هدایت شده از استیکر، استوری، پس زمینه+ محتوای اجتماعی سیاسی
باقر بہ علم شهره هر خاص و عام شد
مسموم زهر ڪینہ ڪور هشام شد
هر چند زهر ڪین بشد اسباب مرگ او
مرگش ز ڪربلا برایش پیام شد
🏴 #شهادت_امام_محمد_باقر علیه السلام تسلیت باد 🏴
❀ @stiker2 ❀
#شعر_کودکانه
امام پنجمین ما، محمد باقر است
عالم علم دین ما، محمد باقر است
ناشر علم احمدی، محمد باقر است
بوی گل محمدی، محمد باقر است
گلشن دین منور از، محمد باقر است
گلاب و گل معطر از، محمد باقر است
مظهر دانش و کرم، محمد باقر است
هادی نون و القلم، محمد باقر است
ماه زمین و آسمان، محمد باقر است
نور خدواند جهان، محمد باقر است
غنچه باغ عابدین، محمد باقر است
پرتو راه مومنین، محمد باقر است
شمع شبستان بقیع، محمد باقر است
ماه فروزان بقیع، محمد باقر است
▪️شهادت #امام_محمد_باقر علیه السلام تسلیت باد.
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
هدایت شده از 💕 مادرانه 💕
بُریدهام از فاصلهها
ببین! . . .
اینبار به مسلخ آوردهام
تمام خودم را !
مُهر بزن پاےِ بندگیِ نصف و نیمهام ...
قصد کردهام از زندان من رها شوم!
🎊🌺 #عید_قربان مبارک 🌺🎊
🌸 اَلّلهُمَّـ عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرج 🌸
❀ @madaranee ❀
#قصه_شب
قصه #عید_قربان
كی ها ما را خيلي زياد دوست دارند و ما هم زياد دوستشون داريم؟ خيلی برای ما زحمت می كشند؟
آفرين پدر و مادرمون
بچه ها بيايد براشون دعا كنيم: بلا ازشون دور دور دور باشه، زندگيشون جور جور باشه، ان شاء للّه، ان شاء للّه
بچه ها همه پدر مادرها بچه هاشون رو خيلی دوست دارند برای همينه كه هيچ وقت دلشون نمی خواهد برای ما اتفاقی بيفته. هميشه مواظبمون هستند. اگر كار بد كنيم ناراحت می شوند و غصه می خورند، اگر كار خوب بكنيم پدر و مادرها خيلی خوشحال می شوند.
امروز ميخواهم يك قصه از يك پدر و پسر براتون تعريف كنم.
يكی از پيامبرهای خدا به نام حضرت ابراهيم بود كه يك پسر داشت به نام اسماعيل. حضرت ابراهيم مثل همه پدرها بچه اش را خيلی دوست داشت، هر وقت فرصت پيدا می كرد باهاش بازی می كرد. اسماعيل هم پدرش را خيلی دوست داشت. او هم به پدرش گوش ميكرد، هم به پدرش احترام می گذاشت و به پدرش كمك ميكرد.
خداجون می خواست يك بار معلوم بشه كه حضرت ابراهيم چقدر به حرف های خدا گوش می كنه، برای همين يك كار خيلي سختی از حضرت ابراهيم خواست، خدا گفت نبايد ديگه پسرت را ببينی، بايد از پسرت جدا شوی. چند روز گذشت و حضرت ابراهيم خيلی ناراحت بود. پسرش اسماعيل به او گفت: پدر چرا اينقدر ناراحتی؟ پدرش برايش گفت كه خدا از او چی خواسته اما اسماعيل كه پدرش را خيلی دوست داشت و دلش می خواست پدرش به حرف های خدا گوش كنه، گفت: پدر جان ناراحت نباش، من حاضرم كاری را كه خدا گفته انجام بدهی. حضرت ابراهيم و اسماعيل يك روز به بالای كوهی رفتند تا فرمان خدا را انجام دهند. وقتی كه حضرت ابراهيم ميخواست از پسرش جدا بشه، خدا چند فرشته را فرستاد. فرشته ها گفتند: صبر كن، وايستا ، حالا معلوم شد كه خدا را خيلی دوست داری و به همه حرف هاش گوش ميكنی، تو بنده خوب خدا هستی. خدا هم تو را و هم پسرت را خيلی دوست دارد، سپس يك گوسفند به حضرت ابراهيم دادند و گفتند اين گوسفند جايزه توست. بچه ها، همه جايزه هاشون را دوست دارند، فرشته ها گفتند حالا اين جايزه ای كه گرفتی را به خاطر خدا به آدم های فقير بده.
حضرت ابراهيم و اسماعيل خيلی خوشحال شدند، كه به حرف خدا گوش كرده بودند. از آن زمان به بعد اسم اين روز را گذاشتند روز عيد قربان.
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰