eitaa logo
کوچه شهدا✔️
112.1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
3.9هزار ویدیو
7 فایل
🔷 امام خامنه ای: ‌‌امروزه زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر ازشهادت نیست✔️ شهید زندگی کنی شهید میمیری🌹 اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ خادم الشهدا 👇 @mahmode110 تبلیغات،تبادل👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
کوچه شهدا✔️
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #نودوپنج و یک نفس نجوا میکرد.. _✨فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَه
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ سرش به سمتم چرخید.. و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم _ ✋ کسی بفهمه من ام! و او حرف دیگری روی دلش سنگینی میکرد.. و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود.. که کلماتش به هم پیچید _شما رو میشناسید؟😥 نام او را چند بار از ابوالفضل🕊 شنیده و میدانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده... که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد _میگن تو انفجار دمشق شهید شده!😞 قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت...😱😨 میدانستم از 💛فرماندهان سپاه💛 است و میترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند.. که به نفس نفس افتادم _بقیه ایرانیها چی؟😰😰 و خبر مصطفی فقط همین بود.. که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد... سردار سلیمانی،💚🕊فاتحه ابوالفضل🕊 و دمشق و داریا را یکجا خواندم..😨😢 که مصطفی با قامت بلندش قیام کرد. نگاهش خیره به موبایلش👀📱 مانده بود،.. انگار خبر دیگری خانه خرابش کرده و این امانت دست و بالش را بسته بود که به اضطرار افتاد _بچه ها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده سکینه!✨💚 برای اولین بار طوری به صورتم خیره شد که خشکم زد و آنچه دلش میخواست بشنود، گفتم _ ، هیچ اتفاقی برا من نمیفته! و دل مادرش هم برای میلرزید که تلاش میکرد خیال پسرش را راحت کند.. و راحت نمیشد... که آخر قلبش پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون رفت... سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم.. 😥و فقط خدا را صدا میزدیم🤲🤲🤲 تا به فریاد مردم سوریه برسد.😥😥😥🤲🤲🤲 صدای تیراندازی... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۷۵ و ۷۶ نام فامیل ر
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۷۷ و ۷۸ معاینه‌ها که انجام شد رها نگاهش را از پنجره به آسمان دوخت. آسمان غبار گرفته! صدرا: _خوبی رها؟ رها تلخ شد، بد شد، برای مردی که میخواست مرد باشد برایش: _خوب؟ باید میمردم تا خوب باشم. با روزای قبل فرقی ندارم؛ شما برید به کارتون برسید! صدرا: _رها! این حرفا چیه؟ تو زن منی رها: _زنت اومد دنبال حقش، زنت اومد تو رو بگیره! گفتم که ربطی به من نداره، گفتم که زنش نیستم، گفت برو... گفتم نمیتونم؛ گفتم نمیشه! اما گفت با تو حرف میزنه، گفتم صدرا این روزا به حرف‌تو نیست، گفت تقصیر توئه! کدوم تقصیر؟ چرا هیچکس رفتار بدشو نمیبینه؟ نمیبینه دل میشکنه؟ نمیبینه کاراش باعث میشه کسایی که دوستش داشتن از دورش برن! به من چه که تو نگاهت سرد شده؟ به من چه که رویا تو رو حقش میدونه! سهم من چیه؟ صدرا: _آروم باش رها؛ همه چیز درست میشه! رها: نه تو خونه‌ی پدرم جا دارم نه تو خونه‌ی شوهرم، چی درست میشه؟ آیه مداخله کرد: _رها... این توئه، مواظب باش مردود نشی! آیه از اتاق بیرون رفت. رها نیاز داشت خودش را دوباره بسازد، آخر دلش شکسته بود! صدرا حس شکست میکرد. رهای این روزهایش خسته بود... خسته بود و مردش تکیه‌گاهش نبود. خسته بود و مردش مرهمش نبود. زود بود برایش که آیه باشد برای رهایش! رها آیه میخواست برای رها شدن... رها آیه میخواست برای بلند شدن؛ آیه شاید آیه‌ی رحمت خدا باشد برای او و رهایی که برای این روزهایش بود. رها را که به خانه آوردند، محبوبه خانم با لبخند نگاهش کرد: _خوبی مادر؟ رها نگاهش رنگ تعجب گرفت. لبخند محبوبه خانم عمیق‌تر شد: _اینقدر عجیبه؟ من اونقدرا هم بد نیستم که الان تعجب کنی، ما رو ببخش، اصلا نمیدونم چرا راه رو غلط رفتم؛ اما خوشحالم که این اشتباه باعث شد تو به زندگی ما بیای نگاه رها به پشت سر محبوبه خانم افتاد. مادرش بود که نگاهش میکرد. _مامان! +جانم دخترکم؟ رها خود را در آغوش مادر رها کرد و هر دو گریستند... رها اشک صورت مادر را پاک کرد: _اینجا چیکار میکنی؟ چطور اینجا رو پیدا کردی؟ +هفته قبل پدرت سکته کرد و مُرد.... رها دلش برای مردی که پدر بود سوخت. "چطور باید جواب آنهمه ظلم‌ها را میداد؟ چطور جواب حق‌هایی را که ناحق کرده بود را میداد؟" _خدای من... من نمیدونستم! اشک ریخت برای پدری که پدری را بلد نبود. +بعد از هفتمش که فقط خانواده رفتن سر خاکش، رامین منو از خونه بیرون کرد. نمیدونستم کجا برم و چیکار کنم. شماره‌ی آیه رو داشتم، بهش زنگ زدم و اومد دنبالم و آوردتم اینجا. اون‌موقع بود که فهمیدم بیمارستانی و چه اتفاقی افتاده. بعد هم زحمتم افتاد گردن محبوبه خانم. _این چه حرفیه؟ اینجا خونه‌ی رها جان هم هست. رها تعجب کرده بود ، از این رفتار مادرشوهری که تا چند روز قبل نگاهش هم نمیکرد... آیه لبخند زد. یاد چند روز قبل افتاد که محبوبه خانم به خانه‌اش آمد... محبوبه خانم: _شرمنده که مزاحم شدم، اما اومدم باهاتون مشورت کنم. در واقع یه سوال ازتون داشتم. حاج علی: _بفرمایید ما در خدمتیم! محبوبه خانم: _زندگیمون به هم ریخته، عروسم بعد از مرگ پسرم رفته و قصد برگشت نداره! نامزدی صدرا با دختری که خیلی دوستش داشت بهم خورده! دختری عروسم شده که نمیشناسمش اما همیشه صبور و مهربونه! خون پسرم رو بخشیدن و این دختر رو آوردن گفتن خون‌بس! حاج‌آقا من اینا رو نمیفهمم، نمیفهمم این دختر چرا باید جای برادرش مجازات بشه؟ این قراره درد بکشه یا ما با هر بار دیدنش باید عذاب بکشیم؟ الآنم که گوشه بیمارستان افتاده!نمیدونم باید چیکار کنم، این حالمو بدتر میکنه. حاج علی اندکی تامل کرد: _دستور دین خدا که مشخصه، یا ببخش و تمامش کن یا قصاص کن و حقتو بگیر و تمومش کن! حالا این سنت خون‌بس که از قدیم در بعضی مناطق بوده و الآنم هست، از کجا ریشه داره رو نمیدونم! اونم حتما حکمتی توش بوده، اما حکم خدا نیست! شما اگه ببخشی، قلبت آروم میشه و جریان تمام میشه، بعد از قصاص هم جریان تموم میشه، اما وقتی خون‌بس آوردی یعنی هر لحظه میخوای برای خودت یادآوری کنی که چی شد و چه اتفاقی افتاد. اون دختر به گناه نکرده مجازات شد و خدا از گناه شما بگذره که رو آزار دادید؛ کسی دیگه بود و الان داره زندگیشو میکنه. شما کسی رو مجازات کردید که نداشت جز اینکه مادرش هم قربانی همین رسم بود. مادرش هم سختی زیاد کشید. آیه و رها خانم سال‌هاست با هم دوستن و من تا حدودی از زندگیشون خبر دارم! اون دختر نامزد داشت و به کسی دل بسته بود. شما همه‌ی دنیا و آرزوهاش رو ازش گرفتید. محبوبه خانم: _خدا ما رو ببخشه، اون‌موقع..... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯