فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #استوری |
شهيد را به خاک نسپاريد، بلكه بر يادها بسپاريد.
#شهيد_حسن_صنوبری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#حدود_سیزده_ساعت...!!
🌷در گرماگرم عملیات بازی دراز با گروهی از عراقیها درگیر شدیم، ناگهان یکی از آنها قل خورد به سمت سنگر و افتاد روی لبه سنگر. طوریکه جفت پاهایش افتاد جلوی پاهای من و ورودی سنگر، چشم در چشم هم شدیم. چشمهای من که از قبل گشاد شده بود، افتاد توی چشم سرباز عراقی. سرباز عراقی هم بهت زده مرا نگاه میکرد و لبخند مسخرهای روی لبش ماسیده بود. مثل اینکه از قبل داشت میخندید و خبر نداشت گذرش به آنجا میافتد. حسابی ترسیده بودم. اگر «پخ» میکرد، در جا مرده بودم. آخرین بار که سرباز عراقی دیدم، توی نیزارها بود و تا این حد به عراقیها نزدیک نشده بودم. زبانم بند آمد. اما او گیجتر از این حرفها بود که بخواهد کاری کند.
🌷اولش نفهمید یک آدم زنده جلویش نشسته. بعد از چند ثانیه به خودش آمد. آبدهانش را فرو داد. مانده بود چه کند؟ هر دو مسلح. هر که زودتر بزند برنده است. عاقبت عراقی پیشقدم و بلند شد و با یک جست از سنگر بیرون پرید. حرکت تند و وحشتزدهاش مرا ترساند. خود را عقب کشیدم و نعره بلندی زدم که واقعاً از ترس و وحشت بود. نعرهام آنقدر بلند بود که آن بنده خدا را دگرگون کرد. ایستاد، یکهای خورد، بعد شش، هفت معلق زد و سر و ته سرنگون شد به سمت پایین ارتفاعات. من سریع نارنجک کشیدم و پشت سرش پرتاب کردم. نارنجک درست پهلویش منفجر شد و دوباره او را پرت کرد، دو _ سه متری سنگر. افتاد و دیگر بلند نشد، خیالم راحت شد. داخل سنگر برگشتم و نشستم.
🌷نزدیک صبح، قرار شد هر سه _ چهار نفرمان در یک سنگر اجتماعی سَر پوشیده جمع شویم و تا شب آنجا بمانیم و شب دوباره به سنگرهای انفرادی برگردیم. در گرگ و میش هوا آمدم بیرون از سنگر. همه بچهها به سنگرهای اجتماعی منتقل شده بودند و فقط ما چهار _ پنج نفر مانده بودیم که میگشتیم دنبال ورودی سنگر. ورودی سنگرها آنقدر کوچک و تنگ بود که توی تاریک و روشن هوا و رسیدن صبح، بعد از کلی بالا و پایین رفتن، در سنگر را پیدا کردیم. اما دیگر دیر شده بود و عراقیها ما را دیده بودند. از همان سر صبح شروع کردند به زدن. سنگر به شکل ال و ارتفاعش کمی بیشتر از یک متر بود. اندازه ورودیاش آنقدر بود که یک نفر سینه خیز از آن عبور کند و داخل شود. بچهها مرا....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
#برشی_از_خاطرات 📜
از بدی دل بستن به مال دنیا میگفت. اما قبل از همه خودش به آن عمل می کرد میگفت: خداوند در قرآن فرموده: مومنین از آنچه خداوند روزی داده انفاق کنند. اینکه اضافه مال را بدهی می شود صدقه اما باید از آنچه به آن علاقه داری بگذری.
#شهید_علیرضا_مصطفوی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
? #هر_روز_با_شهدا🌷
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#حدود_سیزده_ساعت...!!
🌷....بچهها مرا هل میدادند و میگفتند: «برو تو» الان ما را میزنند. اول چهار دست و پا شدم، اما نتوانستم داخل شوم. بعد سینهخیز رفتم و به زور داخل شدم. سنگر بزرگ اما تاریک تاریک بود. طوری که انتهای آن دیده نمیشد. چهار دست و پا شدم و جلو رفتم. عرض سنگر را طی کردم تا به ته سنگر برسم و جا برای بقیه باشد. بعد به سمت راست پیچیدم و این بار طول سنگر را طی کردم. آن وسطها بوی تعفن شدیدی به مشامم خورد. در حالت عادی چنین سنگرهایی، هوا برای نفسکشیدن ندارند و اغلب به آدم حالت خفگی دست میدهد، چه برسد به اینکه بوی تعفن هم بیاید! دنبال یک جای مناسب میگشتم که بچهها یکی یکی داخل شدند و شروع کردن به هل دادن. «زودباش. زودباش سید برو.»
🌷یکی از بچهها که آخر صف ایستاده بود، تیر خورده و با ناله گفت: برید داخل سنگر، عراقیها دارن میبینند. الان مرا میزنند. به انتهای سنگر که رسیدم، توی تاریکی شبح یک نفر را دیدم که دراز کشیده. از طرز خوابیدنش معلوم بود مرده است. تازه فهمیدم آن بوی تعفن مال چیست. کبریتم را از جیب درآوردم. آتش کردم و گرفتم روبهرویش. همانطور که حدس زده بودم عراقی بود. احتمال دادم بر اثر انفجار همان نارنجکی که دو سه روز پیش، بچهها انداختند توی سنگرش مرده. جنازه باد کرده بود، به قدری که دکمههای پیراهنش کنده شده و لباسش در حال پاره شدن بود. بچهها رسیدند به ته سنگر و تنگ من نشستند. دیگر جایی برای تکان خوردن نداشتم. سنگر ظرفیت ۵ نفر داشت. اما حالا با وجود آن جنازه باد کرده سه نفر هم به زور جا میشد. اما فضای جبهه و حساسیت کار اینطور بود که....
🌷اینطور بود که اگر میگفتند ۱۰ نفر باید در آن سنگر جا شوند همه بچهها سعی میکردند اطاعت کنند و آنچه خواسته شده را انجام دهند. حتی اگر به قیمت جانشان تمام شود. برای همین مجبور شدیم کنار هم دراز بکشیم تا هر شش نفرمان بتوانیم داخل سنگر جا شویم. قسمت بد ماجرا از همانجا شروع شد که باید کنار آن جنازه متعفن و بدبو تا شب دراز میکشیدم. بچهها جایشان تنگ بود و ناچار به من آنقدر فشار آوردند که شکمم به شکم جنازه چسبید. بوی تعفنی که فضا را پر کرده بود و داشت خفهمان میکرد. هیچ هوایی برای نفس کشیدن و جایی برای تکان خوردن نداشتم. کم کم خسته شدم و بدنم خشک شد. حاضر بودم بروم بیرون زیر گلوله باشم و حتی شهید شوم، اما از آن جنازه بد بو دور شوم. حدود ۱۳ ساعت را در همان حالت ماندیم تا اینکه هوا تاریک شد و توانستیم از آن سنگر بیرون بیاییم.
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
❌️❌️ چه نیرویی جز نیروی ایمان میتونه ممکن کنه؟؟!!
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
#برشی_از_خاطرات 📜
وقتی شهید شد، تازه متوجه شدیم چقدر بدهکاری از بابت خرید جنس برای جبهه دارد. چند میلیون تومان بود که مجبور شدیم خانه را بفروشیم. حالا شما توجه کنید که ما سه دستگاه خانه شخصی داشتیم و از نظر تمکن مالی وضع مان خوب بود، اما سید همه این ها را خرج جنگ کرد. زندگیش شده بود جنگ، حتی نتوانست شاهد رشد بچه هایش باشد...
#شهیده_مجتبی_هاشمی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
نماهنگ حکم جهاد.mp3
5.98M
وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد
ارتش عالم نتواند که جوابم دهد
باید که در این حادثه توبیخ شود خصم
درسی بدهیم عبرت تاریخ شود خصم
🎙 #حسین_طاهری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔹فصل: دوم
🔸صفحه: ۷۱
🔻قسمت: ۳۶
به نماز اوّل وقت خیلی اهمیّت می داد.
کار هر شبش بود که نماز شب بخواند.
به بیدار ماندن در بین الطلوعین خیلی اعتقاد داشت.
به من می گفت:«چقدر بَده که آدم، شب رو از دست بده!»
تقریباً کار هر روزمان شده بود که بعد از نماز صبح به گلزار شهدا برویم.
گاهی هم برای خواندن نماز صبح، آنجا بودیم.
نیم ساعتی می ماندیم.
بعد بر می گشتیم خانه.
به مناجات شعبانیه علاقه ی زیادی داشت.
در ماه های رجب، شعبان، رمضان، و روزهای خاص مثل تولد های ائمه ی سعی می کرد روزه بگیرد.
دائم الوضو بود.
هرگز به بچّه ها به زور چیزی را تحمیل نمی کرد؛حتّی مسائل دینی.
کارها و اعمال حسین، برای هر یک از بچّه ها، خودش نوعی تشویق بود؛ مثل بردن بچّه ها روزهای جمعه به ماهان که هم گردش بود وهم تفریح؛ هم زیارت بود و هم رفتن به نماز جمعه.
هر وقت بیکار بود، سعی می کرد کتاب بخواند.
اکثر مواقع، کتاب خاطرات دوستان شهیدش را می خواند.
شاید یک کتاب را بارها و بارها می خواند و گریه می کرد.
با خانواده ی شهدا با احترام خیلی خاص رفتار می کرد.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
۴۰ روز قبل از شهادتش عقد كرد. تو اين مراسم چند تا عكس يادگاری گرفت.
با لباس رسمی سپاه جلوی آينه وايستاد تا یه عكس ديگه ازش بگيرم.
گفت: اين عكس جون می ده برای حجله گفتم: ممكنه مامان بشنوه و ناراحت بشه. گفت: اگر همه اينايی كه دارم رها كنم، شهادتم ارزش واقعی پيدا ميكنه، عادی شهيد شدن كه چيزی نيست!
#شهید_رضا_چراغی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa!
╰┅─────────┅╯
21.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ڪلام_شهدا ،💢
پیام شهید بهروز واحدی و روایت خوابی که دیده بود. « جاده ظهور همین است که در آن در حال حرکت هستید ... »
#شهید_بهروز_واحدی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#در
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل: دوم
🔸صفحه: ۷۲
🔻قسمت: ۳۸_۳۷
به فقرا کمک می کرد. اگر ما باش بودیم و آدم نیازمندی را می دید، ماشین را چند متر جلوتر پارک می کرد.
از ماشین پیاده می شد و با احترام خاصی، طوری که طرف شرمنده نشود، بهش کمک می کرد. گاهی هم نشانی منزل شان را می گرفت تا ماهانه هم کمک شان کند. من، آدم معتقد و مومنی هستم؛ ولی نه به اندازه ی حسین.
حسین، نوع نگاهم به زندگی را عوض کرد. دیگر خیلی چیزها برام بی ارزش شده اند.
فرزند شهید: فاطمه
بیشتر مثل دو تا دوست با هم بودیم. اصولاً دخترها با مادرشان درد دل می کنند؛ ولی برای من به عکس بود.
حرف های دلم را بدون رودربایستی به بابا می گفتم.
با هم شوخی می کردیم. می گفتیم و می خندیدیم.
آدمی منطقی بود. هروقت خانه بود، سعی می کرد بیشتر وقتش را برام بگذارد.
به این می بالیدم و خودم را با دوستانم مقایسه می کردم.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🏷 سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی:
▫️ما هیچ شبی نمیخوابیم مگر اینکه به نابودی دشمنان فکر می کنیم ما به تلاش برای پیروزی مقاومت #فلسطين شبانه روز ادامه خواهیم داد تا اینکه زمین و آسمان و دریا برای صهیونیستها تبدیل به جهنم شود.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
هدایت شده از خیریه جهادی حضرت زینب سلام الله علیها
26.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#گزارش_کار
به لطف خدا و کمک خیرین محترم تعداد هزار جفت کفش نو خریداری شده و بین بچهای ایتام و فقرایی نیازمند توزیع شد✅
ممنون از تمام عزیزانی که در این پویش مارو کمک کردن🌹
شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇
💳6273817010138661
حاج آقا محمودی مسول خیریه👇
@mahmode110
09130125204
#پویش_صد_دهم
#کانال_خیریه_جهادی_حضرت_زینب_س
👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2894332609C5ed809a508
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️ پیشگویی که با قاطعیت امروز را پیشبینی کرده...
جوانی شهید #سلیمانی رو در کنارشون ببینید...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
💠 شهید مدافع حرمی که صیاد شیرازی آینده بود💠
🔹شهید محسن قوطاسلو زیاد از شهادت حرف میزد. همیشه در جمعهای خانوادگی یا در هیئتها که حضور داشت میگفت دعا کنید من شهید شوم؛ یعنی شهادت آرزویش بود. همیشه دنبال مسیری بود که او را به شهادت نزدیکتر کند. حتی وقتی در سوریه بود بااینکه دوره ماموریتش تمام شده بود اما باز هم داوطلبانه مانده بود، به همرزمانش هم گفته بود من با شهادت برمیگردم.
🔹دوستان محسن قوطاسلو گفتند که یک عملیات سختی بین نیروهای ایرانی و نیروهای جبهه النصره بوجود آمد. تا رسیدن نیروهای خودی محسن چندساعتی خط را به تنهایی نگهداشته بوده و قهرمانانه در نبردی مستقیم و تن به تن به شهادت رسیده. نیروهای دشمن، بعد از شهادت محسن برای اطمینان از مرگ او، به او تیر خلاص زده بودند. حتی وسائلش را هم با خودشان برده بودند.
🔹کسایینژاد معلم شهید قوطاسلو روزهایی را به یاد میآورد که محسن را با عشق و علاقهاش به ارتش و کارش در محل میدید و تعریف میکند: " به ارتش و کارش خیلی علاقهمند بود هر وقت او را در شهرک میدیدم در حال تمرین دویدن و حفظ آمادگی بود، آنقدر با عشق کارش را دنبال میکرد که همیشه میگفتم حاج محسن تو صیاد شیرازی آینده هستی که زود هم به درجهای که صیاد رسیده بود میرسید".
شهید مدافع حرم🕊🌹
#محسن_قوطاسلو
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
گفته بود بین ایرانی ها ،از همه بیشتر حاج قاسم را دوست دارد و رابطه اش با او رابطه ی سرباز و فرمانده است و افتخار می کند به اینکه سرباز او باشد.
بعد از آزادسازی موصل ،حاج قاسم به ابومهدی اشاره کرد و گفت: ابومهدی یک شهید زنده است.
مجاهدی است با چهل سال مبارزه.
ما سرباز ابومهدی بودیم ،هستیم و افتخار می کنیم به او.
#سپهبد_حاجقاسم_سلیمانی
#شهید_ابومهدی_المهندس 🌷
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
57.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 مستند کَسر الحُدود
🔹 روایت عملیاتهای صحرای سوریه و بازپسگیری اراضی تحت تصرف داعش درانتقام خون شهید حججی و شهیدقمی
هدف اصلی در این مستند نمایش حماسه های لشکر فاطمیون، حیدریون، رزمندگان ایرانی و ارتش سوریه در فتح صحراهای شرق سوریه بود. باز پسگیری این مناطق و امن کردن آن، بزرگترین پیروزی مقاومت بعد از پیروزی در حلب است که در قالب این مستند به تصویر کشیده میشود.
شهید مدافع حرم🕊🌹
#محسن_حججی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل: دوم
🔸صفحه: ۷۳-۷۲
🔻قسمت: ۴۰-۳۹
برای تولد دوستم دعوت شده بودم.
همین که از سر کار آمد، بهش گفتم «بابا، فردا جشن تولد دوستمه من هم دعوتم.»
گفت « تولدشون مبارک باشه. »بعد از ناهار،
با وجود خستگی ای که داشت، صدام زد،
گفت «فاطمه جان، بیا!» رفتم کنارش نشستم.
گفت«فاطمه، دخترم، تو دختر فهمیده ای هستی. خودت خیلی چیزها
رو درک می کنی.
فقط تنها ازت می خوام توی انتخاب دوستت، نهایت دقتت رو بکنی.
حالا این دوستت رو که تولدشه چقدر می شناسی؟ مطمئنه؟ ».
گفتم «زیاد نه».
سؤالش باعث شد که درباره ی دوستم بیشتر تحقیق کنم و فکر کنم که می خوام رابطه ام را باهاش ادامه بدهم یا نه.
خیلی خوشحال بودم که بابام نسبت به کوچک ترین مسائل مربوط به من بی تفاوت نیست.
هیچ کس نمی توانست به اندازه ی بابا درکم کند.
بابا، بهترین دوستم بود.
یادم می آید یکی از دوست هام، باباش را از دست داده بود. خیلی ناراحت بودم که از حالا چه جوری می خواهد بدون بابا زندگی کند.
بغض ،گلویم را گرفته بود.
نمی توانستم
حتی یک لحظه خودم را جای دوستم بگذارم.
بابا ، علت ناراحتی ام را پرسید. محکم بغلش کردم. گفتم«خدا نکنه یه روز کنارم نباشی!».
بابا بوسیدم و با حرف هاش
آرامم کرد.
از آن به بعد، هر وقت از مدرسه می آمدم، احوال دوستم را می پرسید که «الان چه کار میکنه؟»
الان که باباش نیست، چه جوریه؟!»...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌹خاطرات مهدی سلحشور از سردار سلیمانی
✍سلحشور مداح اهلبیت (ع): در تیرماه سال گذشته بود که به همراه حاج قاسم به سوریه مشرف شدیم و تا دمشق با یکدیگر مشغول صحبت بودیم. در میان این گفتوگوها، نکتهای مطرح شد. من گفتم: حاجی، ملت ایران هیچ وقت اهل جنگ نبود و همه از جنگ متنفرند امّا دعا کنید هیچ وقت خداوند باب شهادت را بر رویمان نبندد. او نگاهی کرد و گفت: به شما اطمینان میدهم روزهایی را پیشرو خواهیم داشت که شهدا به حال آن حسرت میخورند و میگویند، ای کاش ما نیز در کنار آنها بودیم.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
💠رها یافـتــہ از حبّ دنــیا💠
🔘قرار بود به ایران بروم و #حاج_قاسم مرا به منزلش دعوت کرده بود.
تصورم از منزل او، فضایی مملو از فرشها و اثاثیه گرانبها بود؛ زیرا میدانستم مردم #ایران تا چه اندازه به فرش و وسایل شیک علاقه مندند .🏡
به محض ورود به خانه، با وسایلی بسیار ساده روبه رو شدم!!!
خانه ای مفروش با یک موکت قدیمی، و اتاق پذیرایی مملو از تصاویر شهدا..!
پس از چند دقیقه پرسیدم:
«حاجی چقدر حقوق میگیری؟»
در پاسخ، مبلغی را گفت که مرا بسیار متعجب کرد.
- «حاجی! این حقوق یک افسر جزء است نه یک فرمانده!😳
یک سردار مثل شما در عراق، سه برابر این حقوق میگیرد..آن هم با مزایای فراوان!! »
+ «شیخنا..! مهم نیست فرمانده چقدر از کشورش میگیرد؛
مهم این است که چه چیزی به کشورش میدهد☺️
و خدای متعال چند برابر آن را به او خواهد بخشید..
و این یک #سنت_الهی حتمی است.
ما #موقت در این دنیا هستیم و همه به سوی پروردگار کریم خود رهسپاریم.»💫
👤:سامی مسعودی(از فرماندهان حشدالشعبی)
#مکتب_حاج_قاسم
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
سلام من به مدینه، به آستان رفیعش
به مسجد نبوی و به لاله های غریبش
سلام من به علی و به حلم و صبر عجیبش
سلام من به بقیع و چهار قبر غریبش
سالروز تخریبِ قبور ائمه بقیع، تسلیت و تعزیت.
#هشتم_شوال
#سالروز_تخریب_بقیع
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#محسن_کمالی_دهقان🌹
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیر سپهبد شهید #صیاد شیرازی
چقدر عاشقانه، خالصانه وبسیجی گونه
دربین رزمندگان درحال وضو گرفتن هست
☘☘☘☘
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔹فصل : دوم
🔸صفحه: ۷۴_۷۵
🔻قسمت ۴۱ و ۴۲
هر وقت دو سه روز تعطیل بود، پیشنهاد می کرد برویم مسافرت؛ شیراز، بندرعباس و ..... سعی می کرد که تو مسافرت بهمان خیلی خوش بگذرد. عیدها، هرسال دوست داشت تحویل سال، مشهد باشیم. زیارت حضرت معصومه(ع)، بهش خیلی آرامش می داد. هر وقت فرصتی پیدا میکرد، دوست داشت برود قم. آخرین باری که از سوریه آمد، به مامان گفت: من از تهران می رم قم؛ شما هم بیایین قم. اونجا همدیگه رو می بینیم.
بابا، هیچ وقت به زور ما را به کاری مجبور نمی کرد؛ حتی نماز خواندن. صبح ها برام سخت بود که از رختخواب جدا شوم. زمان اذان، بابا پشت در اتاقم می ایستاد و با صدای بلند اذان می گفت. چشم هام را باز میکردم و به کارش خنده ام می گرفت. پا می شدم، وضو می گرفتم، نمازم را میخواندم.
یک بار بابا، اول مرا بیدار کرد. نمازم را خواندم و خوابیدم. بعد مامان بیدار شد. فکر می کرد هنوز بیدار نشده ام. آمد بالا سرم، گفت پاشو، نمازت قضا می شه. هر چی گفتم مامان، من نمازم رو خونده ام...، قبول نکرد. مجبور شدم دوباره نماز بخوانم. بابا، زمانی به دادم رسید که نمازم تمام شده بود. گفت بچه ام نمازش رو خونده...نگاهی به بابا کردم، و سه تایی خندیدیم. گفتم: بابا به اندازه ی یه نماز دو رکعتی دیر اومدی!
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
💢اگه جای شهید بودی چیکار میکردی؟!
🔹با نوچه هایش از کوچه ای رد می شد، دید سیدی شال سبز به کمر بسته با کمی اثاثیه در کوچه نشسته. از او پرسید: چرا اینجا نشسته ای؟ سید گفت: صاحب خانه ام جوابم کرده. طیب به نوچه هایش گفت وانت بیاورند اثاث ها را داخل وانت ریختند و به خانه ای نوساز بردند که طیب برای خودش ساخته بود ولی هنوز در آن ننشسته بود.
🔹 طیب به سید گفت شناسنامه ات را بیاور و خانه را به نامش کرد. وقتی کلید خانه را به سید می داد، گفت: از مادرت حضرت فاطمه ی زهرا (س) بخواه که خانه ای در آن دنیا برایم فراهم کنه...
#شهیدطیبحاجرضایی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
هدایت شده از خیریه جهادی حضرت زینب سلام الله علیها
#گزارش_کار
به لطف خدا و کمک شما عزیزان
سه قلم جهیزیه (یخچال_اجاق گاز_جاروبرقی) به هزینه 30 میلیون تومان خریداری شد و تحویل دختر و پسری داده شد که دو سال عقد کرده بودن و بخاطر نداشتن جهیزیه عروسی نکرده بودن✅
تشکر از تمام عزیزانی که در این پویش مارو کمک کردن🌹
شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇
💳6273817010138661
حاج آقا محمودی مسول خیریه👇
@mahmode110
09130125204
#پویش_صد_یازدهم
#کانال_خیریه_جهادی_حضرت_زینب_س
👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2894332609C5ed809a508
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#در_محاصره_عقربها
🌷حدود چهار ماه از حضورم در جبهه گذشته بود که در ٢٢ فروردین ٦٢ به همراه دیگر نیروهای لشکر ٤١ ثارالله کرمان در عملیات والفجر یک شرکت کردم. عملیات آغاز شد و بچههای لشکر ثارالله از خط نخست که توسط نیروها پاکسازی شده بود، عبور کردند و به خط دوم رسیدند.
🌷در لشکر ٤١ ثارالله فرماندهی داشتیم که دایی مجتبی صدایش میکردیم و زمانی که به خط دوم رسیدیم، چند تا نیروی عراقی بودند که بچهها میخواستند آنها را هدف قرار دهند، اما دایی مجتبی اجازه نداد! زمانی که بچهها به دایی مجتبی اعتراض کردند که؛ چرا اجازه نمیدهی اين بعثیها را بزنیم؟
🌷...وی گفت: ما که نمیدانیم، محور دوم که به صورت تله و پر از مین است در کجا قرار دارد، اما عراقیها می دانند، باید اجازه بدهیم، نیروهای عراقی از مسیر اصلی بروند تا راه را پیدا کنیم. نیروهای لشکر ٤١ ثارالله کرمان درحالی در محور دوم پیشروی میکردند که بچههای اصفهان و شیراز که در دو جناح ما بودند، نتوانستند جلو بیایند.
🌷زمانی که وارد محور دوم شدیم، گرچه انتظار داشتیم از روبرو به ما شلیک شود، اما از دو جناح هم تیر به سوی ما میآمد. ساعت حدود یک نیمه شب بود که معاون گردان به قرارگاه بیسیم زد و با رمز گفت: ما سر سفره هستیم و از آن طرف پیام آمد که دور تا دور شما پر از عقرب است و ما متوجه شدیم در محاصره هستید.
🌷بچهها تا صبح مقاومت کردند، نماز صبح را پوتین به پا اقامه کردیم و بعد از نماز زمانیکه میخواستیم از کانال پایین بیاییم، تعدادی از نیروها شهید شدند، من هم از ناحیه پهلو مجروح شدم و سینه خیز روی زمین حرکت میکردم. دایی مجتبى در حین جابجایی شهدا به شهادت رسید و فقط ٢٢ نفر از نیروها توانستند به عقب برگردند و من به همراه تعدادی دیگر از بچهها توسط عراقیها اسیر شدیم و ما را به پایگاه هلیکوپتری بردند....
#راوى: آزاده سرافراز محمدحسین ضیاءالدین
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
#برشی_از_خاطرات 📜
ساعت ۱۱ صبح بود که برای دو هفته به مرخصی رفت، هواپیماهای دشمن به پادگان حمله کردند و سه بار در ساعتهای ۱۲، ۱ و ۲ بعداز ظهر، محوطه پادگان را به شدت بمباران کردند. با بچه های لشگر در حال جمع آوری پیکر شهدا بودیم که دیدیم یک نفر مجروحی را بر دوش گرفته و به طرف آمبولانس می آید. اول باور نکردم، پرسیدم: مگر نرفتی مرخصی؟ گفت: سه نفر دیگر در گودال مجروح شده اند برویم بیاریمشان. بعدا معلوم شد که وقتی از بمباران آگاه شده به همراه آمبولانس به پادگان بازگشته است.
#شهید_عبدالحمید_اکرمی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
عنایت شهید محمد مسرور _1.mp3
9.69M
💥#روایتگری_شهدا💥
📌عنایتی عجیب😳 از شهید مدافع حرم محمد مسرور نسبت به خانمی که روز تشییع پیکر شهید، درخواستی از او داشت و برآورده شد😭
🎙راوی شیخ سعید آزاده
هدیه محضر #امام_زمان صلوات 🤲
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔹فصل: دوم
🔸صفحه: ۷۵
🔻قسمت: ۴۳
آخرین پرواز بابا، نیمه شب بود.
ما خواب بودیم.
بابا این اواخر خیلی تغییر کرده بود.
می دانستم شهید می شود.
از زمانی که رفت سوریه، پیش خودم تصور می کردم: بابا وقتی شهید شد، چه عکس العملی باید نشان بدهم.
روزی، ازصبح دل شوره ی عجیبی داشتم.
مامان، هر صبح زود می رفت بیرون، دنبال کارهاش.
نزدیک های ظهر آمد خانه.
چشم هاش قرمز و خودش به هم ریخته بود.
بدون این که جواب سلامم را بدهد، وسایلش را انداخت زمین، و زد زیر گریه.
هاج و واج، وسط اتاق ایستاده بودم.
می دانستم که دل شوره ام بی علت نیست.
توان پاهام از دست رفته بود.
زانوهام شل شده بود.
برای لحظاتی فقط به مامانم نگاه می کردم.
گفتم«مامان، چی شده ؟!»
داد زد «فاطمه، می کن بابات شهید شده…
فاطمه، بی بابا شدی!
فاطمه، یتیم شدی…»
دنیا روی سرم خراب شده بود.
اشک هام مجال هیچ حرفی رابهم نمی داد.
فقط کلمات مامانم، تو ذهنم مرور می شد: شهید؛یتیم؛ بی بابا…
تلفن خانه زنگ زد.
سردار سلیمانی بود.
مامان، گوشی را برداشت.
با گریه پرسید «حاج آقا، چه خبر از حسین؟!»
سردار سلیمانی گفت: حاج خانم، آخرین خبری که ما داریم، مجروح شده و دست اون هاست…
ده روز طول کشید تا خبر قطعی شهادتش را دادند.
از حرف های آقای شیرازی فهمیدم داعشی ها قصد مبادله با پیکر بابا را دارند.
به ایشان گفتم «حاج آقا، من وقتی حضور بابام رو الآن کنارم حس می کنم، فرقی نمی کنه که اینجا باشه یا سوریه»
پیش خودم گفتم: زمانی که دل تنگش می شم، دلم می گیره، می رم جایی که بابام دل تنگی هاش رو می برد؛ سر قبر شهید یوسف الهی.
من هم همون جا درد دل می کنم.
به آقای شیرازی گفتم: اصلاً ما راضی نیستیم برای برگردوندن پیکر بابا، کوچک ترین مبادله ای بشود.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
یکی از روزهایی که نزدیک عملیات سرنوشت ساز حلب بود حاج قاسم رزمندگان را جمع کرده بود و برایشان صحبت میکرد. به آنها میگفت ، سعی کنید روی پای خودتان باشید. تلاش کنید خَلَف صالحی برای پیشینیانتان باشید و...
در اثنای صحبت های حاج قاسم یکی از برادران مدافع حرم که ظاهراً حاج قاسم را نمی شناخت از انتهای جمعیت بلند شد و فریاد زد ،
حاج آقا ! ، تو که این قدر ما را موعظه میکنی خودت گروه چندی؟!
ما همه مات مانده بودیم. از شدت تعجب و ناراحتی زبانمان بند آمده بود. تا آمدیم خودمان را جمع و جور کنیم و حرفی بزنیم دیدیم حاج قاسم شروع کرد به جواب دادن ،
من گروه صفر هستم ، گریه می کرد و می گفت ،
من هنوز لیاقت پیدا نکردم...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯