❤️ مادرانه 👩👧👦 کودکانه ❤️
#قصه_ننه_علی #پارت53 فصل دهم: آقای معلم علی مرتب نامه میفرستاد و من هم جوابش را میدادم. کنار ا
#قصه_ننه_علی
#پارت54
فصل یازدهم: روز وداع
خواهرانم بههمراه شوهرهایشان برای عیادت به خانهی ما آمدند. قبلا با هم هماهنگ کرده بودند علی را از اعزام مجدد به جبهه منصرف کنند. رجب گوشهای نشسته بود و به حرفهایشان گوش میداد. گفتند: «علی جان! داداشت شهید شده، بابات دستتنهاست. مادرت هم بهش سخت میگذره. هر چقدر جبهه رفتی کافیه. تو به تکلیفت عمل کردی؛ خدا انشاءالله ازت قبول کنه. بمون پیش پدر و مادرت عصای دستشون باش...» علی صبر کرد تا همه حرفهایشان را زدند، بعد گفت: «من کوچیک بابامم هستم، کمکش هم میکنم. از زیر کار شونه خالی نمیکنم، اما اوضاع جنگ الان خرابه، نیرو کم داریم. من نمیتونم قول بدم و بگم جبهه نمیرم؛ چون تکلیف شرعی بر عهده منه، قیامت باید جواب خدا و خون شهدا رو بدم. چرا روز عاشورا علیاکبر امام حسین و حضرت قاسم رفتن میدون جنگ؟! مگه حضرت زینب ناموس اهلبیت نبود؟! مگه حضرت سکینه و رقیه دخترای امام حسین نبودن؟! پس چرا با امام رفتن کربلا؟! نمیدونستن آخر این راه چی در انتظارشونه؟! همه از سرنوشتشون باخبر بودن و با روی باز به استقبالش رفتن؛ چون تکلیفشون بود. مثل حضرت قاسم که فرمود: مرگ برای من از عسل شیرینتره. چرا؟! چون بحث حفظ اسلام بود. وقتی پای دین خدا در میون باشه، امام معصوم هم جونش رو میگیره کف دستش و میاد وسط معرکه، زن و بچهش رو هم میاره! حالا شما به من میگید کافیه؟! دیگه جبهه نرم؟! یعنی امامم رو تنها بذارم؟! چشمم رو روی فرمان ولیفقیه ببندم؟! شرمنده شما هستم! ممنون زحمت کشیدید و اینهمه راه اومدید منو ببینید. انشاءالله قیامت جبران کنم. من نمیتونم بیغیرت باشم و خون ریخته شده داداش امیر رو با خونه نشستن پایمال کنم.»
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
کانال ❤️مادرانه 👩👧👧کودکانه❤️
https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»