🛑مدرکِ شناسایی
❇️قبلا هم پیکر آورده بودند. اما ننه نه گذاشت و نه برداشت، گفت: این عبداللهِ من نیست!
درِ گوشش گفتم:
- ننه! تو از کجا میدونی عبدالله نیست؟! حتما یه نشونی چیزی داشته که آوردنش.
اما حرفش یک کلام بود: «من بوی عبداللهام رو میشناسم»
✳️مدتی بعد باز هم زنگ زده بودند که شهید آوردهایم و پیکر عبدالله هم بین شهداست.
چشمم آب نمیخورد، میدانستم باز هم قبول نمیکند. راهی معراج شدیم. چند قدم مانده به پیکر، ننه آرام زمزمه کرد:
- عبداللهِ! ننه عبداللهِ...!
چشمهایم چهار تا شد.
رنگپریدهاش شک به دلم انداخت که نکند بعد سیزده سال هنوز بوی عبدالله را یادش مانده؟!
بند کفن را که باز کردم. چانهاش لرزید.
- دیدی گفتم عبداللهِ ننه! آخرین باری که میرفت پیرهن قرمزی که براش بافته بودم رو پوشید!
✅به جایی که نشان میداد نگاه کردم.
تکه استخوانِ سیاه شدهای بود که پیراهنِ قرمزِ سوخته به آن چسبیده بود.
💠خاطرهای از خواهر شهید عبدالله سقایی؛ مهر۱۴۰۳
✨ڪـوݼـــــــــہهـاےآشنــــــــــا 💫
─────────┅╮
https://eitaa.com/koochehhayehashena
╰┅─────
#شــــــــادیارواحطيبــــــــہشهداصـَـــــلوات
▫️#حسینیه_شهید_عبدالله_سقایی