eitaa logo
کوچه شهدا✔️
88.9هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
6 فایل
🔷 شهید آوینی: «آیا‌ می‌ارزد که در‌ برابر‌ِ متاع‌ِ زودگذر‌ِ دنیا به عذابِ‌ همیشگیِ‌ آخرت مبتلا‌ شوید؟» ♦️واقعا آیا می ارزد؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خادم الشهدا 👇 @mahmode110 تبلیغات،تبادل👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برادر آرزوت چیه؟ مرا دعوت شهیدی به کربلا کشانده 💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🍂 🔻 گلستان یازدهم /۴ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۵ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 چراغ علاء الدینی وسط اتاق بود که از در و لوله کتری رویش بخار بلند می‌شد. با وجود گرمای اتاق، از سرما می لرزیدم و دندان هایم به هم می‌کوبید. حس می‌کردم آرام آرام از درون در حال یخ زدنم. چند دقیقه که گذشت مادر آمد توی اتاق و آهسته گفت: «فرشته، بیا بریم بابات اجازه داده با داماد حرف بزنی.» قلبم داشت از قفسه سینه ام بیرون می زد. اختیار دست و پاهایم با خودم نبود. مادر جلو افتاد. به محض اینکه پایم را توی اتاق پذیرایی گذاشتم، چشمم سیاهی رفت. منصوره خانم و پسرش زیر پایم بلند شدند و با خوش رویی سلام و احوال پرسی کردند. بابا و مادر با منصوره خانم بیرون رفتند. داماد بالای اتاق ایستاده بود به نظرم قدبلند آمد. همان لحظه فکرم رسید، با یک جفت کفش پاشنه بلند ده سانتی هم‌قد او می‌شوم. سرش را پایین انداخته بود. از فرصت استفاده کردم و خوب نگاهش کردم. شلوار نظامی هشت‌جیب پوشیده بود، با اورکت کره ای و پیراهن قهوه ای، موهایی بور و ریش و سبیلی حنایی و بور داشت. چشم هایش را ندیدم زیرا در تمام مدت حتی یک لحظه هم سرش را بالا نگرفت. نمی‌دانستم باید چه کار بکنم. رویم را کیپ گرفتم؛ طوری که فقط بینی ام معلوم بود. وسط اتاق روی فرش یک جعبه شیرینی و یک دسته گل بود. عطر خوش گل اتاق را پر کرده بود. او بالای اتاق نشسته بود؛ کنار پنجره ای که به کوچه باز می‌شد و من سمت راست به دیوار تکیه داده بودم. چند دقیقه ای به سکوت گذشت. اما، بالاخره او شروع کرد. بسم الله الرحمن الرحيم. اسم من علی چیت سازیانه. من بسیجی‌ام. یه بسیجی پیرو خط امام. فاصله م با مرگ یه ثانیه است. دعا کنید شهادت نصیبم بشه. هر لحظه ممکنه شهید یا مجروح یا اسیر بشم. خیلی وقتا ماه به ماه همدان نمی ام. مکثی کرد. شاید منتظر بود من چیزی بگویم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
«دوربین به هر کجا که رو می‌کند، بچه‌ها می‌گریزند. اگر کسی هم استقبال می‌کند، می‌خواهد پیام استقامت خویش را ابلاغ کند. آنها می‌دانند که نفس، حجاب آنهاست و برای رسیدن به مقام قرب، تنها از خود گذشتن کافی است. اگرچه تنها از خود گذشتن کافی باشد، اما این نه در توان هر تازه رسیده‌ای است. و عجبا، باید باور کرد که در سراسر جهان تنها این خیل وفادارانند که قدرت از خود گذشتگی دارند.» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
هدایت شده از احکام آنلاین✔️
27.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به لطف خدا و کمک شما عزیزان مشکل پدر و مادر پیری که زمین گیر بودن و دخترشون ازشون پرستاری میکردن برطرف شد✅ لطفا از فیلم بالا دیدن کنید👆👆 ممنون از تمام عزیزانی که مارو در این پویش یاری کردن اجر همگی با مادر سادات🌷🌷 شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇 💳6273817010138661 حاج آقا محمودی مسول خیریه👇 @mahmode110 09130125204 ✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾ احکام آنلاین📚 ╭┅────────┅╮ @ahkam_onlinee ╰┅────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره ای از شهید بابایی من این خانه را نمی خواهم! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 🌷 او فرمانده‌ گردان بود؛ ولی تا وقتی بچه‌ها از سر کلاس‌های آموزشی و عقیدتی برگردند، ظرف‌ها را می‌شست و کف چادرها را جارو می‌کرد و همه‌چیز را مرتب و منظم سر جایش می‌گذاشت. تا مدت‌ها نمی‌دانستیم چه کسی ظرف‌های ما را می‌شوید و همه‌جا را پاکیزه می‌کند. از هر کسی هم که می‌پرسیدیم، نمی‌دانست؛ حتی وقتی از خودش سوال می‌کردیم، ابراز نمی‌کرد این کارها کار اوست؛ تا وقتی که بچه‌ها کشیک کشیدند و او را در حال جارو کردن و ظرف شستن دیدند. آن موقع فهمیدیم همه‌ی این‌ها، کار اوست. مدام در پی آسایش و راحتی رزمندگان بود. یک بار از ایشان پرسیدم: چرا این‌قدر مراقب رزمنده‌ها و بسیجی‌ها هستی؟ گاهی وقت‌ها واقعا سر از کارهایت درنمی‌آورم. علت این‌همه بها دادن چیست؟ گفت: این‌ها برای ما به جبهه نیامده‌اند؛ برای خدا آمده‌اند. آن‌ها راحت و آسایش خانه را رها کرده‌اند تا به اینجا بیایند و به وظیفه‌شان عمل کنند. آن‌جا، یعنی وقتی در خانه بودند، پدر و مادرشان برایشان سفره پهن می‌کردند و هزار جور وسیله‌ی راحتی آن‌ها را فراهم می‌کردند. چه کسی حاضر است از این همه آسایش دست بکشد و وسط میدان مشکلات بیاید؟ پس وظیفه‌ی من است که تا می‌توانم، کاری کنم که به آن‌ها بد نگذرد و امکاناتی را که می‌توانم، در اختیارشان بگذارم. برای همین، در هر چیز کوچکی رعایت حال آن‌ها را می‌کرد. حتی وقتی شب‌ها با موتور می‌توانست به جلسه برود، اگر مقدور بود سعی می‌کرد به جای استفاده از موتور، پیاده برود تا موقعی که دیروقت برمی‌گردد، صدای موتور باعث بیدار شدن آن‌ها نشود. واقعا سعی می‌کرد مثل پدر برای آن‌ها باشد. اگر جایی می‌رفت و برایش خوردنی‌ای فراهم می‌شد، به خاطر بچه‌ها به آن خوردنی‌ها دست نمی‌زد. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
مثل فنر از جا کنده شد. همیشه جلوی پای بسیجی بلند می شد و بعد انگار سال ها همدیگر را ندیده باشند، می پریدند بغل هم. تا می دیدشان، گل از گلش می شکفت. می دوید طرفشان؛ آن ها هم. حاجی برای بچه ها یا یک پدر بود، یا یک پسر، یا یک برادر. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
یازهرا ۹.mp3
6.79M
🥀هو الشهید🥀 📚    خاطرات شهید محمد رضا تورجی زاده 🖌 انتشارات: شهید ابراهیم هادی قسمت 9⃣ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۵ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۶ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 وقتی سکوت مرا دید، دوباره ادامه داد. تا کلاس دوم دبیرستان بیشتر درس نخوانده‌ام؛ دلیلش هم جنگه. تو زندگی من جنگ اولویت اوله، چون امام تکلیف کرده اند جبهه ها را خالی نذارید. اگه این جنگ بیست سال طول بکشه، می‌مانم و می‌جنگم و از دین و ایمان و انقلاب دفاع می‌کنم. رشته تحصیلی‌ام برقه. تو هنرستان دیباج درس می‌خواندم. از مال دنیا هم هیچی ندارم. نه خانه، نه ماشین، نه پول، هیچی. باز ساکت شد بلکه من چیزی بگویم. خودش دوباره گفت: «البته شکر خدا تنم سالمه. الحمد لله ورزشکارم؛ رزمی کار. هر چند اگه شما دوست نداشته باشین همه چیز تغییر می‌کنه. یعنی اگه همسر آینده م راضی نباشه دست از جبهه می‌کشم و همین جا توی همدان برای خودم کاری دست و پا می‌کنم.» از شنیدن این حرف جا خوردم. گفتم: «نه. اتفاقاً یکی از شرط و شروط و معیارای من برای ازدواج اینه که همسرم حتماً اهل جبهه و جنگ باشه.» لبخندی زد. تسبیحی دستش بود که آن را تندتند می چرخاند. یک دفعه دستش از حرکت افتاد. خنده تمام صورتش را پُر کرد. حس کردم نمره اولین امتحانم را بیست گرفته ام. با خوشحالی گفت: الهی شکر! چون من خودم را وقف جبهه کرده‌م. وقتی شما ظرف یا فرشی به وقف مسجد می‌کنین به هیچ وجه نمی‌شه اون رو از مسجد بیرون بیارید مگه اینکه ظرف و ظروف بشکنن یا فرش بپوسه و پاره بشه. تازه اون وقت هم باز رفو می‌شه و برمی‌گرده به مسجد.» پرسید: «شما چی؟ هدف شما از زندگی و ازدواج چیه؟» گفتم: "من خیلی دوست دارم به انقلاب کمک کنم. با مادرم تو پشتیبانی و کمک رسانی به جبهه همکاری می‌کنم. اما، فکر می‌کنم باید بیشتر از اینا به جبهه و جنگ کمک کنم. نمی‌دونم چطوری؛ شاید اگه همسر آینده‌م رزمنده باشه بتونه به من کمک کنه؛ هرچند اعتقاد و دین و ایمان فرد برام خیلی مهمه؛ مسلمان واقعی بودن و معتقد بودنش. ادامه دارد... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
دست و دل بازی‌اش از صدقه دادن پیدا بود مثلا وقتی می‌خواست صدقه بدهد میگفتم: آقا مهدی آنجا پول خورد داریم میدیدم زیاد می‌اندازد از قصد پول خورد می‌گذاشتم آنجا ڪه زیاد نیندازد تا صرفه‌جویی بشه اما او می‌گفت: برای سلامتی امام زمان(عج) هر چقدر بدهیم ڪم است اتفاقا یڪ روز ڪه سر همین موضوع حرف می‌زدیم رفتم زودپز را باز ڪنم ڪه ناگهان منفجر شد و هرچه داخلش بود پاشید تویِ صورتم. آقا مهدی به شوخی جدی گفت: به خاطر همین حرفات هست ڪه اینجوری شد منتهی چون نیتت بد نبود صورتت چیزی نشد هنوز هم روی سقف آشپــزخانه جای منفجر شدنش هست با هم همه جا را تمیز ڪردیم... همیشه در ڪار خانه کمکم می‌ڪرد می‌گفت از گناهانم کم می‌شود. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
همسر شهید نقل میکند: مجتبی در همه حال شوخ طبع بود. چشمان روشن و صورتی نورانی و شاداب داشت، هر وقت از مقابل ساختمان بنیاد شهید باغملک عبور می کردیم با شوخی می‌گفت: خانم این آدرس را حفظ کن بعد از شهادت من مسیرت زیاد به اینجا می‌خورد. من متوجه می‌شدم که حرفش جدی است اما برای اینکه ناراحتم نکند با شوخی و خنده می‌گفت. حتی در خود سوریه دوستانش می‌گفتند برخی اوقات که در منطقه‌ی عملیاتی راه را گم می‌کردیم، در عین عصبانیت همه‌ی ما، شهید زکوی با لبخند می‌گفت: نترسید راه ما به سمت بهشت است گم نمی‌شویم. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کجایید ای شهیدان خدایی؟ وصیت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۶ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۷ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 در آن شرایط نمی‌دانستم افکارم را چگونه بیان کنم؛ دو سه جمله که حرف میزدم سکوت میکردم راستش بیشتر سعی میکردم لفظ قلم و تهرانی حرف بزنم علی آقا هم معلوم بود تلاش میکند کتابی حرف بزند. پرسید: «پس شما مشکلی با شهید شدن یا مجروح و اسیر شدن من ندارین؟» دستپاچه شدم و نمی‌دانم چطور این فکر به ذهنم رسید و فرز جواب دادم. حالا که خدای نکرده کسی یه دفعه هم شهید و هم مجروح و هم اسیر نمی‌شه. لبخندی زد. فکر کردم نکند جوابی سطحی و سبک داده ام، خواستم درستش کنم گفتم: - مادرتون می‌گفت از اول جنگ تو جبهه‌اید. خدا رو شکر تا حالا که اتفاقی نیفتاده. ان‌شاءالله از این به بعد هم مشکلی پیش نمی آد. چیزی نگفت. سرش پایین بود و با تسبیح ذکر می‌گفت. یک دفعه یاد سؤال اصلی ام افتادم که از دیروز با خودم تمرین کرده بودم. پرسیدم - ببخشید هدف شما از ازدواج چیه؟ بدون اینکه فکر کند جواب داد "کامل کردن دینم؛ ادای سنت رسول الله." بعد مکثی کرد و ادامه داد. - توی جبهه، موقع عملیات مرخصيا لغو میشه؛ یعنی بعضی وقتا رزمنده هایی که متأهل‌ان میگن علی آقا چون خودش زن و بچه نداره راحته. میخوام شرایط‌شان را درک کنم. فکر می‌کنم اگه در شرایط یکسان قانونی وضع و اجرا بشه بهتره. البته این از اهداف فرعیه. از شنیدن این جواب، هم تعجب کردم و هم از صداقتش خوشم آمد. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
یکی از همرزمان و دوستانشان می‌گفت حجره‌ای داشتم نزدیک حجره آیت‌ الله‌ جوادی‌ آملی و ایشان از آنجا گذر می‌کرد روزی نوار دعای کمیل شهید تورجی را گوش می کردم که آقای جوادی آملی وارد حجره شدند و پرسیدن این صدای کیه؟ ایشون سوخته اند.. گفتم صدای یک شهیده گفتند نه شهید نیستند سوخته اند ایشان(در عشق خدا)سوخته است گفتم: ایشان شهید شده فرمانده گردان یازهرا(س) هم بوده استاد ادامه داد: ایشان قبل از شهادت سوخته بوده... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عقل معاش میگوید که شب هنگام خفتن است... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 🌷 شهیدی که به گفته همرزمانش با عالم دیگر در ارتباط بود 🔹از همرزمان شهید تعریف می‌کند: " یک‌روز شهید کاظم عاملو از درون می‌لرزید و به خود می‌پیچید، عرق از سر و رویش قطره قطره می‌چکید. چندبار صدایش زدم، حالت عادی نداشت. انگار توی عالم دیگری بود و صدای ما را نمی‌شنید. چراغ والر را آوردیم نزدیکش و پتوهایمان را انداختیم رویش. لرزَش، کم نمی‌شد. توی خواب صحبت می‌کرد. بچه ها گفتند:«تب کرده و هذیون می‌گه.» 🔹همرزم شهید در ادامه می‌گوید: " حرف‌هایش به هذیان نمی‌خورد. این ماجرا چندین شب ادامه داشت. شب‌های بعد با واکمن و نوار صدایش را ضبط کردیم و گاهی هم می‌نوشتیم. چندین نوار ضبط کرده و حدود پانصد صفحه کتاب موجود است. ارتباط با عالم دیگر و شهدا شده بود سرگرمی معنوی‌اش در دل شب. ماهم از این عنایت بی نصیب نبودیم." 🔹یکی از دوستان شهید کاظم عاملو می‌گوید: " صورتش خيس شده بود. صدای گريه‌اش حسينيه را پر کرده بود. هميشه ديرتر از همه‌ بچه‌ها از حسينيه بيرون می‌آمد. می‌دانستيم قنوت و سجده‌های طولانی دارد، اما اين بار فرق می‌کرد. انگار در حال و هوای دیگری بود و هيچ کدام از ما را نمی‌ديد. در مسير هم که بايد پياده تا منطقه‌ گردش می‌رفتيم، ذکر می‌گفت و گريه می‌کرد. نزديکی‌های خط مستقر شديم. خمپاره‌ای نزديک سنگر ما به زمين خورد. ترکشش پايم را زخمی کرد. پس از چند روز، روی تخت بيمارستان فهميدم همان خمپاره کاظم را از جمعمان برده است." ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 نماز جماعت را می‌خواستیم داخل سنگر برگزار کنیم. خیلی علاقه داشتم که علی‌عباس امام جماعت ما شود و به او اقتدا کنیم. ولی با حجب و حیایی که ایشان داشت، به هیچ عنوان قبول نکرد. متانت خاصی داشت. در چهره‌شان همه‌ی خوبی‌ها را می‌دیدیم. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
یازهرا ۱۰(1).mp3
7.37M
🥀هو الشهید🥀 📚    خاطرات شهید محمد رضا تورجی زاده 🖌 انتشارات: شهید ابراهیم هادی قسمت 0⃣1⃣ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۷ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۸ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 ...زیر چشمی نگاهش کردم. هنوز سرش پایین بود و با تسبیحش ذکر می گفت. وقتی بین ما سکوت طولانی شد، گفتم: «راستی، اسم من زهراست البته توی شناسنامه، اما همه بهم می‌گن فرشته» لبخندی زد و گفت:"زهرا خانم چه خوب! ما عاشق اهل بیت و خانم حضرت زهراییم. حتی تلفظ اسم مبارکشان هم لیاقت می‌خواد." بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم. بابا توی هال جلوی در نشسته بود. تا مرا دید با اشاره چشم و ابرو پرسید: «چی شد؟» با خجالت گفتم: «هیچی. هر چی شما بگید.» بابا لبخندی زد و گفت: «مبارکه.» بابا به مادرم و منصوره خانم که توی هال نشسته و گرم تعریف بودند، تعارف کرد تا بروند توی اتاق پذیرایی. می‌خواستم بروم توی اتاق پیش خواهرهایم، اما مادر دستم را گرفت و با هم دوباره به اتاق پذیرایی رفتیم. بابا کنار علی آقا نشست و شروع کرد به صحبت از کار و پرسیدن از اوضاع جبهه و جنگ. مادر هم برای منصوره خانم از کارهای زیادی که برای کمک به جبهه ها انجام می دادند می‌گفت؛ از کارگاه خیاطی شان و فعالیت‌های دیگرش. یک دفعه متوجه شدم پدرم دارد قرار عروسی را می‌گذارد و بعد هم حرف از مهریه به میان آمد. پدرم گفت: «من چیزی مد نظرم نیست؛ هر چی خودتان در نظر دارید و صلاح می‌دانید.» منصوره خانم به من نگاه کرد و با رضایت گفت: «ما به نیابت چهارده معصوم چهارده سکه مهر عروس خانم می‌کنیم.» در گوش مادر گفتم «چه خبره! خیلی زیاده!» منصوره خانم شنید. - نه دخترم، زیاد نیست. ارزش شما بیشتر از ایناست. اما، بالاخره رسمه دیگه. پدرم گفت: برای ما مادیات اصلاً مهم نیست. خدا خودش شاهده که ما حتی دربارۀ خانواده شما تحقیق هم نکرده یم. ماشاء الله علی آقا جوان خوب و پاک و مؤمنیه همین که از روز اول جنگ توی جبهه ست برای ما کافیه. من با افتخار دخترم رو دست ایشون می سپرم. علی آقا مرد متدین و باخدا و شجاع و باغیرتیه انقلابی و حزب اللهیه. اینا از همه چی با ارزش تره. به خدا قسم اگه بدونم شما امروز ازدواج می‌کنید و فردا شهید می‌شید، باز هم دخترم رو به شما می‌دم.» ادامه دارد.... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
با حامد زیاد ماموریت رفتم. شاید نزدیک به یکسال باهاش زندگی کردم؛ هروقت که با هم همسفر می‌شدیم، می‌دیدم حامد هرشب بعد از اینکه از عملیات میومدیم، قبل از خواب یهو غیبش می‌زد! می‌رفتم و می‌دیدم یه گوشه نشسته و دور از چشم بقیه با اون قرآنی که همیشه همراهش بود، مشغولِ خوندنِ قرآنه! بهش گفتم: حامدجون! خیلی بهت دقت کردم! تو این همه ماموریت، هرشب میری یه گوشه و قرآن میخونی! گفت: ببین داداش! قرآن رو بخون حتی شده شبی یه‌صفحه! اونوقته که تأثیرش رو تو زندگیت می‌بینی! این پیوسته‌قرآن‌خوندن مسیر آدم رو مشخص و عاقبت بخیرت میکنه! نیازی نیست آنقدر بخونی که خسته بشی! تو بخون! شبی یه‌صفحه ولی بخون حتما! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
سرد بودن آب رودخانه به خودی خود مشکلی نداشت اما از آن‌جا که نظر هر چهار نفرشان گذشتن از رود و برپا کردن بساط پیک نیک‌شان زیر درخت‌های آن طرف رود بود، مسئله سردی آب موضوعیت پیدا می‌کرد. میلاد خیلی فرز و سریع و قبل از همه از رودخانه گذشت. پشت سرش زهرا راه افتاد و با طی کردن عرض رودخانه از آن گذشت. اما همین که ریحانه خواست چادرش را جمع کند و به دنبال زهرا برود یکدفعه روی هوا بلند شد. بین زمین و آسمان متوجه شد که امیر او را روی دست بلند کرده است و از رودخانه می‌گذراند. در همان حال به دوستش درس زندگی هم می‌داد: آدم نمی‌ذاره خانمش خیس بشه. خانم آدم باید درست رد بشه، خانمت رو باید رد کنی! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 شهیدی که سرباز (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بود... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۸ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۹ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ علی آقا سرخ شده بود. در جواب پدرم گفت: «ما هم نسبت به خانواده شما چنین احساسی داریم. به خدا قسم اگه جواب رد هم می شنیدیم از شما ناراحت نمی‌شدیم. الحمد لله شما هم خانواده بسیجی و ارزشی هستید. برای ما هم افتخاره با خانواده مؤمن و ایثارگری مثل شما وصلت کنیم.» بعد سکوت کرد و آهسته تر گفت: «هرچند من وقتی پا توی این خانه گذاشتم، مطمئن بودم ناامید از این خانه بیرون نمی‌رم.» صبح فردای آن روز به خانه مادربزرگم رفتیم تا هم آنها را برای شب که خانواده داماد به خانه ما می آمدند دعوت کنیم و هم دایی محمود را ببینیم. دایی محمود از جبهه آمده بود. کمی از این در و آن در حرف زدیم. مادر گفت: محمود جان برای فرشته خواستگار آمده.» دایی محمود با شیطنت لبخند و چشمکی به من زد و گفت: «مبارکه دایی جان!» سرم را با خجالت پایین انداختم و پر چادر مشکی ام را به بازی گرفتم. دایی محمود پرسید: «خُب، حالا آقای داماد چه کاره ست؟» مادر گفت: «مثل شما پاسداره اسمش علی چیت سازیانه.» دایی محمود داشت چای می‌خورد. شکست گلویش. چشمهایش از تعجب گرد شد. - علی آقا؟! مادر جواب داد: «می‌شناسیش؟» مادر لبخندی زد و پیروزمندانه به من نگاه کرد و گفت: «گفتم به محمود بگیم می‌شناسدش» دایی محمود همین که سرفه‌اش قطع شد، گفت: «یعنی شما علی آقا رو نمی‌شناسین؟ علی آقا فرمانده ماست بابا یه لشکر انصار الحسين و یه علی آقا! یک آدم نترس و شجاعیه. فرمانده اطلاعات عملياته بچه ها یک چیزایی تعریف می‌کنن از گشت و شناسایی‌اش؛ دروغ و راست اما ما دروغاش رو هم باور می‌کنیم. می‌گن می‌ره تو خاک دشمن و سر صف غذای اونا وا می ایسته. خیلی چیزا می‌گن. راستش از بس سر نترسی داره، سرمایه بزرگیه برای اطلاعات عملیات انصار. خدا حفظش کنه.» مادر به من نگاه کرد و با تعجب گفت: «اصلاً به ما نگفتن فرمانده ست؛ نه خودش نه مادرش» دایی محمود گفت علی آقا از اون آدمای مخلص و باخداست. وجيهه خانم اگه دامادت بشه شانس آورده‌ای. از همه مهمتر اینکه اهل دروغ و ریاکاری نیست. نه به خدا دروغ میگه نه به بنده. ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
تک پسـر بود. خانه‌ ی بزرگی فروختند پولش را ریختند به حساب مسعود تا دیگر جبــهه نرود‌. کارخـانه بزند و خودش مدیر شود. بار آخـری که رفت؛ توی وسـایلش یک چک سفید امضـا گذاشته بود با یک نامـه؛ نوشتـه بود: «برگشـتی در کـار نیست! این چک روگذاشتم تا بعد از من برای استفاده از پولی که ریختین توی حسابم، به مشکل بر نخورید.» دوبـاره مهمـات را گذاشت روی شـانه‌اش‌. یکی از دوستانش، دل از دستش رفت؛ صدا زد: «مسعود بس است!»نگاهش کرد؛ اما سرش را که برگـرداند، تیــر خـورد تـوی ســرش. فقط گفت: «یــا حســین ع» و همانجـا افتـاد و شهید شد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نشان دست ✋ شهیدی که می خواست شبیه علمدار کربلا شود ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 🌷 ! 🌷هم‌سنگر ما یک نفر بود به نام کافیان‌ موسوی که من و معین با او غذا می‌خوردیم. او خیلی هیکل درشتی داشت یک روز سر صبحانه بر عکس هر روز که خیلی شوخی می‌کرد، آرام بود. گفتم: «چرا امروز ساکتی؟» گفت: «دیشب خواب دیدم عروسیم است و بعد رفتم تو آسمان!» زدیم زیر خنده، گفتیم: «با این هیکل چاق و سنگین چه طور رفتی بالا و نیفتادی؟!» بعد از صبحانه تصمیم گرفتیم برویم یک دست‌شویی درست کنیم. 🌷رفتیم و مشغول کار شدیم، حدود پنج نفر بودیم. نزدیکی‌هایی ساعت یازده روز ۱۳۵۹/۹/۴ تعدادی نیروی جدید آمدند به محور و مشغول احوال‌پرسی بودیم که ناگهان دو گلوله خمپاره یکی دورتر و دومی نزدیک ما اصابت کرد. با صدای سوت دومی همه سریعاً خوابیدیم ولی کافیان موسوی که کمی چاق بود دیر خوابید زمین. وقتی ترکش‌ها تمام شد، من بلند شدم ولی چهار نفر دیگر روی زمین ماندند؛ یکی از آن‌ها کافیان بود. وقتی آمدم بالای سرش، دیدم.... 🌷دیدم یک ترکش بزرگ پشت سر او را برده و مغز او بیرون پاشیده بود. سرش را بلند کردم و روی زانویم گذاشتم و چفیه‌ای را گرفتم دور سرش، ولی او چند لحظه بعد همان‌گونه که خواب دیده بود به آسمان رفت. معین هم پاهایش ترکش خورد. یکی از تازه واردها نیز به نام محمدعلی معین هم انگشتانش قطع شد. یکی هم ترکش به مچ دستش خورد. کافیان را سریعاً با برانکارد بردند. معین را من و یک نفر دیگر با برانکارد از خط تا ساحل رودخانه بردیم و از آن‌جا او را به بیمارستان بردند. 🌷عراقی‌ها فاصله‌ی بین خط و رودخانه که معین را از جنگل می‌بردیم را شدیداً زیر آتش گرفته بودند. لذا چند بار مجبور شدیم او را روی زمین بگذاریم و یکی_دو بار به علت خستگی از دست‌مان رها شد روی زمین. شبِ آن روز تنها شدم. فردا یا پس فردای آن روز رفتم بیمارستان شوش و سری به معین زدم. اتفاقاً او را ترخیص کردند تا نجف‌آباد برود و پای او را گچ گرفته بودند. به همراه او آمدم و این مرحله به پایان رسید.... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 جلسه‌ی فرماندهان در قرارگاه تیپ برگزار شده بود. همه آمده بودند جز آقا ولی. سابقه نداشت آقا ولی بدقولی یا تاخیر داشته باشد. جلسه هم بدون ایشان برگزار نمی‌شد. پرس‌‌و‌جو کردیم. آقا ولی را در اقامتگاه بسیجیان در منتهی‌الیه قرارگاه یافتیم. داشت زمین قرارگاه و محیط خوابگاه بسیجی‌ها را جارو می‌کرد تا وقتی بسیجی‌ها از راه رسیدند، محیطی پاکیزه داشته باشند. آن‌قدر سرگرم این کار شده بود که گذشت زمان را احساس نکرده بود. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯