود راهرو را طی می کرد و انتظار ما را می کشید. خدایا چه می دیدم. او ان قدر بدنش جراحت برداشته که نمی تواند درست و با قامت راست راه برود...
#ادامه_دارد....
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯