eitaa logo
کودک خلّاق (بازی، کاردستی...)
103.3هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
19 فایل
کپی مطالب فقط برای مربیان مهد و والدین مجاز است. 📚 کتابفروشی ما: @child_book 🔴 رزرو تبلیغات: @t_madaranee ⬅️ ادمین ارسالی اعضاء: @Admin_koodakemaa
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 گل سر گمشده یه جنگل داریم مثل تمام جنگلای دنیا قشنگ و پر از درخت. حیوونهای زیادی توی جنگل ما زندگی می کنن، که اسم یکی از اونها تانا است‌. تانا یه گنجشکِ خیلی قشنگیه به طوری که هر حیوونی اونو می بینه ازش تعریف می کنه و به به و چه چه راه میاندازه. قصّه از اون جا شروع شد که… تانا یه گل سر خیلی قشنگ داشت و هر روز که از خواب بلند می شد اونو به سرش می زد و این طرف و اون طرف جنگل پرواز می کرد. گل سر تانا سفید بود و یه نگین طلایی روش داشت. همه ی حیوونهای جنگل تانا رو به خاطر زیباییش تحسین می کردن. یک روز صبح تانا وقتی از خواب بیدار شد با تعجب دید که گل سر، سر جاش نیست همه جای اتاقش رو گشت ولی افسوس پیدانشد که نشد… تانا با ناراحتی به پیش مادرش رفت. مادر در حال آماده کردن صبحانه بود. تانا به مادرش گفت: مادر جون، گل سر منو ندیدی؟ مادر گفت: سلامت کو عزیزم؟ تانا خیلی پکر بود با این حال از مادر عذرخواهی کرد و گفت: مامان جون سلام. من خیلی ناراحتم چون گل سرم نیست. مامان با تعجب گفت یعنی گمش کردی؟ تانا با افسوس سرش رو تکون داد و گفت: نمی دونم شاید... مادر با مهربونی دخترش رو بغل کرد و گفت: برو توی جنگل و از دوستات بپرس شاید اونا دیده باشن من مطمئنم که حتماً پیداش می کنی. تانا به سمت جنگل پرواز کرد. اول از همه پیش سنجاب، یکی از دوستایی که همیشه با تانا بازی می کرد رفت. اسم سنجاب نانی بود. نانی وقتی تانا رو دید فکر کرد که مثل همیشه اومده تا با هم بازی کنن ولی تانا خیلی ناراحت بود. وقتی نانی رو دید بدون معطلی سلام کرد و گفت: نانی تو گل سر منو ندیدی؟ نانی با تعجب گفت: مگه گمش کردی؟ تانا با ناراحتی گفت: با خودم حدس زدم شاید دیروز که این جا بازی می کردیم گمش کرده باشم. نانی گفت من این جا ندیدیمش ولی اگه پیداش کردم بهت خبر میدم. تانا از نانی تشکر کرد و دوباره شروع به پرواز کرد. یاد دوست دیگه اش خرگوش افتاد. اسم خرگوش پِتی بود. پتی مشغول تمیز کردن دور و بر خونه اش بود تا چشمش به تانا افتاد دست از کار کشید و به سمت اون رفت. تانا به دوستش سلام کرد و بدون معطلی پرسید؟ پتی تو وقتی داشتی این جا رو تمیز می کردی گل سر منو ندیدی؟ پتی گفت: همون که رنگش سفیدِ و خیلی برق میزنه؟ تانا گفت: آره درسته همونه، دیروز گمش کردم. پتی با ناراحتی گفت: چه حیف شد خیلی قشنگ بود. خلاصه تانا گشت و گشت ولی خبری از گل سر نبود. جغد دانا تانا رو دید و دلیل ناراحتیش رو پرسید. تانا هم خیلی مفصل همه چیز رو برای اون تعریف کرد. جغد دانا لبخندی زد و گفت: من فکر کنم که بدونم گل سر براق تو باید کجا باید باشه. تانا خندید و با خوشحالی پرسید: واقعا می گی جغد دانا؟ کجاست بیا بریم هر چه زود تر پیداش کنیم. جغد دانا لبخندی زد و گفت پس پرواز کن و دنبال من بیا. دوتایی پرواز کردن و رفتن هر چی جلو تر رفتن تانا دید که دارن به مغازه ی کلاغ پر سیاه نزدیک میشن. تانا با تعجب پرسید: برای چی ما اومدیم این جا؟ جغد دانا گفت: وقتی بهم گفتی گل سرت برق میزنه فهمیدم که گل سرت باید پیش کلاغ پر سیاه باشه چون کلاغ فقط چیزای براق و دوست داره و همیشه تو جنگل می گرده و این وسائل رو جمع می کنه. وارد مغازه ی پرسیاه شدن و دیدن که پرسیاه داره مغازشو تمیز می کنه. هر دو به پرسیاه سلام کردن. پرسیاه گفت: سلام خیلی خوش اومدین اگه از چیزی خوشتون اومده بگید براتون بیارم. جغد دانا لبخندی زد و گفت: پر سیاه جان تانا گل سرش رو گم کرده، می خواستم ببینم تو وقتی صبح داشتی توی جنگل چرخ میزدی، پیداش نکردی؟ پر سیاه خودش رو کمی تکون داد و ابروهاشو تو هم کشید و گفت: این گل سر چه شکلی بود؟ تانا گفت: یه گل سر سفید بود که روش یه نگین براق داشت. پر سیاه گفت: پس اون گل سر قشنگ مال تو بود؟ من اونو پایین درخت توت پیدا کردم. تانا خیلی خوشحال شد و گفت: آره خودشه بالای درخت توت خونه ی ماست. 🆔 @koodakemaa 〰〰〰〰〰〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ذکر روز یکشنبه یکشنبه یادت باشه خدا با بنده هاشه بازم دلت رو شاد کن بخشندگی شو یاد کن بگو همین رو والسلام یا ذالجلال و الاکرام 🆔 @koodakemaa 〰〰〰〰〰〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام خمینی (ره) : دامن مادر، بزرگ ترین مدرسه ای است که فرد در آنجا تربیت می شود. 🌷روز تکریم مادران شهدا گرامی باد.🌷 ❀ @madaranee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عمو عباس مادر مهربونی داشت. عمو عباس یه مادر خانمی داشت. ام البنین نام مادرش بود. صبر و دعا کار مادرش بود به پسراش یاد داده بود؛ شجاع و باوفا باشند. به پسراش یاد داده بود؛ با برادر همراه باشند. مادر،مادر، مادر بچه ها مامان جون عمو عباس، خانم «ام البنین» همه شما را خیلی دوست دارند. ✍ ساجده طالبی 🆔 @koodakemaa 〰〰〰〰〰〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از کودک بپرسید کدام شکل پیداست؟ کدام پنهان؟ ✔️ مناسب کودکان زیر ۳ سال 🆔 @koodakemaa 〰〰〰〰〰〰〰
از کودک بخواهید در هر ردیف، شکلی که با بقیه فرق دارد را پیدا کند و رنگ بزند. ✔️ مناسب ۵ تا ۶ سال 🆔 @koodakemaa 〰〰〰〰〰〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کاردستی پرنده با اشکال هندسی 🆔 @koodakemaa 〰〰〰〰〰〰〰
کاردستی ارسالی اعضای کانال 😊🌸 ❤️ سوگند خانم خرّم ادمین ارسالی اعضا👇 🆔 @Admin_koodakemaa
#کاربرگ_نقاشی کاربرگ ها را پرینت بگیرید و به کودک بدهید تا با رنگ انگشتی رنگ آمیزی کند. 🆔 @koodakemaa 〰〰〰〰〰〰〰
ایده ی بازی برای سرگرم کردن کودکان زیر ۲ سال 🆔 @koodakemaa 〰〰〰〰〰〰〰
#بازی #کاردستی #آموزش_ریاضی تمرین ضرب اعداد کاردستی گل ✔️ مناسب ۸ تا ۱۰ سال 🆔 @koodakemaa 〰〰〰〰〰〰〰
#کاربرگ_ریاضی #کاربرگ_نقاشی #مونته_سوری آموزش عدد ۱ 🆔 @koodakemaa 〰〰〰〰〰〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚁 سفر دور هلی کوپتر هلی کوپتر باید به سفر می رفت. به یک سفر دور. او باید به یک منطقه ی سردسیر سفر می کرد. پس باید وسایلی با خودش برمی داشت که در این سفر به دردش بخورد. او مشغول جمع کردن وسایلش شد. با اینکه هوا گرم بود، صندوقش را پر از لباسهای گرم کرد. چون می دانست که بعدا به این لباسها خیلی احتیاج پیدا می کند. هلی کوپتر با آمادگی کامل به سوی آسمان پرواز کرد. او خیلی زود به اوج آسمان رسید. او خوشحال و سرحال و طبق نقشه، راه خودش را در آسمان در پیش گرفت. البته ابتدای راه، هوا حسابی گرم بود. اما هلی کوپتر فریب گرمای هوا را نخورد، چون می دانست بعدا قرار است هوا سرد بشود. هلی کوپتر رفت و رفت تا اینکه کم کم احساس سرما کرد. اما نگران نبود. او یک لباس بافتنی برداشت و پوشید. کمی جلوتر که رفت، متوجه شد صورتش خیس می شود. مثل اینکه باران شروع به باریدن کرده بود. باران هم هلی کوپتر را نگران نکرد. چون چتر هم به همراه خودش آورده بود. هلی کوپتر با خیال راحت چترش را باز کرد و روی سرش گرفت. مدتی بعد باران تمام شد. اما هوا سردتر شد. هوا آنقدر سرد شد که دستهای هلی کوپتر یخ کرد. هلی کوپتر دستکشهایش را پوشید. همینطور کاپشن و کلاهش را. با اینکه هوا خیلی خیلی سرد شده بود اما او احساس سرما نمی کرد. چون لباسهای گرمی پوشیده بود. هلی کوپتر از سفرش خیلی لذت می برد. هلی کوپتر باز هم رفت و رفت تا بالاخره به منطقه ی سردسیر رسید. آنجا به خانه ی دوست قدیمی اش رفت و ماجراهای سفرش را برای دوستش تعریف کرد. او عکسهای قشنگی از هوای بارانی و کوههای پوشیده از برف گرفته بود که به دوستش نشان داد. اما زیباترین عکس او عکس خودش بود که با کاپشن و کلاه و دستکش گرفته بود. 🆔 @koodakemaa 〰〰〰〰〰〰〰