سه ساله ی امام حسین عليه السلام
💔دختربچه ی کوچک را در خانه دیده ای؟
بگو به او که خواهیم برویم گردش بیرون
💔به جنب وجوش می آید دل کوچکش زیاد
میخندد و گوید کی با ما میخاد بیاد؟
💔 بار سفر میبندد و عروسک جمع میکند برای خویش
تا برود تفریح و گردش دور از دیار خویش
💔گاه دست پدر گیرد و گاه دست مادرش
ببرد سر وسایل جمع شده برای این سفرش
💔 از دوست و همبازی میکند خداحافظی این بار
گوید که من میروم شما بازی کنید ناچار
💔حال دختری 3 ساله کنون شد پدرش حاکم
حاضر شدند به کوفه روند وایستند در مقابل ظالم
💔 به دوستان کوچکش گفت که ای دوستان با وفا
روم کوفه و خواهم رفت در خانه ای با صفا
💔 #رقیه 3 ساله چه میدانست که این سفرش
بدون بازگشت است و بود زیاد خطرش
💔 بود قبل از ورود به کربلا همه چیز عالی
بعداز ظهر عاشورا سرزمین خالی
💔نگاه میکرد و همی دید نیزه و سپر و شمشیر
نمیدانست کجا رود و فرار کند از تیر
💔حرامیان حمله میکردند به خیمه ی آنها
کودکان فرار میکردند با پای برهنه هرجا
💔 چرا کوفیان نیامدند استقبال پدر؟
چرا با نیزه آمده اند در رکاب پدر؟
💔 چرا عمه جان بر سر و سینه میزند؟
چرا مردم کوفه حرف از کینه میزنند؟
💔چرا در پی آنها از دار الحکومه نیامدند؟
مگر برای حاکمیت کوفه نیامدند؟
💔 چرا ذغال برافروخته بر عمو زدند؟
چرا حرامیان کف و دست و سوت میزنند؟
💔 چرا بر دست و پای کودکان زنجیر بسته اند؟
نکند از وجود ما در این شهر خسته اند
💔 چرا گوشواره ام را چرا میکشید؟؟
آیا گوش مرا آن موقع او ندید؟
💔 خون فراوان ز کف پایم آمده
پدرم کو پدر کجاست چرا او نیامده؟
💔 چرا زینت آلات همه را، عمه داد به دشمنان؟
چرا عمه قبول نمیکند، از مردم شهر قرصی نان
💔 گفتند کاروان اسیران میرود به شام
اما پدر کجاست من پدر میخواهم
💔 در تمام منازل عمه مرا در بغل گرفت
نزن حرامی عمه ام درد کمر گرفت
💔 بابا بیا دلم برایت ذره ای شده
بابا تشنه ام آب در کاروان قطره ای شده
💔 رویم نمی شود که بگویم آب آب
نمیتوانم بخوابم از این وضعیت خراب
💔 پدرم کجاست عمه جان بگو بیاد
دل کوچک من حال پدر میخواهد
💔 درد دل فراوان دارم من
از غصه های راه کوفه و شام دارم من
💔 لحظه ای کودک به خواب رفت در خرابه ی شام
بیدار شد و گفت أین ابی الحسین من پدر میخواهم
💔 این بگفت و گریه امانش نداد او
تا که طبقی بیاوردند و نهادند پیش او
💔 رقیه گفت الان پدرم را دیدم در خواب
غذا نمیخورم و قطره ای نخورم آب
💔 غذا نمیخواهم ودلم تنگ پدر شده
نمیدانم کجاست چرا گریه ام بی اثر شده
💔 گفت پارچه مستور شده را کنار زن
تا ببینی که غذا نیست هست سری بی تن
💔 کودک کوچک کنار زد پارچه را و نگریست
ناگاه از ته دل فریاد زد و از عمق دل گریست😭
💔 بابا چرا رگ های گلویت بریده اند
بابا چرا موی سرت را کشیده اند
💔 بابا چرا صورتت پر از خاک گشته است؟
بابای من چرا چشمان قشنگت بسته است؟
💔 بابا چرا داد زدم جای خیمه نیامدی
بابا چرا عمه را زدند نیامدی
💔 بابا بریده شد گوش من از دست حرامی نابکار
بابا نمیتوانستم از دست دشمن کنم فرار
💔 نوحه بخواند و گریه کرد و غصه خورد کم کم
تا جان شریفش آسوده شد از غم
💔 بار الاها برسان تو مهدی صاحب را
فرزند علی بن ابیطالب را
✍ به قلم رفیعی پور، يکی از اعضای خوب کانال
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰