eitaa logo
کودک خلّاق (بازی، کاردستی...)
102.7هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
19 فایل
کپی مطالب فقط برای مربیان مهد و والدین مجاز است. 📚 کتابفروشی ما: @child_book 🔴 رزرو تبلیغات: @t_madaranee ⬅️ ادمین ارسالی اعضاء: @Admin_koodakemaa
مشاهده در ایتا
دانلود
کاردستی بزرگ روزی بود روزگاری بود. سه بره کوچولو بودند که با مادر و پدر مهربانشان زندگی می کردند. بابای بره ها مدتی بود که بیمار بود بچه ها از بیماری بابا خیلی ناراحت بودند. چون نمی‌توانستند به او نزدیک شوند و با او بازی کنند. آخر مامان می گفت بیماری پدر واگیر دارد ؛ و بچه ها باید مراقب باشند. مامان گفته بود بچه ها هر روز چند بار باید دست هایشان را با آب و صابون بشویند؛ و اگر خواستند از جلوی در اتاق پدر که جلوی در ورودی بود عبور کنند ماسک به صورت بزنند. بابا مدام سرفه می کرد و بچه ها غصه می خوردند اما باید حرف مامان را گوش می دادند. تا اینکه یک روز مامان بزی بچه ها را صدا زد و گفت: «شنگول منگول حبه انگور من دارم می رم بیرون از خونه برای خرید. بعضی از بز ها و بره های همسایه هم بیمار شدن پس نباید از خونه بیرون بیایید. به اتاق پدر هم نروید می تونید تلویزیون ببینید یا بازی کنید، من زود برمیگردم. » مامان که رفت بچه ها کمی تلویزیون تماشا کردند، اما خیلی زود حوصله شان سر رفت. شنگول گفت:« بیایید برویم بیرون وسطی بازی کنیم. » منگول گفت:« نه مامان گفت نباید بیرون بریم. » حبه انگور گفت: « مامان که خونه نیست، بابا هم که خوابه بیایید بریم. » شنگول دوان دوان به اتاق رفت و توپش را آورد. اما منگول گفت: « اگر برید من به مامان میگم، تازه وقتی برید و مریض بشید مامان متوجه میشه حرفش را گوش ندادید. من دلم نمی خواد مریض بشم مگه یادتون رفته بابا چقدر مریضه من که دوست ندارم چند روز تو اتاق بمونم. » شنگول به فکر فرو رفت و گفت: « آره راست میگی. » حبه انگور گفت:« پس چه کار کنیم؟» منگول گفت:« اسم فامیل چطور است؟» حبه انگور با ناراحتی گفت : « من که نوشتن بلد نیستم. » همینطور که داشتند تصمیم می‌گرفتند تلویزیون طرز ساخت ماسک صورت را نشان می‌داد. منگول هیجان زده بالا و پایین پرید و گفت: « وای چه فکری‌ کردم بیایید با هم از این ماسک ها درست کنیم. » شنگول و حبه انگور هم پذیرفتند و با خوشحالی مشغول ساخت کاردستی ماسک شدند. تا مادر از راه برسد بچه ها تعداد زیادی ماسک درست کرده بودند. مامان بزی که خسته از راه رسید و بچه ها را مشغول ساخت ماسک دید خیلی خوشحال شد. و گفت :«بچه ها من کل شهر رو گشتم اما ماسک پیدا نکردم . ما می‌تونیم از این ماسک‌ها به همسایه ها هم هدیه بدهیم، و به سالم موندن دوستانمون کمک کنیم. » قصه ما به سر رسید به آخرش رسید. ✍ نويسنده: خانم ، از اعضاء خوب کانال کودک خلاق🌸 🆔 @koodakemaa 〰〰〰〰〰〰〰
نقاشی رها خانم موسوی در مقابله با بیماری کرونا😊🌸 🆔 @koodakemaa 〰〰〰〰〰〰〰
نقاشی زهرا خانم مناف زاده در مقابله با بیماری کرونا😊🌸 🆔 @koodakemaa 〰〰〰〰〰〰〰