eitaa logo
کودک خلاق 👼
19.7هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
8هزار ویدیو
32 فایل
نقاشی و کاردستی روان کودکت رو آروم میکنه✌️😍 ❣️ارسال پست های کانال به دیگران فقط با لینک مجازه❣️ ‌ 👈خودم با افتخار مادر ۳ فرزندم👨‍👩‍👧‍👦🌱 🌱ارتباط: @Ammar_8 🌐تبلیغات: https://eitaa.com/tabligh_fr . . . . #ترک_کانال . . . . . . . . . . . .
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸️الگوی کاردستی برای تشویق بچه‌ها به زود خوابیدن . ✿◕ ‿ ◕✿ کودک خلاق ✿◕ ‿ ◕✿ ‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵‿ 👧🏻ᭂ 𝗷𝗼𝗶𝗻 @koodak_khalag •ï¡÷¡ï•
کتابدار کوچولو - @mer30tv.mp3
زمان: حجم: 3.58M
کتابدار کوچولو . ✿◕ ‿ ◕✿ کودک خلاق ✿◕ ‿ ◕✿ ‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵‿ 👧🏻ᭂ 𝗷𝗼𝗶𝗻 @koodak_khalag •ï¡÷¡ï•
ghese ahmad o sara.mp3
زمان: حجم: 3.28M
قصه احمدو سارا . ✿◕ ‿ ◕✿ کودک خلاق ✿◕ ‿ ◕✿ ‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵‿ 👧🏻ᭂ 𝗷𝗼𝗶𝗻 @koodak_khalag •ï¡÷¡ï•
17.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان عمو نوروز و ننه سرما حمزه جبلی ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ . ✿◕ ‿ ◕✿ کودک خلاق ✿◕ ‿ ◕✿ ‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵‿ 👧🏻ᭂ 𝗷𝗼𝗶𝗻 @koodak_khalag •ï¡÷¡ï•
🐪 مسواک شتر یک شتر بود که مسواکش را گم گرده بود. برای همین رفته بود بیرون تا مسواکش را پیدا کند. تا مارمولک را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟ می خوام دندونام رو مسواک کنم.» مارمولک دُمش را تکان داد و گفت: «نه که ندیدم، آخه مسواک تو به چه درد من می خوره.» شتره رفت و مارِ فیس فیسو را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟» مار گفت: «بله دیدم. تو دست مورچه خانوم بود اما نمی دونم مسواک تو، توی دست اون چیکار می کرد.» شتره گفت: «منم نمی دونم!» بعد هم راهش را کشید و رفت تا مورچه خانم را پیدا کند. رفت و رفت تا به مورچه خانم رسید داد زد: «مورچه خانوم، مسواکم رو بده، می خوام دندونام رو مسواک بزنم.» مورچه خانم گفت: «نه خیر، این مسواک تو نیست این جاروی منه. خودم اونو پیدا کردم. حالا برو کنار می خوام جلوی در خونم رو آب و جارو کنم.» شتره گفت: «نه، این مسواک منه.» مورچه خانم گفت: «اگر مال توئه، پس توی دست من چیکار می کنه؟» شتره گفت: «دیروز که رفتم لب چاه تا دندونام رو مسواک کنم اونو جا گذاشتم.» مورچه خانم گفت: «اِهکی.. من با هزار زحمت این جارو رو با دوستام تا این جا آوردم. حالا بدمش به تو؟ معلومه که نمی دم. زود برو کنار.» شتره گریه اش گرفت. درشت درشت اشک ریخت. مورچه خانم دلش سوخت. فکر کرد و گفت: «اگه مسواکت رو بدم، تو به من یه جارو می دی؟» شتره رفت و یک کم از پشم هایش را چید و آن را دور یک شاخه ی نازک پیچید و گفت: «بیا اینم جاروی تو.» مورچه خانم خوش حال شد. مسواک شتره را پس داد. شتر خندید و رفت و دیگر هیچ وقت مسواکش را جا نگذاشت. ✿◕ ‿ ◕✿ کودک خلاق ✿◕ ‿ ◕✿ ‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵‿ 👧🏻ᭂ 𝗷𝗼𝗶𝗻 @koodak_khalag •ï¡÷¡ï•
🌸 خیلی با بچه ها مهربان بودند امام خميني داشت كتاب مي خواند، كه علي كوچولو به اتاقش آمد. امام كتابش را بست و با مهرباني علي كوچولو را در آغوش گرفت. علي روي زانوهاي پدربزرگش نشست. نگاهي به او كرد و پرسيد: «آقا جان! ساعتت را به من مي دهي؟» آقا جان پاسخ داد: «بابا جان! نمي شود، زنجيرش به چشمت مي خورد و چشمت اذيت مي شود، آخر چشم تو مثل گل ظريف است.» علي كوچولو فكري كرد و گفت: «پس عينك را به من بدهيد. » پدربزرگ خيلي جدي پاسخ داد: «نه! دسته اش را مي شكني و آن وقت ديگر من عينك ندارم. بچه كه نبايد به اين چيزها دست بزند.» علي از روي پاهاي امام پايين آمد و از اتاق بيرون رفت. چند دقيقه بعد، علي كوچولو دوباره به اتاق پدربزرگ آمد و گفت: «آقا جان! بيا بازي كنيم. تو بشو بچه و من هم بشوم آقا جان!» امام قبول كرد. علي لبخندي زد و گفت: «پس از اين جا بلند شويد. بچه كه جاي آقا نمي نشيند.» امام با مهرباني بلند شد. علي كوچولو با شيطنت گفت: «عينك و ساعت را هم به من بدهيد، آخر بچه كه به اين چيزها دست نمي زند.» پدربزرگ خنديد. دستي بر سر علي كوچولو كشيد، او را بوسيد و گفت: «بيا اين ها را بگير كه تو بردي.» علي كوچولو ساعت و عينك را با شادماني گرفت. منبع: پرسمان کودک