کوچه های آشنا
☫ ﷽ ☫ بِــــــــســـــــم رَبـ الشُهـ🌺ــدا شهید والامقام صادق سنمار دو فرشته بنام حاج ابراه
خاطره:
به غیبت کردن و #حق_الناس خیلی حساس بود. زمانی که من کم سن و سال بودم با صادق برای آنهایی که نیازمند بودند #غذا و وسایل میبردیم، و صادق خانه آنها را جارو می زد و ظرفهایشان را میشست. آخرین باری که میرفت به #جبهه ، زن داداشم به صادق گفته بود : آقا صادق شما #زن و #بچه دارید، همه ناراحت هستند که میخواهید به #جبهه بروید، #شهید گفته بود: #زن داداش این یک #تکلیف و وظیفه است که باید برویم، #اسلام در خطر است و باید بروم، خودم هم ناراحتم ولی باید بروم و از #اسلام و #کشورم دفاع کنم.
راوی: باقر سنمار ( #برادرشهید )
کوچه های آشنا
ایستاده ازچپ نفر اول #شهیدوالامقام محمدباقر فتح اللهی
چندروزی از ماه #رمضان می گذشت. برای عیادتش به #بیمارستان رفتم. نزدیکی اتاق محمدباقر رسیدم که یک دفعه ازاتاقش صدایی شنیدم. با عجله وارد اتاق شدم دیدم #پرستار با او بحث می کند. رو به #پرستار کردم و گفتم:این طور بامریض برخورد می کنند؟
با عصبانیت جوابم داد #خانم این مریض شما از دستورات #دکتر سرپیچی می کند. نه #دارو می خورد نه #غذا .
تعجب کردم و گفتم: محمدباقر #پرستار راست می گوید؟
با عصبانیت سرش را پایین انداخت.
گفتم: آخه از تو بعید است پرستار از #خدا خواسته شروع کرد.
#حاجخانم این بچه شما غذایش را داخل سطل زباله می ریزد. #قرص هایشان را نگه می دارد و بعد از #افطار می خورد دیگر نگذاشتم پرستار ادامه دهد.
گفتم:اگر خوب می شدی از بیمارستان مرخصت می کردند. نیاز به بستری شدن نبود.
دیگر نتوانست تحمل کند با عصبانیت گفت زمانی که می توانم #روزه بگیرم برای چه روزه ام را بخورم!