﴾﷽﴿
🍃
قسمت دوم 2️⃣
... زهرا همچنان با چشمانی متعجب به پدر و مادرش چشم دوخته بود.
پدرش لبخندی به او زد و گفت:
_ زهرا خانم، میدونم که خیلی وقته که یک آرزوی بزرگی توی دلت هست. اما تا الان نشده که بهش برسی، مامان گفت که توی هیئت برای آرزوت دعا کردی. برای همین من و مامانت تصمیم گرفتیم که امسال تو رو به آرزوت برسونیم.
زهرا که نمیدونست ماجرا چیه با چشمایی که از تعجب گرد شده بود در سکوت به اونها نگاه میکرد.
مادرش به روی او لبخند زد و گفت:
_ امام حسین(ع) حاجتت رو داد، برو ساکِت رو جمع کن که خدا بخواد یک هفته دیگه میخوایم بریم کربلا...
زهرا چند ثانیه با آنها خیره شد. هنوز باورش نشده بود.
_ مگه میشه؟ یعنی امسال ما هم جزو زائرایی هستیم که پیاده میرن کربلا؟
مادرش او رو بغل کرد و گفت:
_ آره عزیزم☺️ امسال ما رو هم پذیرفتن که بریم کربلا...
نمیدونست باید بخنده یا گریه کنه.
به هوا پرید و از خوشحالی جیغ کشید.
_ خدایا شکرت، ازت ممنونم که حاجتم رو دادی.✨
پدر و مادرش از خوشحالی زهرا ذوق میکردن. خودشون هم خیلی دلشون میخواست برن کربلا. حالا به خاطر دعاهای دخترشون، خدا خواست و اونا هم به کربلا دعوت شدن.
زهرا انقدر ذوق داشت که بلافاصله رفت توی اتاقش و شروع کرد به جمع کردن وسایل.
مادرش به کمکش رفت. چون این یک سفر معمولی نبود و باید وسایل مخصوص خودش رو برمیداشتند.
ادامه دارد...
#داستان
#قصه
#اربعین
🏠کانال کودکانه رضوی
🕊 @koodakane_razavi
زمان:
حجم:
5.31M
🌸 بفرمایید #قصه ماجراهای حسین و مادربزرگ
🍃 این قسمت "در مسیرِ عاشقی"
🍬 این قصه رو همراه با فرزندتون #بشنوید .
🏠کانال کودکانه رضوی
🕊 @koodakane_razavi
﴾﷽﴿
🍃
قسمت سوم3️⃣
زهرا همونطوری که کلی ذوق داشت، یک ساک بزرگ آورد و گفت:
_ مامان این خوبه وسایلم رو جمع کنم؟
مادرش لبخندی زد و گفت:
_ نه دخترم، پیادهروی اربعین مثل بقیه سفرها نیست. شرایط خاص خودش رو داره و وسایل مخصوص به خودش رو هم میخواد. در ضمن ما باید خیلی وسایل کمی رو همراه خودمون ببریم، فقط وسایلی ضروری و مهم.
زهرا که تعجب کرده بود، پرسید:
_ چرا باید وسایل کمی برداریم؟
مادرش همونطوری که از توی کمد کوله پشتی رو بیرون میآورد، جواب داد:
_ چون قراره مسیر نجف تا کربلا رو پیاده بریم. اگه وسایل زیادی همراهمون باشه خیلی زود خسته میشیم. پاشو تلفن رو بیار زنگ بزنیم به خاله اینا که تجربه سفر پیادهروی کربلا رو داشتن. ازشون بپرسیم چه وسایلی برداریم.
زهرا "چشمی" گفت و به سمت تلفن رفت. به کمک مادرش و راهنماییهای خالهاش یک سری وسایل مورد نیاز و ضروری رو توی کوله پشتی شون جمع کردند.
توی این یک هفتهای که تا سفر فرصت داشتند، مابقی کارها رو انجام دادن و از همه دوستان و اقوام خداحافظی کردند.
شب قبل از سفر پدر زهرا یک سربند زیبای "لبیک یا حسین" برای زهرا و خودش و مادرش گرفت. قرار شد آن را بذارن دم دست تا وقتی به نجف رسیدند، سربند رو به پیشونیشون ببندن و راهی سفر عشق بشن...
زهرا از ذوق سفر فردا خوابش نمیبرد. مدام خودش رو در کربلا تصور میکرد.
چشمهاش رو بست تا زودتر بخوابد و به فردا برسد...
ادامه دارد...
#داستان
#قصه
#اربعین
🏠کانال کودکانه رضوی
🕊 @koodakane_razavi
زمان:
حجم:
5.96M
🎧 بفرمایید #قصه
☘️ سفر اربعین ، قسمت اول
🍬 این قصه رو همراه با فرزندتون #بشنوید .
🏠کانال کودکانه رضوی
🕊 @koodakane_razavi
زمان:
حجم:
5.15M
🎧 بفرمایید #قصه
☘️ سفر اربعین ، قسمت دوم
🍬 این قصه رو همراه با فرزندتون #بشنوید .
🏠کانال کودکانه رضوی
🕊 @koodakane_razavi
کانال رسمی کودکانه رضوی
﴾﷽﴿
🍃
قسمت چهارم4️⃣
زهرا هنوز توی فکر حرم بود که خوابش برد. توی خواب دید که داره میره حرم. توی ورودی حرم چشمش به گنبد و بارگاه باصفای امام علی(ع) افتاد. چقدر زیبا بود. چقدر این شعر رو زیاد شنیده بود که:
«ایوان نجف عجب صفایی دارد»
راست میگفتند تا به حال چنین حس خوبی رو تجربه نکرده بود. توی خواب احساس میکرد که دو تا بال داره که هر جایی بخواد راحت میتونه پرواز کنه و بره. دلش میخواست هر چه سریعتر بره و ضریح امام علی(ع) رو ببینه. یکدفعه پرواز کرد و خودش رو توی حرم دید. عجب نور زیبایی داشت. قسمت خانوما، یک در خیلی بزرگ داشت که به دو قسمت تقسیم شده بود. یکی از درها مخصوص ورود بود و در دیگر مخصوص خروج زائرها. انگار زهرا بالاتر از همه ایستاده بود و زیارت کردن بقیه رو تماشا میکرد. همه با یک شور و عشقی اومده بودند حرم، به ضریح زیبای حرم امام علی(ع) دست میکشیدند و دعا میکردند. یک عدهای هم دم در ایستاده بودند و زیارت امینالله میخودند. زهرا میدید که چه نورهای زیادی از دعای زائرها به سمت آسمون میره.
یکدفعه نظرش جلب شد به ضریح مطهر امام علی (ع). چقدر زیبا بود. یک جور خاص و زیبا طراحی شده بود. روی ضریح خوشههای انگور طراحی شده بود که به نظرش خیلی خیلی زیبا بود. هنوز توی حال و هوای زیبای خوابش بود که مادرش او رو از خواب بیدار کرد. 🙂
- زهرا جان بلند شو مادر، پاشو بریم زیارت.
زهرا سریع بلند شد. هنوز از خوابی که دیده بود حالش خوب بود. وضو گرفت و چادرش رو سر کرد. همراه پدر و مادرش به سمت حرم راه افتادند. توی راه زهرا برای مادرش خوابی که دیده بود رو تعریف کرد.
ادامه دارد...
#داستان
#قصه
#اربعین
🏠کانال کودکانه رضوی
🕊 @koodakane_razavi
زمان:
حجم:
7.16M
🎧 بفرمایید #قصه
☘️ سفر اربعین ، قسمت سوم
🍬 این قصه رو همراه با فرزندتون #بشنوید .
🏠کانال کودکانه رضوی
🕊 @koodakane_razavi
﴾﷽﴿
🍃
قسمت پنجم 5️⃣
وقتی وارد حرم امام علی(ع) شدند زهرا دید همه چیز خیلی شبیه به خوابی بود که دیده. اما حالا این گنبد زیبا و ضریح قشنگ خیلی واقعیتر از رویا جلوی چشمش بود. زهرا با اشتیاق به صحن باشکوه امام علی(ع) نگاه میکرد. همه چیز خیلی زیبا بود.😊
وقتی وارد حرم شدند زهرا و مادرش دست به سینه گذاشتن و سلام دادن:
- السلام علیک یا امیرالمومنین علی بن ابی طالب(ع)
مادر زهرا دستش رو محکم گرفته بود تا در شلوغی حرم گم نشود. هر دو با هم رفتند و رو به روی ضریح ایستادند. با هم زیارت امین الله خوندند و دعا کردند. خیلی از خدا و امام علی(ع) خیلی تشکر کرند که اجازه دادند اونا به زیارت بیان. زهرا به همراه مادرش آروم آروم به سمت ضریح رفتند تا ضریح رو از نزدیک زیارت کنن. وقتی رسیدند زهرا دید که درست مثل خوابی که دیده بود روی ضریح خوشههای انگور طراحی شده. به مادرش زد و گفت:
- مامان مامان اینجا رو ببین. چقدر این خوشههای انگور روی ضریح زیباست.
مادرش به روی او لبخند زد و گفت:
- آره زهرا جان خیلی زیباست. 😍
دو شب نجف موندند. توی این دو شب چند بار دیگه به زیارت رفتند و برای همه دعا کردند. قرار بود روز سوم از نجف پیاده راه بیفتند و به سمت کربلا بروند.
ادامه دارد...
#داستان
#قصه
#اربعین
🏠کانال کودکانه رضوی
🕊 @koodakane_razavi
زمان:
حجم:
4.6M
🎧 بفرمایید #قصه
☘️ سفر اربعین ، قسمت چهارم
🍬 این قصه رو همراه با فرزندتون #بشنوید .
🏠کانال کودکانه رضوی
🕊 @koodakane_razavi
﴾﷽﴿
🍃
قسمت آخر...
زهرا به همراه پدر و مادرش وسایلشون رو جمع کردند و از هتلی که در نجف داشتند بیرون اومدند. قرار بود تا چند دقیقه دیگه پیادهروی به سمت کربلا رو شروع کنند. دل توی دل زهرا نبود. چشماش از خوشحالی برق میزد. پدرش از توی ساک سربندهایی که خریده بود رو بیرون آورد و برای همسر و دخترش و خودش بست. بعد هم شانههای زهرا رو گرفت و گفت:
- باباجون میخوایم وارد مسیری بشیم که خیلی خیلی مقدسه، دو تا چیز رو یادت باشه، یکی اینکه خدا رو خیلی شکر کن که این نعمت رو نصیبمون کرد که بیایم و دو اینکه یادت باشه خیلیها آرزوشونه که الان توی این مسیر باشن اما به هر دلیلی نتونستن بیان. یادت باشه برای اونها هم دعا کنی.
زهرا به چشمان پدرش نگاه میکرد و گفت:
- چشم بابا جون، حتما یادم میمونه.☺️
پدرش پیشونی زهرا رو بوسید. هر سه با هم نیت کردند که هر قدمی برمیدارند نذر ظهور امام زمان(عج) باشه. بعد هم با «بسم الله الرحمن الرحیم» پیاده روی شون رو شروع کردند.
#داستان
#قصه
#اربعین
🏠کانال کودکانه رضوی
🕊 @koodakane_razavi
زمان:
حجم:
5.75M
🌸 بفرمایید #قصه ماجراهای حسین و مادربزرگ
🍃 این قسمت "سرانجام، کربلا"
🍬 این قصه رو همراه با فرزندتون #بشنوید .
🏠کانال کودکانه رضوی
🕊 @koodakane_razavi
11.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭐️ فرشتههای نازنین بیاین باهم این #قصه قشنگ رو ببینیم و بشنویم 🥰
📗 این داستان: دانا😊
از مجموعه داستانهای کتاب مثل امام رضا باش(۲)
🏠 کانال کودکانه رضوی
🕊 @koodakane_razavi