7.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠«روایت مظلومیت یک قهرمان»💠
🎥 نحوه شهادت شهید محسن رضایی را در این ویدئو ببینید:
#شهید_محسن_رضایی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨#چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن #قسـمـت_سی_و_دو -بابا اون اقا تا چند ماه پیش از ماها هم هم بهتر ر
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
#قسـمـت_سی_و_سوم
ارو اروم رفتم و چند ردیف عقب تر نشستم و به حرفهاش گوش دادم
دیدم با بغض داره درد دل میکنه
-شهدا چی شد؟!مگه قرار نبود منم بیام پیشتون ؟! الان زنده موندم که چی بشه؟! که هر روز یه زخم زبون بشنوم؟!... بی معرفتا چرا من رو یادتون رفت و شروع کرد گریه کردن گریه کردن
دلم خیلی براش میسوخت...منم گریم گرفته بود ولی نمیتونستم گریه کنم...اروم رفتم پشت سرش...
نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم...
فقط آروم گفتم: سلام آقا سید
اروم سرش رو برگردوند و سریع اشکاش رو با گوشه استینش پاک کرد و داد زد: زهراااا مگه نگفتم کسی اومد خبرم کن
-اقا سید حالا دیگه ما هرکسی هستیم ؟!
-خانم بین من و شما هیچ نسبتی نیست.نه ثبتی نه دینی و نه...
لااله الا الله
-قلبی چطور؟!اینقدر راحت جا زدید؟!من رو تا وسط میدون اوردید و حالا میخواین که تنها بجنگم؟؟ یعنی حتی اون گفتن عشق دوم و اینا همه دروغ بود؟!
چون برای رسیدن به عشق اولتون اینقدر تلاش کردید ولی عشق به ظاهر دومتون چی؟!این شهدا اینطوری پای حرفاشون وایمیستادن؟!
-من چیکار باید میکردم که نکردم؟؟
-چرا دیشب جواب بابامو ندادید و از خودتون دفاع نکردید؟؟
-چه جوابی؟!چه دفاعی؟!مگه دروغ میگفت؟!من فلجم...حتی خودمو نمیتونم نگه دارم چه برسه شما رو...کجای حرفهاش غلط بود؟!
-اون روز تو دفترتون گفتین این اتوبان دو طرفست...
ولی الان با این حرفاتون دارم میفهمم نه ...این اتوبان همیشه یه طرفه بوده...شما فکر میکنید نظر من راجب شما عوض شده؟!
حق هم دارید فکر کنید..چون عاشق نشدید تا حالا...و نمیدونید عشق یعنی چی...خداحافظ
بلند شدم و به طرف در مزار رفتم که از پشت سر اروم گفت:
ریحانه خانم(دومین بار بود که اسمم رو صدا میزد) این اتوبان همیشه دوطرفه بوده ولی وقتی کوه ریزش کنه دیگه راهی باقی نمینونه
برگشتم و باز باهاش چشم تو چشم شدم و گفتم: اگه صدبار هم کوه ریزش کنه باید وایساد و جاده رو باز کرد نه اینکه...
خداحافظ...
و از محوطه بیرون اومدم...
چند روز گذشت و از اقا سید هیچ خبری نداشتم...روزها برام تکراری و بیخود میگذشت..فکر به اینکه اینده و سرنوشتم چجوریه دیوونم میکرد.. دلم میخواست یه کاری کنم ولی کاری از دستم بر نمیومد..هر بار درباره سید با بابا حرف میزدم بحث رو عوض میکرد.
ادامه دارد ...
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
پول توجیبی که پدر به ما میدادند فقط برای خرید خوراکی نبود. میگفتند: از همین پول، لوازم التحریر هم بخرید. اگه میخواید برای کسی هدیه بخرید، مقداری از پولتان را جمع کنید و از همین پول هدیه بخرید. با این روش ما نحوهی درست خرج کردن را یاد میگرفتیم. بعضی وقتها که برای خرید چیزی پول کم میآوردیم، مقداری پول به ما قرض میدادند و ماههای بعد از پول توجیبیمان کم میکردند. اینجوری فرهنگ قرضالحسنه را هم به ما آموزش میدادند.
#شهید_سید_محمد_حسینی_بهشتی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#عشق_سردار!!
🌷حاج حسن آقا فرمانده موشکی بود. اصلاً موشک، عشقش بود؛ هر جا موشک بود، ایشان را میتوانستی پیدا کنی. همیشه به من میگفت باید بدنی قوی داشته باشیم. چون اشتغال به موشک با همه کارهای دیگر فرق میکند. وقتی میخواهید یک کابل موشک را بالا بکشید، اگر توان نداشته باشید، مهرهها بلافاصله جابجا میشوند. چه بسا که خیلیها هم مهرههایشان جابجا شد و خیلیها زانودرد گرفتند.
🌷بنابراین چون این کار، سنگین است، افراد باید اینقدر توان داشته باشند و توان رزمیشان بالا باشد که بتوانند به راحتی اینها را حمل کنند و کارهایشان را انجام دهند، راحت بتوانند کار تعمیرات را انجام دهند. میدیدم که فراهم آوردن همه امکانات ورزشی برای آمادگی جسمانی جوانها لازم است و ما باید امکانات رشته مورد علاقه کارکنان را مهیا کنیم و همه اینها از طریق خود سردار مقدم انجام شد.
🌹خاطره ای به یاد پدر موشکی ایران سردار شهید حاج حسن طهراتی مقدم
#راوی: فرمانده سردار ناصر شهسواری
منبع: سايت نويد شاهد
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
#شهید_محمد_علی_رجایی
آقای رجایی با اشتغالی که قبل از انقلاب داشت به من توصیه میکرد که بچهها را به پارک ببرم. خودش هم هر وقت که پیش میآمد این کار را میکرد. مخصوصا زمانهایی که من حوصلهی این کار را نداشتم ایشان بچهها را میبرد.
میگفت: چون الآن مکانهای تفریحی خیلی سالم نیست، اگر جای سالمی پیدا میکنیم باید برای تفریح و پر کردن اوقات فراغت بچهها از آن استفاده کنیم.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
سعی کنيد که يکی از افرادی باشيد که هميشه سعی در زمينه سازی برای ظهور صاحب الامر عجلالله فرجه دارند و بکوشيد اول خود و بعد جامعه را پاک سازی کنيد و دعا کنيد که اين انقلاب به انقلاب جهانی آقا امام زمان عليه السلام متصل شود. پس اگر ميخواهيد دعاهايتان مستجاب شود به جهاد اکبر که همان خودسازی درونی است بپردازيد.
🕊🌱#شهید_محمدرضا_شفیعی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن #قسـمـت_سی_و_سوم ارو اروم رفتم و چند ردیف عقب تر نشستم و به حرفه
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
#قسـمـت_ســے_و_چهارم
تا اینکه نصفه شب دیدم صدای جیغ زدن های مامانم میاد...سریع خودمو رسوندم بالاسرش...دیدم رو تخت نشسته داره گریه میکنه
-چی شده مامان؟!
-ریحانه...ریحانه...این پسره اسمش چیه؟؟
-کدوم پسره؟! چی میگید؟!
-عههه...همین که اومده بود خواستگاریت
- اها...اسمشون سید محمد مهدی هست
-با گفتن اسمش گریه های مامان بیشتر شد
بابام هم کم کم نگران شده بود و میخواست اورژانس خبر کنه
-حالا چی شده مامان؟!
-خواب خانم جون رو دیدم (مادربزرگم و همون که اولین بار بهم نماز خوندن یاد داده بود)
با همون چادری که همیشه میزاشت توی خونه قدیمیمون بودم دیدم در باز شد اومد تو ولی به من هیچ توجهی نمیکرد و ناراحت بود گفتم مامان چی شده؟! گفت تو ابروی منو پیش حضرت زهرا بردی
گفتم چرا؟!
گفت خانم میگه برای خواستگاری نوه اش اومده خونه شما ولی بیرونشون کردین گفت به دخترت بگو تو که میترسی محمد مهدی نتونه از دخترت مراقب کنه..این پسر از حرم دختر من مراقبت کرده چطور از مراقبت دختر تو برنمیاد.
خانم جون اینارو تو خواب گفت و پا شد و با گریه رفت
که بابام گفت: این حرفها چیه زن...حتما غذای سنگین خورده بودی
که مامان با گریه میگفت من هیچوقت خوابام غلط نیست مامانم بعد مدتها اومده تو خوابم و از من دلگیر بود
ما بد کردیم...نباید بیرونشون میکردیم..
-ولمون کن خانم...میخوای دخترتو بدبخت کنی که چی؟! یه مرده خوشحال بشه
-تو از کجا میدونی بدبخت میشه مرد؟؟
-از اونجا تو جامعه به اون اقا نه کار میدن نه پست اجتماعی میدن نه میتونه رانندگی کنه نه میتونه گلیم خودشو از آب بکشه بیرون.بازم بگم؟!
-تو هم خوشبختی رو چه چیزهایی میدونی خوشبختی یعنی دلت کنار یکی اروم باشه چه تو خرابه باشین چه تو کاخ
-این رمانتیک بازیا مال یه سال اول زندگیه..وقتی قسط بانک و اجاره خونه و اسباب کشی و در به دری شروع شد اونموقع میفهمی دلت پیش کی آروم بود و اروم میشه
یک هفته همین بحث تو خونه ما بودو منم هم غذام کم شده بود و هم حرف زدنم و فقط غصه میخوردم مامانمم که وضع روحیش خوب نبود و کلا وضعیت خونمون ریخته بود بهم...
یه روز صبح دیدم بعد مدتها از مینا برام یه پی ام اومد
-سلام ریحانه خوبی؟!
-سلام مینا.چه عجب یادی از ما کردی؟!
-همونقد که شما یاد میکنی ماهم یاد میکنیم میخواستم بگم آخر هفته بله برونمه
-ااااا.. به سلامتی چطور بی خبر؟!حالا اقا داماد کیه؟
-میشناسیش
-میشناسم کیه؟! از بچه های دانشگاست؟؟
-اره
-کدومشون؟!
-اقا احسان
-احسان؟!
-اره...چیه چرا تعجب کردی؟!
-اخه اون که میگفت فقط
-نه بابا...بنده خدا میگه از اول هدفش من بودم...میگفت صحبت درباره تورو بهونه کرده بود که باهام حرف بزنه میگفت چون باباش با بابات همکاره تو رودروایسی و به زور بلند شده اومده خواستگاریت و کلی دعا کرده که تو جواب رد بدی
-اینا رو احسان بهت گفته؟!
-اولا آقا احسان و دوما اره
-به هر حال ان شاالله که خوشبخت بشی به آقا احسانم سلام برسون.
ممنونم...البته از الان میدونم خوشبختم ریحانه خبر نداری هنوز هیچی نشده یه ویلا تو شمال به نامم زدن
-چه خوب...ولی مینا ای کاش میتونستم از جانب یه دوست باهات صحبت کنم ولی میدونم الان هرچی بگم با یه چشم دیگه ای منو میبینی..فقط برات ارزوی خوشبختی میکنم.
-ممنونم...نگران من نباش ریحانه...من از پس کارهام برمیام..پس منتظرتما اخر هفته
-مینا نمیتونم قول بدم که حتما میام
-حتما باید بیای...اتفاقا احسانم اصرار کرد حتما دعوتت کنم.
دلم برای مینا میسوخت...میخواستم خیلی حرفها رو بهش بزنم ولی میدونستم الان فکر میکنه شاید از حسادته و ترجیح دادم سکوت کنم و براش دعا کنم خوشبخت بشه...اخه خیلی دختر مهربون و پاکیه و فقط یکم اعتقاداتش ضعیفه...ای کاش میفهمید خوشبختی فقط ویلا و ماشین و... نیست. و اصل کاری اون ارامشیه که باید حس بشه..
وقتی ماجرای خواب مامان رو به زهرا تعریف کردم کلی پشت تلفن گریه کرد و گفت از وقتی سید ماجرا رو شنیده همیشه تو خودشه و میگه ای کاش کاری از دستش برمیومد.
ادامه دارد ...
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #شهید #علی_صیاد_شیرازی
مادر صیاد شده بود واسطه. تلفن زده بود به فرماندهی نیروی انتظامی خراسان که پسر خالهی صیاد سرباز شماست؛ توی نهبندان. اگه میشه، جاش رو عوض کنین. داغداره؛ تازه برادرش رو از دست داده. صیاد فهمیده بود. ناراحت شده بود. مادرش دستبردار نبود؛ من را واسطه کرد. گفت: حرف من که بی تأثیر بود، تو یه کاری بکن. تو که دوستشی، رفیقشی. شاید به حرفت گوش داد.
هنوز حرفم را نزده بودم که صیاد گفت: میدونم چی میخوای بگی. اما خودت بگو قوم و خویش من با بچههای مردم چه فرقی دارن؟ اون اگه بیاد، یکی دیگه رو میفرستن جاش. این درسته؟ خدا رو خوش میآد؟
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
ان شالله به لطف خدا و کمک شما عزیزان در شب ولادت حضرت علی علیه السلام و به نیت فرج امام زمان عج قرار
.
.
دو روز مونده به ولادت آقا جانمون امیرالمومنین علی علیه السلام🌹🌺💐
قراره برا 110 خانواده یتیم و نیازمند بسته غذایی ببریم به نیابت آقا امام زمان عج،
امروز آخرین فرصت جهت شرکت در این پویش هست
منتظر کمک همه شما عزیزان هستیم ولو به ده هزار تومان✅
شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇
💳6273817010138661
حاج آقا محمودی مسول خیریه👇
@mahmode110
09130125204
#پویش_نود_هفتم
#خیریه_جهادی_حضرت_زینب_س
✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾
احکام آنلاین📚
╭┅────────┅╮
@ahkam_onlinee
╰┅────────┅╯
🌷 #شهید #ابراهیم_هادی
ابراهیم برای ورزش در زورخانه یک جفت میل و سنگ بسیار سنگین برای خودش تهیه کرده بود. حسابی سر زبانها افتاده و انگشتنما شده بود. اما بعد از مدتی دیگر جلوی بچهها چنین کارهایی را انجام نداد! میگفت: این کارها عامل غرور انسان میشه. میگفت: مردم به دنبال این هستند که چه کسی قویتر از بقیه است. من اگر جلوی دیگران ورزشهای سنگین را انجام دهم باعث ضایع شدن رفقایم میشوم. در واقع خودم را مطرح کردهام و این کار اشتباه است. بعد از آن، وقتی میاندار ورزش بود و میدید که شخصی خسته شده و کم آورده، سریع ورزش را عوض میکرد.
به نقل از کتاب #سلام_بر_ابراهیم
🆔 @shahidemeli
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید #سردار_علی_آقا_زاده_نژاد
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن #قسـمـت_ســے_و_چهارم تا اینکه نصفه شب دیدم صدای جیغ زدن های ماما
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
#قسـمـت_ســے_و_پنجم
تا اینکه یه روز صبح که بابا داشت از خونه بیرون میرفت و در کوچه رو باز کرد دید اقا سید پشت در با ویلچر نشسته..
-سلام علیکم
-سلام...بازم شما؟!
-اومدم که جواب قطعیمو بگیرم وبرم
-من که بهتون جواب دادم...گفتم شما برای دختر من مناسب نیستید
-شما جواب دادید ولی من میخوام از زبون دخترتون بشنوم.چون تو این زمینه نظر هیچکسی به جز ایشون برای من مهم نیست
-ببین آقا پسر...اوندفعه با احترام گفتم که این موضوع رو فراموش کنین ولی ایندفعه اگه مزاحم بشین دیگه احترامی نیست و پلیس خبر میکنم.
-لا اله الا الله...فک نکنم خواستگاری جرم باشه البته شاید توی محله شما جانبازی جرم باشه...نمیدونم...ولی آقای محترم...شما حرفاتونو زدین منم میخوام حرفامو بزنم...
-گوش میدم فقط سریع تر چون کلی کار دارم...
-اقای تهرانی اینجا نیومدم درباره نحوه تامین زندگیم و این چیزها حرف بزنم..صحبت درباره این چیزها جاش توی جلسه خواستگاریه البته اگه اجازه بدید.
امروز فقط اومدم فقط درباره دلم حرف بزنم...
اقای تهرانی من حق میدم شما نگران اینده دخترتون باشید ولی...
اقای تهرانی
من همه جا گفتم که عشق اول من جهاد و شهادته و همونجور هم که میبینید تو راه این عشقم پاهامو از دست دادم..
قطعا همسر ایندم هم که عشق زندگیم حساب میشه به همین اندازه برام مهمه و پاهام که چیزی نبود حاضرم سرم رو هم برای خوشبختیش از دست بدم و چیزی کم نزارم.
وقتی صحبت هاشون به اینجا رسید با خودم دل دل میکردم که بیرون برم یا نه
استرس عجیبی داشتم
پاهام سست شده بود...ولی اخه ریحانه از چی میترسی؟! مرگ یه بار شیون هم یه بار...
مگه این همه دعا نخوندی که سالم برگرده از سوریه؟!
خوب الان برگشته و پشت در خونت وایساده.
چرا این دست و اون دست میکنی...
اگه دلش بشکنه و دیگه بر نگرده چی؟!
اب دهنمو قورت دادم و در رو اروم باز کردم..
اقا سید وسط حرفاش بود.
یهو بابام گفت: تو چرا اومدی دختر
-بابا منم یه حرف هایی دارم
-برو توی خونه شب میام حرف میزنیم
-نه...میخوام ایشونم بشنون
-گفتم برو توی خونه
که اقا سید گفت:
اقای تهرانی همونجور که گفتم امروز اومدم فقط نظر ایشونو بشنوم و نظر هیچکسی به جز ایشون برام مهم نیست.پس بهتره حرفشونو بزنن
-نظر ایشون نظر پدرشه
-بابا...نه
-چی گفتی؟!
-بابا من نمیدونم توی ذهن شما از این آقا چی ساختید
کسی ساختید که که دنبال پول شماست یا هر چیز دیگه
نمیدونم دربارشون چه فکری میکنید و نظرتون چیه...
حتما فکر میکنید فقط این اقا خواستار ازدواج با من و... هست و یکی هست مثل بقیه خواستگارام
اما باید بهتون بگم که منم...
تو تمام اون دقایقی که احسان خواستگاریم اومده بود و من جواب رد دادم من توی فکرم این اقا بود
علت عوض شدن و تغییر پوشش و ظاهرم دلیل شروعش این اقا بود..
اصلا اول من به ایشون ...
سید سرشو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت و بابا هم هر دیقه تعجبش بیشتر میشد
-بابا جان...
فکر کنم با این حرفهام فهمیده باشین نظر من و شما یکی نیست.
ادامه دارد ...
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯