eitaa logo
کوچه شهدا✔️
111.6هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
3.9هزار ویدیو
7 فایل
🔷 امام خامنه ای: ‌‌امروزه زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر ازشهادت نیست✔️ شهید زندگی کنی شهید میمیری🌹 اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ خادم الشهدا 👇 @mahmode110 تبلیغات،تبادل👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
کوچه شهدا✔️
#کتاب_من_میترا_نیستم🌸 #قسمت_شصت_و_چهار💞 جعفر دست های زینب را در دستش گرفت و ناخنهای کبودش را بوسید
مهری و مینا همراه پروین بهبهانی و پروین گنجیان که خانواده های شان در اصفهان جنگ زده بودند از شوش به اهواز رفتند تا بلیط اتوبوس تهیه کنند و خودشان را به اصفهان برسانند. در اهواز بلیط اتوبوس پیدا نمی شد به خاطر عملیات فتح المبین وضع شوش و اهواز جنگی بود. مینا و مهری از مخابرات به خانه دارابی تلفن کردند من پای تلفن رفتم. آنها پشت خط گریه می‌کردند مینا می‌گفت مامان آخه چطور چرا زینب شهید شد؟ مهری هم که نگران بود همش از حال من می‌پرسید. من فقط گفتم زینب باز هم از شما جلو زد. زینب همیشه بین شما اول بود. بچه‌ها به زحمت بلیط اتوبوس پیدا کردند. مینا مجبور شد همه مسیر را روی صندلی شاگرد راننده بنشیند آنها تمام راه را گریه کرده بودند تا به شاهین شهر رسیدند. مهران نتوانست مهرداد را پیدا کند روز تشییع زینب همه بودیم به جز مهرداد مهردادی که بین ۴ تا خواهرش به زینب وابسته تر بود. ادامه دارد.... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی انگشتر طلا #قسمت_شصت_و_چهار 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ همسر شهید
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی انگشتر طلا 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ باور کن راست می گم الان که من از پهلوش اومدم به شما زنگ بزنم قشنگ حرف می زد.» باور کردنش سخت بود مانده بودم چه بگویم برادرم ادامه داد یک پیغام خیلی مهم هم برای شما داشت، یعنی منو به همین خاطر فرستاد که زنگ... امانش ندادم پرسیدم: «چه پیغامی؟» «اولاً که سلام رسوند، دوماً گفت اون انگشتری رو که عملیات قبل نذر کرده بودی همین حالا برو حرم بندازش تو ضریح. گیج شده بودم حساب کار از دستم در رفته بود،گفتم:« اون که می گفت این کارو نکنم» گفت: «جریانش مفصله ان شاء الله وقتی اومدیم مشهد، برات تعریف می کنم...» با هواپیما آوردنش مشهد حالش طوری نبود که بشود بیاید خانه از همان فرودگاه یکراست برده بودنش بیمارستان رفتیم ملاقات. وقتی برگشتیم توی راه جریان انگشتر را از برادرم پرسیدم چشم هاش پر اشک شد. آهسته آهسته شروع کرد به گفتنن وقتی ما رسیدیم بالا سرش هنوز به هوش نیامده بود موضوع را اول از هم تختی هاش شنیدیم «تو عالم بیهوشی داشت با پنج تن آل عبا (علیهم السلام) حرف می زد اون هم با چه سوز و گدازی!» پرسیدیم :«شما خودتون حرف هاش رو شنیدین »گفتند: «بله، اصلاً تک تک اون بزرگوارها رو به اسم صدا می زد.» وقتی به هوش آمد جریان را از خودش پرسیدیم اولش که طفره رفت بعد خیلی گرفته و غمگین شروع کرد به :گفتن :«تو عالم بیهوشی دیدم پنج تن آل عبا عليهم السلام تشریف آوردن بالای سرم احوالم رو پرسیدن و باهام حرف زدن دست می کشیدن رو زخم های من و می فرمودند این خوش گوشت است ان شاء الله زود خوب می شود.» 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
نمیتونه و اجازه نمیده.. بالاخره با تلاشهایِ یان شما از آلمان خارج شدین.. و مثلا به طور اتفاقی منو تو
☕️ تک تک تصاویر، لبخندها، شوخی هایِ حرص دهنده و محبتهایِ بی منتِ یان در مقابل چشمانم رژه رفت.. مرگ حقش نبود.. به حسام خیره شدم.. این صورت محجوب چطور میتوانست، پر فریب و بدطینت باشد؟ او با کلک، یان را وارد مسیری کرده بود که هیچ ربطی به زندگیش داشت.. دروغگویی هایِ این جوان و خودخواهیش محضِ به دام انداختنِ مردی دو رگه، یان و خیراندیشی هایش را به دهان مرگ پرتاب کرده بود.. حالا باید از حسام متنفر میشدم؟؟ چرا انزجار از این جوان تا این حد سخت بود؟ (پس تو و دوستات باعث کشته شدنِ یان شدین.. این حقش نبود.. اون به همه مون کمک کرد..) سری تکان داد و لبی کش آورد ( بله.. درسته.. حقش نبود به همین خاطر هم الان زندست دیگه..) به شنیده ام شک کردم.. با تحیر خواستم تا جمله اش را دوباره تکرار کند و او شمرده شمرده اینکار را انجام داد. ( امکان نداره.. چون خودت اون شب، وقتی تو اون اتاق گیر افتاده بودیم بهم گفتی که اونا یان رو کشتن.. من اشتباه نمیکنم..) کنار ابرویش را خاراند ( درسته.. خودم گفتم.. اما اون مال اون شب بود.. ) معنی حرفش را نمیفهمیدم و او این را خوب متوجه شده بود ( اون شب چندین بار بهتون گفتم که اونجا پره دوربینه.. پس من نمیتونستم از زنده بودنِ یان حرفی بزنم.. چون عثمان و بالا دستی هاش فکر میکردن که یان رو کشتن.. و من حق نداشتم رویاشونو بهم بزنم..) رویا؟؟ یعنی یان زنده بود؟؟ هر چی بیشتر میگذشتم ذهنم توانایی حلاجی اش را بیشتر از دست میداد. و حسام با صبوری جز به جز را برایم نقل میکرد ( خب یان یه روانشناس صلح طلب آلمانی بود که با طعمه قرار دادنش میخواستیم به هدفمون برسیم. پس مردونگی نبود که بی خیال امنیت و آسایشش بشیم. یعنی تو قاموسمون نامردی جا نداره.. مدتی که از ورود یان به نقشه میگذره، اون به وسطه ی تغییراتی که عثمان کرده بود بهش شک میکنه و تصمیم میگیره تا بیشتر در موردش تحقیق کنه.. توی تحقیقاتش متوجه میشه که یکی از سه خواهر عثمان یعنی خواهر وسطی، چندین سال قبل توسط افراطیون تو پاکستان کشته شده اما اون قصه ی دیگه ایی رو واسه شما تعریف کرده.. پس سراغ من میاد و جریان رو مو به مو بیان میکنه.. چند روزی به پروازتون مونده بود و من میترسیدم تا همه چیز بهم بخوره به همین خاطر، کمی از ماجرا رو با کلی سانسور براش تعریف کردیم.. و اون به این نتیجه رسید که وجود عثمان خودِ خطر واسه امنیت خوونواده ی دانیاله.. پس از اونجایی که خودشو به صلح طلب میدونست، پا به پای ما واسه خروجتون از آلمان تلاش کرد.. بعد از پرواز هواپیماتون به سمت ایران، ما مطمئن بودیم که رفقای عثمان و صوفی، بی خیال یان نمیشن. به هر حال یان به حلقه ی اتصال به ما بود هر چند ناخواسته و این خطر وجود داشت تا هویت واقعی عثمان توسط یان لو بره.. پس از نظر اونها به ریسکش نمیارزید و بهتر بود که از بین بره.. اما با یه مرگ بی سروصدا مثه تصادف.. حالا دیگه یان میدونست که من یه ایرانی معمولی نیستم. به همین خاطر بود که هر وقت تو تماسهای تلفنی تون در باره ی من ازش میپرسیدین سعی میکرد تا بحث رو عوض کنه.. بعد از چند روز حفاظت، کار دوستان ما واسه صحنه سازی مرگ یان شروع شد. چون اونا با دستکاری ماشین یان واسه کشتن اش اقدام کرده بودن. یکی از بچه ها به شکل یان گریم شد و به جای اون سوار ماشینی شد که توسط هم ردیفهای عثمان و صوفی دستکاری شده بود. و درست تو یه جاده یی کوهستانی و پرپیچ و خم، نزدیک رودخونه از مسیر منحرف شد و به ته دره سقوط کرد. اما با خروج به موقع رفیقمون و نجات جوونش قبل از انفجار و قرار گرفتن ماشین در مسیر جریان شدید رودخونه، همه فکر کردن که جنازه رو آب برده.. یان هم در حال حاضر، برای مدتی با یه هویت جدید به یه کشور دیگه نقل مکان کرده..) با چشمانی درشت شده به حرف پدرم ایمان آوردم. سپاه بیش از حد پیچیده بود.. این جوان ودستانش لحظه به لحظه شگفتی ام را بیشتر میکردند.. از او خواستم تا با یان صحبت کنم و اومردانه قولش را داد.. و باز بازگویی ادامه ماجرا ( اون شب وقتی سراسیمه وارد خونتون شدم، اجرای نقشه کمی جلو افتاد. چون حالا دیگه اونا مطمئن بودن که من به اون خونه رفت و آمد دارم. بچه ها شبانه روز شما و منزلتونو زیر نظر داشتن که اتفاقی رخ نده. چون به هر حال ما به طور قطع نمیدونستیم که عکس العمل بعدی شون چیه.. اما اینم میدونستیم که میان سراغتون. اون شب که تو بیمارستان گوشی به دستتون رسید، من خواب نبودم در واقع مثلا خواب بودم.. پس تو اولین فرصت یه شنود تو گوشیتون کار گذاشتم و تمام مکالماتتون شنود میشد و ما میدونستیم که قراره به واسطه ی اون دعوای سوری از مطب پزشک فرار کنید.. و انتظار دزدیده شدن حسام یعنی من رو هم داشتیم..