#داستان_کودکانه
ماجراهاي محمد و فاطمه
سلام کردن
یه روز، وقتی بابا به خونه اومد، فاطمه و مامان بهش سلام کردن و خسته نباشید گفتن، ولی محمد حواسش به تلویزیون 🖥بود و سلام نکرد. مامان محمد رو صدا کرد و گفت: ندیدم پسر گلم به بابا سلام کنه، میدونی هرکی اول سلام کنه هم به خدا و پیامبر نزدیکتره ، هم از 70 تا ثواب 69 تا ثواب سلام مال اونه ؟.
محمد از بابا معذرت خواهی کرد و پرسید: ما برای چی باید سلام کنیم؟!
بابا محمد رو کنار خودش نشوند و گفت: پسرم، پیامبر مهربون ما، همیشه و به همه ، مخصوصاً به بچهها، سلام میکردن و میگفتن این کار، کار خیلی خوبیه ، تازه هرکی میره بهشت، وقتی بهشتیا، میخوان بهش خوش آمد بگن، سلام میکنن . میدونی چرا؟ چون سلام کردن مثله یه هدیه است که ما به دیگران میدیم . 💐
پس ما هم وقتی که دوستمون رو میبیبینم ، قبل از این که هیچ حرفی بزنیم، اول سلام میکنیم و این هدیه رو بهش میدیم. اونم یه سلام، با صدای بلند. چون خدا دوست داره ما با صدای بلند سلام کنیم و جواب سلام رو هم بلند بدیم .🌸
فاطمه اجازه گرفت و پرسید: پس مثله این بچههایی که صدای سلامشون رو هیچ کسی نمیشنوه نباید باشیم؟!
بابا لبخندی زد و گفت: بله، درست میگی. بهترین آدما، کساییان که به همه و به هر کی میرسن، بلند سلام کنن و براشون فرقی نداشته باشه که به فقیر سلام میکنن یا به پولدار .
دخترم، سلام کردن هم باعث زیادی نعمت و رزق و روزی میشه ، هم دوستی میاره ، هم اگه وقتی وارد خونه میشیم سلام کنیم «چه کسی باشه چه کسی نباشه» فرشتهها توی خونمون مییان و پیش ما میمونن.☺️
پس وقتی سلام کردن این همه خوبه و اینقدر ثواب داره چرا ما سلام نکنیم؟!. در ضمن کسایی که خودخواه و خسیسن به دیگران سلام نمیکنن، ما که خودخواه و خسیس نیستیم؟!.🤔
حرفای بابا که تموم شد، محمد از بابا و مامان به خاطر حرفای قشنگشون تشکر کرد و تصمیم گرفت از اون به بعد، همیشه اول از دیگران و با صدای بلند، به همه سلام کنه.😊
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک
#داستان_کودکانه
🌿🐒خانواده میمون ها🐒🌿
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود
توی جنگل سبز حیوانات زیادی زندگی می کردند. یک روز میمون کوچولویی تک و تنها به جنگل سبز آمد.او هیچ کس را نداشت. پدر و مادرش را آدم ها شکارکرده و به باغ وحش برده بودند. اما میمون کوچولو از دست آنها فرار کرده بود. او ناراحت و غمگین در جنگل راه می رفت و می دید که بچه های حیوانات در کنار پدر و مادرهایشان هستند و همه با هم زندگی می کنند.
میمون کوچولو خیلی غصه می خورد و با خودش می گفت: کاش پدر و مادرم اسیر نشده بودند و الان همه در کنار هم بودیم. او زیر درختی نشست وسه تا میمون کوچولو را دید که با هم بازی می کردند و پدر و مادرشان مواظب آنها بودند. میمون کوچولو با چشم های پر اشک به آنها نگاه می کرد. مادر میمون ها او را دید و به طرفش رفت و گفت: «میمون کوچولو چرا ناراحتی؟ چرا چشمات پر از اشکه؟».
میمون کوچولو جواب داد: «آخه بابا و مامانم را آدم ها گرفتند و به باغ وحش بردند. حالا من تنهام!» خانم میمون آقای میمون را صدا زد و گفت: «این میمون کوچولو تنهاست. من دوست دارم او را به خانه مان بیارم تا با بچه های ما بازی کنه. تو با این کار موافقی؟» آقای میمون که پدر مهربانی بود با خوشرویی گفت: «بله من موافقم.» و به میمون کوچولو گفت: «تو هم بیا با ما زندگی کن. ما سه تا بچه داریم. تو هم می شی بچه ی ما. اون وقت ما یه خانواده ی شش نفری می شیم. چهار تا بچه با یک بابا و یک مامان». میمون کوچولو خوشحال شد و گفت: «چه خوب! باشه منم میام با شما زندگی می کنم و عضو خانواده ی شما می شم. » سه تا بچه میمون هم خوشحال شدند.
آنها میمون کوچولو را پیش خودشان بردند و به او آب و غذا دادند و وقتی میمون کوچولو سیر شد با آنها بازی کرد و به خانه شان رفت. سه تا بچه میمون به او گفتند خواهر کوچولو به خونه ی خودت خوش اومدی.
از آن روز به بعد میمون کوچولو در کنار خواهر و برادرها و پدر و مادر جدیدش زندگی می کرد و خوشحال بود که صاحب یک خانواده شده است. او هر روز دعا می کرد که پدر و مادرش بتوانند از باغ وحش فرار کنند و پیش او بر گردند.
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک
#داستان_کودکانه
جوجه ی مامان و بابا 🐥
جوجه کوچولو
لب آب نشسته بود و جیک
جیک گریه می کرد. ماهی سرش را از
آب بیرون آورد و گفت: «چی شده؟ چرا
گریه می کنی؟ » جوجه گفت: «من نه مثل
بابام تاج دارم، نه مثل مامانم تخم می گذارم.
نه قوقولی قوقو می خوانم، نه قدقدقدا می کنم.
پس من جوجه ی مامان و بابام نیستم. »
ماهی با خودش گفت: «آخی حیوونکی! شاید درست
می گوید. » جوجه گفت: «اصلاً می پرم توی آب. می روم دنبال بابا و
مامان خودم. » جوجه پرید توی آب؛ اما قلپ قلپ آب خورد و دست وپا
زد. داشت خفه می شد. داد زد: «آی جیک کمک، وای جیک کمک... جیک
جیک کمک. » خانم مرغه و آقا خروسه بدو بدو آمدند. پریدند توی آب.
جوجه کوچولو را نجات دادند. خشکش کردند، نازش کردند. جوجه
پرسید: «چرا من را نجات دادید؟ » خانم مرغه گفت: «چون تو
جوجه ی عزیز ما هستی. آرزو داریم بمانی و بزرگ شوی.
بال دربیاوری. مثل من تخم بگذاری و قدقدا کنی
یا مثل بابا تاج دربیاوری و قوقولی کنی. »
ماهی گفت: «معلوم شد که بچه ی
مامان و بابایت هستی. ببین چقدر
تو را دوست دارند! » جوجه کوچولو
خوشحال شد و رفت زیر بال و پر
مامان و بابایش.
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
#داستان_کودکانه
عنوان: کرم کاهو
کرم کوچولو حسابی به دوستش کاهو، وابسته شده بود. به او خیلی علاقه داشت به او عادت کرده بود. می رفت لای برگ های تو در توی کاهو می خوابید؛ لیز می خورد؛ راه می رفت و وسط برگ ها غلت و واغلت می خورد. کاهو هم از کرم خوشش می آمد. کمی هم به او وابسته شده بود. ولی نه به اندازه ی کرم کوچولو!
همیشه به او می گفت: دوست من! مواظب باش همه چیز تغییر می کند.
کرم کوچک زیاد از این حرف کاهو سر در نمی آورد. یک روز کاهو به او گفت: دوست من کرم عزیز! بالا را نگاه کن! ببین من چقدر قد بلند شدم. دارم همین طور قد می کشم.
کرم متوجه این حرف او هم نشد. اصلاً او نمی توانست بالا را نگاه کند.
کرم گفت: سرم گیج می رود. نمی توانم بالا را نگاه کنم.
کاهو خندید و گفت: عجب کرم شیرینی هستی دوست من! همه پایین را نگاه کنند سرشان گیج می رود؛ تو بالا را نگاه کنی سرت گیج می رود؟ به به! و خندید. کرم غلت خورد و رفت پایین برگ های کاهو و دوباره بالا آمد و گفت: وای چقدر مزه دارد؟
کرم از زمانی که خیلی کوچک بود: از زمانی که بیشتر کاهو توی خاک بود و کمش بیرون؛ لابه لای برگ های کوچک و ریز کاهو غلت می خورد می خوابید و بعد می رفت روی خاک و گل ها. بازی می کرد و پیچ و واپیچ می خورد دور و بر کاهو را هم خوب سوراخ سوراخ کرده بود تا ریشه ی کاهو بتواند خوب نفس بکشد. خاک زیر ریشه را هم خوب شخم زده بود. می رفت تا ته ته خاک و گل تا مواد خاک زودتر به کاهو برسند. کاهو از کارهای کرم خیلی خوشش می آمد. کرم دوست مهربان و باوفایی برای او بود. یک روز کاهو با خودش گفت: اگر حرفم را واضح و درست و حسابی و روشن به او نزنم چه می شود؟ وقتش رسیده که با او جدی صحبت کنم! کاهو به کرم گفت: دوست من زمان دارد می گذرد. بالا را نگاه کن.
کرم هم گفت: بالا؟ بالا دیگر کجاست؟
کاهو گفت: اینجا! اینجا! قد من را نگاه کن!
کرم گفت: قد تو؟ قد تو کجاست؟ هان؟
کجا را نگاه کنم! من که حرف های تو را نمی فهمم.
کاهو گفت: زیر خاک را خوب می فهمی! اما قد من را نمی فهمی. چقدر تو شیرینی!
کرم پیچ و تابی به بدنش داد و خندید و لای برگ های کاهو نیز لیز خورد. هر وقت کاهو می گفت دوست من بالا را نگاه کن؛ کرم اطرافش را نگاه می کرد. کرم فکر می کرد بالا یعنی روبرو یا زیرزمین! آن وقت می خندید و می رفت زیر زمین و غلت می خورد. کاهو دیگر از دست او کلافه شده بود. یک روز به کرم گفت: هیچ می دانی چند روز دیگر مرا می چینند!
کرم گفت: کجا می چینند؟
کاهو گفت: یعنی من را در می آورند!
کرم گفت: تو که خودت در آمده ای! من هم به تو کمک کردم یادت نیست؟! تو، توی خاک بودی!
کاهو که کلافه شده بود گفت: منظورم این است که در یکی از همین روزها من را از زیر خاک بیرون می آورند و می برند...
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه
#داستان_کودکانه
🐻🐿سنجاب کوچولو و خرس مهربون🐿🐻
سنجاب کوچولو هنوز آنقدر بزرگ نشده بود که بدون اجازه پدر و مادرش ، بتواند به تنهایی از لانه خارج شود. اما خواهر بزرگترش را می دید که هر روز صبح، برای چیدن میوه به جنگل می رفت.
وبا سبد پر از خوراکی های خوشمزه بر می گشت. سنجا ب کوچولو هم آرزو می کرد کاش زود تر بزرگ شود تا بتواند به تنهایی از درختا ن بلند و پر شاخ و برگ بالا برود و هر قدر که دوست دارد فندق و بادام وگردو و بلوط های خوشمزه و درشت بچیند.
یک روز که سنجاب کوچولو در لانه نشسته بود و داشت به بزرگ شد ن خودش فکر می کرد ، سنجاب های دیگر را دید که روی شاخ و برگ درختان جنگل بالا و پایین می پرند. او خیلی غصه خورد. چرا؟چون دلش می خواست مثل آنها به هر طرف که می خواهد برود.
وقتی پدر و مادرش از راه رسیدند به آنها گفت:من چه وقت می توانم به جنگل بروم؟ پدر گفت: وقتی که بزرگ شدی و توانستی یک سبد از میوه های این جنگل را بغل کنی و به خانه بیاوری ! سنجاب کوچولو که فکرمی کرد حالا بزرگ شده ، گفت: این که کاری ندارد،من همین الان هم می توانم یک سبد پر ازمیوه های جنگل را بچینم و بیاورم! پدر سنجا ب کوچولو که خیلی بچه اش را دوست داشت گفت: اگر تو می توانی به تنهایی به جنگل بروی فردا صبح به جنگل برو. حالا دیگر ما پیر شدیم اگر تو بتوانی یک سبد بلوط بیاوری ما خوش حال می شویم. سنجاب کوچولو تا این را شنید از ذوق تا صبح خوابش نبرد.
صبح روز بعد ، همین که آفتاب درآمد سنجاب کوچولو یک سبد برداشت و از لانه خارج شد. جنگل و همه آن چیزی که در آن وجود داشت. درختان بلند و در هم، میوه های خوشمزه و رنگارنگ ، پرندگان پر سر و صدا و .... سنجاب کوچولو از دیدن آن همه زیبایی غرق لذت و تماشا شده بود. او موجوداتی را می دید که تا به حال ندیده بود: گله گوزن ها ، میمون هایی که از جلوی چشم او با سرعت بالا و پایین می رفتندو پرندگانی که از این شاخ به آن شاخ می پریدند.... سنجاب کوچولو که از شوق و ذوق نمی دانست باید چکار کند، بدون هدف این طرف و آن طرف می دوید و نمی دانست باید چه نوع میوه ای را از کدام درخت جدا کند. سنجاب کوچولو که حیران و سرگردان توی جنگل در حال حرکت بود، ناگهان چشمش به یک خرس قهوه ای افتاد.
اول خیلی ترسید، اما وقتی خنده خرس را دید، آرام شد و در پشت درختی ایستاد. خرس مهربان پرسید: نترس... چی شده... دنبال چی می گردی سنجاب کوچولو؟ سنجاب کوچولو کمی جرات پیدا کرد و گفت: دنبال میوه های خوشمزه می گردم. بخصوص بلوط های درشت... اما نمی دانم چرا از هر درختی بالا می روم بلوط پیدا نمی کنم؟خرس مهربان خنده ای کرد و گفت:هر درختی یک نوع میوه دارد. تو اول باید درخت آن را بشناسی و بعد از آن بالا بروی.
مثلا اگر بلوط می خواهی باید از درخت بلوط بالا بروی. حالا دنبال من بیا تا درخت بلوط را به تو نشا ن بدهم ! سنجاب کوچولو وقتی دید خرس قهوه ای اینقدر مهربان است، دنبال او به راه افتاد تا به یک درخت بلوط رسیدند. سنجاب کوچولو که تا به حال درختی به این بزرگی و پر از میوه ندیده بود، بدون معطلی از درخت بالا رفت و شروع به چیدن بلوط کرد.
از این شاخه به آن شاخه... هرچه بلوط می دید می چید. سبدش کاملا پرشده بود. خرس قهوه ای که پایین درخت ایستاده بود فریاد زد: دیگر بس است. سبد تو پر از بلوط شده... ممکن است ازآن بالا بیفتی. اما سنجاب کوچولو که خیلی ذوق زده شده بود، به دنبال بلوط های درشت بالا و بالا تر می رفت. تا اینکه سبدش آنقدر سنگین شد که ناگهان از آن بالا به پایین پرتاب شد.
سنجاب کوچولو شانس آورد که در لابلای شاخ و برگ درختان آویزان شد، وگرنه معلوم نبود که چه بلایی ممکن است به سرش بیاید. خرس مهربان که در پایین درخت منتظر او بود، کمکش کرد و او را نجات داد، اما دیگر از سبد پر از بلوط خبری نبود، زیرا بلوط ها همه، به اطراف درخت ریخته بودند و چند سنجاب بزرگتر داشتند آنها راجمع می کردند... آن وقت بود که سنجاب کوچولو از خرس مهربان خجالت کشید و با خودش فکر کرد که: پدر درست می گفت، من بزرگ نشده ام و بازهم باید صبر کنم...
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه
#داستان_کودکانه
🌼آهو کوچولوی اسرافکار🌼
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند. هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام! آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری، برداری. اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود.
ولی آهو کوچولوی اسرافکار قصه گوشش بدهکار نبود. یک روز که با برادرش دنبال رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین.
طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: گنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف. بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.
حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد. دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند. گفت: صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است. چه اتفاقی افتاده؟ گفتند : او بیمار است و دکتر گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.
آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا او را به لانه ی ما بیاورید.
بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه
آهو خانم گفت: پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود.
دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید که گریه میکند. به او گفت چرا گریه می کنی؟ گلابی جواب داد: تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد:
گلابی تمیزم همیشه روی میزم
اگر که خوردی مرا نصفه نخور عزیزم
خدا گفته به قرآن همان خدای رحمان
اسراف نکن تو جانا در راه دین بمانا
آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت . گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند . وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود.
از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم گنده می خواهم و حالا او می داند اسراف و هدر دادن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد.
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک
#داستان_کودکانه
شیر 🦁
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود
شیری دانا و صبور و در جنگلی پر از حیوانات متنوع که در کمال آرامش در کنار هم زندگی می کردند...
این جنگل بدلیل حضور سلطان دانای جنگل آرامشی داشت ،که سبب می شد روز به روز به تعداد حیواناتش اضافه شود .
روزی از روز ها با ورود یک حیوان عجیب و بسیار قدرت طلب و مغرور این آرامش به جهنم تبدیل شد ..
سلطان جنگل از این ماجرا با خبر شد. دستور داد جلسه ای تشکیل دهند با حضور همه ی کسانی که به نوعی با این حیوان عجیب رو برو شده بودند.
در این جلسه شیر دانا همه ی اطلاعات لازم را از حیوانات حاضر در جلسه کسب کرد و از بین حیوانات پلنگ - ببر - فیل - خرس - گورخر - کلاغ و خرگوش را انتخاب کرد.
برای هریک از آنها ماموریتی داد تا فردا با اجرای نقشه ای دقیق از شر این حیوان عجیب خلاص شوند و آرامش را به حیوانات بازگردانند .
همه حیوانات از محضر شیر اجازه گرفته و رفتند تا فردا صبح به ماموریت خود عمل کنند .
با اطلاعاتی که حیوانات به شیر داده بودند این حیوان عجیب باید ادم باشد که با استفاده از اسلحه و ماشین به شکار حیوانات پرداخته است و صبح فردا هم کار خود را ادامه خواهد داد .
با این حساب صبح زود همه حیوانات برای شروع ماموریت آماده از خواب بیدار شدند .
با نقشه سلطان جنگل
پلنگ در روی درختی بلند باید بخوابد و خوب اوضاع را بررسی کند.
ببر در بین درختان انبوه جنگل کمین کند و منتظر بماند .
فیل با تعدادی از فیل های دیگر آماده حمله باشد.
خرس با ترساندن آدم به کمک حیوانات دیگر برود.
کلاغ در جابجایی پیامها دخالت کند.
خرگوش همه امور را در اختیار شیر قرار دهد.
گورخر در شناسایی محلی که شکارچی مستقر شده خبردار شود .
همه ماموریت خود را به خوبی بلد بودند.
آدم صبح سوار بر ماشین جیپ خود وارد جنگل شد و پس از درست کردن چایی و خوردن آن اسلحه خود را برداشته و در جنگل راه افتاد
از طرف شیر دستور داده شده بود که همه حیوانات تا زمانی که به انها خبری نرسیده از لانه خود بیرون نیایند .
کلاغ همینطور در جنگل چرخ می زد و اوضاع را بررسی می کرد و همه را از اوضاع مطلع می کرد کلاغ وضعیت و موقعیت شکارچی را به همه اطلاع داد.
فیل و همه دوستانش در نزدیکی محل چادر شکارچی حاضر شده و آماده حمله ایستاند.
ببر بدون آنکه شکارچی آن را ببیند به تعقیب شکارچی پرداخت تا در موقعیت مناسب و به دستور شیر کار حمله را آغازکند.
شکارچی در طول و عرض جنگل پرسه می زد اما هیچ حیوانی را پیدا نمی کرد و با خودش می گفت مثل اینکه جنگل تعطیل شده .
خرس ناگهان جلوی شکارچی حاضر شد و شکارچی از ترس زبانش بند آمد ولی خودش را آماده کرد که با اسلحه اش شروع به تیز اندازی کند .
فیل صدایی از پشت سرش در آورد و تمرکز شکارچیبه هم ریخت پلنگ از بالای درخت پایین پرید و به همراه ببر شکارچی را محاصره کردند شیر به همراه گورخر در صحنه حاضر شدند و شکارچی از اینهمه آمادگی متعجب شده بود و کاملا از نقشه بودن این حمله اطمینان حاصل کرد .
شیر به شکارچی هشدار داد که دیگر هرگز وارد جنگل نشده و مزاحمتی به حیوانات جنگل ایجاد نکند . شکارچی از کارهایی که کرده بود اعلام پشیمانی کرد و قول داد که هرگز مزاحمتی به حیوانات جنگل ایجاد نکند و در جهت جبران کارهای بد خود برای حیوانات جنگل کاری انجام دهد.
شکارچی با شیر صحبت کرد و اجازه خواست در جنگل کلبه ای درست کند و دامپزشکی را هر چند وقت یکبار به انجا بیاورد تا حیوانات مریض را مداوا کند .
سلطان جنگل از همکاری همه حیوانات تشکر کرد.و بازگشت آرامش را به جنگل به همه تبریک گفت و باز همه حیوانات در کنار هم به زندگش شیرین خود ادامه دادند.
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
#داستان_کودکانه
عمو خرگوش و دکتر بلوط🐰
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. در جنگلی دور دور خرگوش پیری زندگی میکرد که عمو خرگوش صداش میکردن.
عمو خرگوش خیلی خیلی لاغر شده بود و هر روز از روز پیش ضعیف ترو کوچکتر میشد.
عمو خرگوش مدتهای زیادی بود که نمیتوانست چیزی بخورد چون یکی از دندانهایش درد میکرد.
در همان جنگل یک دکتر دندانپزشک بود به اسم دکتر بلوط.
اما عمو خرگوش رابطه اش با دکتر ودندانپزشکی خوب نبود!...
راستش را بخواهید عمو خرگوش پیر از دندانپزشکی میترسید! وقتی هم که دوستانش از او میخواستند برود دکتر و فکری به حال دندانهایش بکند زیر لب غرغری میکرد که:در عمرم دنداپزشکی نرفتم حالا هم نمیروم!
اما از شما چه پنهان وقتی که میدید بقیه ی خرگوش ها تند تند هویج وکاهو میخورند دلش ضعف میرفت.
یک روز که عمو خرگوش داشت از جلوی خانه همسایه رد میشد یک خرگوش کوچولو را دید که تند تند هویج میخورد از شدت ضعف و گرسنگی یک مرتبه کنترل خودش را از دست داد و گفت: من دارم از گرسنگی ضعف میکنم آن وقت تو نشستهای جلوی من هویج میخوری؟!...
خرگوش کوچولو هویج در دست دوید ورفت دورتر وزیر لب با خودش گفت:ا...ا...ا...چرا عمو خرگوش اخلاقش عوض شده؟ او که خوش اخلاق بود.
دوستان وفامیل وهمسایههای عمو خرگوش خیلی نگرانش بودند. آنها فکر میکردند که اگر عمو خرگوش روز به روز کوچکتر بشود ممکن است یک روز دیگر اصلا"دیده نشود . آنقدر گرسنگی به عمو خرگوش فشار آورده بود که بالاخره یک روز از خواب بلند شد و راه افتاد به طرف درخت دکتر بلوط .
دکتر بلوط بلوطی قد کوتاه و چاق بود که به کارش خیلی وارد بود .
عمو خرگوش تا رسید بی معطلی گفت: زود باش دکتر بلوط! بیا این دندان را بکش و راحتم کن...! اما همین که دکتر بلوط آمد تا کارش را شروع کند ...
عمو خرگوش فریاد زد: نه... نه ...نکش خواهش میکنم میترسم!
عمو خرگوش آمد از روی صندلی بلند شود که یک مرتبه چشمش افتاد به یک ظرف بزرگ پر از هویجهای تازه که کنار صندلی بود.
دکتر بلوط با لبخند گفت: این هویجها را برای شما آوردهام عمو خرگوش بفرمایید!...
عمو خرگوش زیر لب گفت :
برای من!
دکتر بلوط بدن چاقش را تکانی داد و گفت: بله! من هر وقت دندان یک خرگوش را میکشم یا درست میکنم به او یک ظرف پر از هویج میدهم تا با خودش ببرد وبخورد.
شما هم میتوانید بعد از اینکه این دندان خرابت را کشیدم راحت هویج بخوری .
اما اگر آن را نکشی همه دندانهایت را هم خراب میکند.
تازه اگر زودتر آمده بودی نیازی به کشیدن نبود وآن را درست میکردم .
عمو خرگوش با دیدن آن هویجهای تازه ودرشت و خوشمزه دیگر نتوانست تحمل کند .
روی صندلی نشست وچشمانش را بست وگفت: کارت را بکن دکتر بلوط ...تا پشیمان نشدهام این دندان را بکش!
دکتر بلوط در یک چشم به هم زدن دندان عمو خرگوش رادرآورد.
عمو خرگوش هم خیلی کم دردش گرفت و بعد از چند دقیقه ازروی صندلی بلند شد واز دکتر بلوط تشکر کرد.
با ظرف پر از هویج راه افتاد به طرف خانهاش.
اوبعد از دو ساعت اجازه داشت هویج بخورد.
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه
#داستان_کودکانه
#قصه_های_مثنوی
🐍مــار دزد
روزی روزگاری یک دزد از مارگیری مارش را که درون کیسهای بود ربود و از روی نادانی فکر میکرد درون کیسه پر است از سکههای طلا و نقره. دزد وقتی حسابی از مارگیر دور شد و مطمئن شد مارگیر او را تعقیب نمیکند زود در کیسه را باز کرد تا به طلا و جواهری که فکر میکرد درون کیسه است برسد که ناگهان مار سمی بزرگی از درون کیسه بیرون آمد و دزد را نیش زد و فرار کرد و رفت. دزد بینوا از درد به خود میپیچید و آن قدر درد کشید و فریاد زد که جان به جان آفرین تسلیم کرد.
مارگیر که به دنبال دزد رفته بود، دید کیسهاش خالی بر روی زمین افتاده و دزدِ کیسهاش هم کنار آن مرده است. مارگیر با خود گفت:
«به تلافی کار زشتش مارم درسی به او داد که فراموش نکند. من خیال میکردم که با از دست دادن مارم زیان دیدهام و از خدا میخواستم تا دزد مارم را پیدا کنم و مار را از او بگیرم. خدایا شکرت که دعایم را اجابت نکردی و باعث شدی من از زخم مار دور بمانم بیخود نیست که از قدیم :گفته اند عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.
مارگیر از آن به بعد از کار مارگیری دست برداشت و به کار دیگری مشغول شد.
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
#داستان_کودکانه
🌺داستان زیبای پسرک تنبل🌺
در روزگاران دور، در روستایی پسری بود که بسیار تنبل بود و فقط از کارِ دنیا خوردن و خوابیدن را بلد بود. پدرش کم کم نگران شده بود زیرا هر روز پسر بزرگتر می شد و هیچ تغییری در رفتارش ایجاد نمی شد. تا اینکه پدر به مادر گفت از فردا این پسرک باید به سرِکار برود وگرنه دیگر جایی در خانه ی من ندارد.
مادر که پسرک را خیلی دوست داشت و دلش نمی خواست که پسرش سختی بکشد، رفت و با پسر صحبت کرد. ولی پسر اصلاً دوست نداشت کار کند و زحمت بکشد. مادر دلش برای او سوخت و به او گفت:« تو فردا صبح از خانه بیرون برو، من پولی به تو می دهم، آن را به پدرت بده و بگو دست رنج کاری که انجام داده ای است.» پسرکِ تنبل قبول کرد.
فردا صبح زود پدر پسرک را از خواب بیدار کرد و گفت:« پسر جان بیدار شو و به دنبال کار برو و بدون پیدا کردنِ کار به خانه نیا.»
پسر به سختی از رختخواب بلند شد و قصد بیرون رفتن از منزل را کرد. مادرش قبل از رفتن او پولی به پسرک داد تا موقع به خانه برگشتن به پدرش بدهد.
پسر مدتی را خارج از خانه به گشت و گذار پرداخت و پس از چند ساعت به خانه برگشت. پدر با خوشحالی به پسرک گفت:« خوب پسرم تعریف کن ببینم کار پیدا کردی؟» پسر گفت:« بله پدر» و پول را به پدر داد و گفت:« این هم دستمزد کارِ امروزِ من است.» پدر پول را از دست پسر گرفت و به داخل تنور انداخت. پسر تعجب کرد ولی پدر با خوشرویی پسرک را دعوت به شام کرد. فردای آن روز دوباره پدر، پسرک را بیدار کرد و دنبال کار فرستاد. این بار مادر پولِ بیشتری به پسر داد که مبادا دوباره پدر پول را درون تنور بیاندازد.
پسرک دوباره بیرون رفت و بعد از چند ساعت برگشت. پول را به پدر داد ولی دوباره پدر پول را درونِ تنور انداخت. پولِ پس اندازِ مادر تمام شده بود و نمی توانست به پسر پولی بدهد. پسر فردا صبح از خانه خارج شد و مجبور شد که به دنبال کار بگردد. هیچ جا برای او کاری نبود. پس از گشتنِ بسیار، پسر کاری با دستمزدِ بسیار کم پیدا کرد ولی با خودش گفت:« بهتر از آن است که پدر در خانه راهم ندهد».
وقتی کارش تمام شد حسابی خسته شده بود. به طرف خانه رفت. وقتی که به خانه رسید، پول را به پدر داد. پدر پول را در تنور انداخت، ولی چون پسر بسیار برای آن پول زحمت کشیده بود دستش را داخل تنورِ داغ کرد و با زحمتِ بسیار پول را از درونِ آن درآورد. پدر دستی بر سرِ پسرش کشید و لبخندی به او زد و گفت:« پسرم اولین مزدِ کارت مبارک».
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
#داستان_کودکانه
🌸ضرب المثل
🌼 کار امروز را به فردا مینداز
مولوی از شاعران بزرگ فارسی است. او حدود هشتصد سال پیش زندگی می کرده و کتابی به نام «مثنوی معنوی» دارد. مثنوی، پر از قصه های شیرین و آموزنده است. قصه های مثنوی، به صورت شعر است. مثنوی با این بیت شروع می شود:
بشنو از نی چون حکایت می کند
ازجدایی ها شکایت می کند
این قصه ها می توانند شروع آشنایی شما با مولوی باشند.
🍃و اما قصه :
🌼زمان های قدیم مرد جوانی زندگی می کرد که خیلی تنبل بود. او همیشه کارهای امروز را به فردا می انداخت. از قضا، کنارخانه ی او، بوته ای روییده بود که خارهای تیزی داشت. این بوته، درست سر راه رهگذرانی که از آن کوچه می گذشتند سبز شده بود. روزی نبود که لباس رهگذران به خارهای آن بوته گیر نکند و پاره نشود.
یک روز پیرمردی ، به جوان گفت:« پسرم! داشتم از این کوچه می گذشتم که پایین لباسم به خارهای بوته ی کنار خانه ی شما گیر گرد. با کمی تلاش توانستم لباسم را از چنگ خارهای تیز بوته خلاص کنم . چند روز بگذرد، این بوته ی کوچک ، به درختچه ای تبدیل می شود و خارهایش هم محکم تر و تیزتر…»
جوان گفت ببخشید پدر جان ، فردا صبح، آن ریشه را در می آورم و می اندازمش دور!»
پیرمرد گفت:«من این جور بوته ها را خوب می شناسم. اگر دیر بجنبی، کار دستت می دهد.»
پیرمرد این را گفت و رفت. چند روز گذشت.
یک روز، جوان متوجه شد زنی دارد با بوته ی خار ور می رود، فهمید که دامن لباس او هم به بوته ی خار گیر کرده است. زن بی چاره پس از تلاش زیاد ، خودش را از دست خارها نجات داد. جوان با شرمندگی از کنار زن گدشت و در دل با خودش گفت : باید در اولین فرصت این بوته را از ریشه در آورم و بسوزانمش …
شبی که جوان تنبل داشت از سر کار به خانه بر می گشت، در تاریکی خودش هم گرفتار خارهای تیز آن بوته شد و تا آمد لباسش را رها کند، خارها دست هایش را زخم کردند. جوان با خودش گفت :«باید در اولین فرصت، این بوته را از ریشه در آورم، دیگر دارد مزاحم خودم هم می شود.»
چند رور دیگر هم گذشت وجوان، باز هم تنبلی کرد، تا این که بوته ی کوچک ، به درختچه ی بزرگ و پر خاری تبدیل شد. افراد بیش تری درِ خانه ی جوان را می زدند و از دست آن درختچه ی خاردار مزاحم، شکایت می کردند . جوان فقط می گفت :«قول می دهم در اوّلین فرصت، آن را ازریشه درآورم.»
او همچنان تنبلی کرد. تا این که مردم از دست او شکایت کرند. حاکم دستور داد مامورها جوان را به حضورش بیاورند . حاکم گفت :«می دانی مردم به خاطر تنبلی ات، از تو شکایت کرده اند؟»
جوان با شرمندگی سر به زیر انداخت و حرفی نزد. حاکم ادامه داد:« چر به اعتراض های مردم توجه نکردی؟ چرا آن بوته ی خار را از ریشه در نیاوردی تا هم خودت آسوده شوی و هم مردم محل؟ نمی بینی هر روز ، خارهای این بوته ، دست و پای رهگذرها را زخمی می کند و لباس هایشان را پاره؟!»
جوان گفت :« جناب حاکم، من به همه گفته بودم در اولین فرصت، آن درختچه ی خاردار را از ریشه در می آورم و می سوزانم!»
حاکم گفت :«معلوم نیست این اوّلین فرصت کِی می رسد؟ اگر با اوّلین اعتراض، دست به کار می شدی؛ حالاآن بوته ی کوچک، یک درختچه ی بزرگ نبود و کسی هم صدمه نمی دید!»
جوان گفت: چشم، قول می دهم فردا صبح، درختچه را از ریشه درآورم!»
حاکم گفت باز هم می خواهی کار امروز را به فردا بیندازی؟ چرا همین امروز نه؟
جوان شرمنده گفت: باشد همین امروز.
حاکم گفت : همه کارها مثل همین بوته ی خار است. اگر کار امروز را به فردا بیندازی، دو برابر خواهد شد، پس فردا سه برابر، سعی کن همیشه کار امروز را امروز انجام دهی!
جوان به حاکم قول داد که دست از تنبلی بردارد. وقته به خانه برگشت، تبری برداشت و به جان درختچه افتاد.
درختچه در آن مدت کوتاه قوی و محکم شده بودو بریدنش آسان نبود. جوان حسابی خسته شد.سخت تر از بریدن تنه ی درختچه، بیرون آوردن ریشه ی آن بود.همسایه ها وقتی تلاش او را دیدند به یاری اش رفتند و ریشه را ازخاک درآوردند. آن را سوزاندند تا همه آسوده خاطر شوند.
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
#داستان_کودکانه
آش ننه سوسکه
یکی بود ،یکی نبود.یک ننه سوسکه مهربان، دلش قد آسمان.یک بچه داشت ناز و تپل،مثل یک دسته گل 💐.
خیلی دوسش داشت.هر چه که میخواست،« نه »نمیگفت.
یه روز سوسک تپلی گفت :«ننه،ننه،من آش 🍲میخوام.میپزی برام؟؟»
ننه سوسکه گفت:«می پزم برات،عزیز دلم ، دسته ی گلم»
بعد هم کاسه ای برداشت و رفت توی انبار، تا عدس ، نخود و لوبیا بیاورد.دید عدس دارد اما نخود و لوبیا ندارد.عدس را ریخت تو کاسه اش.سراغ بچه اش آمد و گفت:«ننه جان،پاشو برو در خانه ی همسایه ها، بگو اگر نخود دارید یا لوبیا قرض بدهید کمی به ما.»
تپلی قبول کرد و رفت سمت همسایه ی راست دستی که خاله مورچه بود. در زد و منتظر شد.وقتی که در باز شد،گفت:«سلام و علیکم خاله مورچه جان🐜. ننه ام سلام رساند و گفته اگر نخود دارید یا لوبیا قرض بدهید کمی به ما.»
خاله مورچه توی خانه اش نخود و لوبیا داشت اما توی دلش مهربانی نداشت. با خودش فکر کرد اگر بدهم خودم کم می آورم.این بود که گفت:« نه ندارم.تمام شده،ببخشیدم .اگر داشتم،می دادم.»بعد هم در را بست و رفت توی خونه.سوسکی تپلی راه افتاد و رفت در خانه سمت چپی ، که بی بی پینه دوز بود.در زد و گفت:«سلام به بی بی پینه دوز🐞،مزاحمم این وقت روز . امده ام قرض بگیرم ازشما اگر دارید کمی نخود یا لوبیا.»
بی بی پینه دوز توی خانه اش نخود و لوبیا داشت اما توی دلش مهربانی نداشت. با خودش فکر کرد اگر بدهم خودم کم می آورم. این بود که گفت:« نه ندارم. تمام شده،ببخشیدم . اگر که داشتم میدادم .» سوسک تپلی با دست خالی برگشت به خونه،پیش ننه سوسکه و گفت :«ننه جان،همسایه ها هم مثل ما نه نخود دارند و نه لوبیا.»
ننه سوسکه آهی کشید و گفت :«حیف شد اگرداشتند چه خوب میشد. اما عیب نداره ننه جان شُکر خدا عدس دارییم تو خونه مان .با همین عدس آشی میپزم خوشمزه🍵.»
دیگ را گذاشت رو اتش . عدس را ریخت توآبش.نمک به آن،یکم زد.به هم زد و به هم زد.
بالاخره اش پخته شد.بویش توی خونه ننه پیچید.از خانه بیرون رفت و به خانه ی همسایه رسید.ننه سوسکه یک کاسه اش کشید داد به دست بچه اش .بعد هم یک کاسه برای خودش کشید .خواست بخورد ،اما نخورد.
باخودش گفت:«ای وای،چه نامهربانم من! به فکر خودم هستم،به فکر همسایه ها نیستم.»
آنوقت کاسه آش خودش را به زمین گذاشت دو تا کاسه تمیز برداشت .🍵🍵 هر دو را پر از آش داغ کرد.کاسه ها را به دست پسرش داد و گفت:«ننه جان،سوسک تپلم،دسته گلم،پاشو این کاسه ها رو بردار وببر یپنکی را بده خاله مورچه یکی دیگرو بده خاله بی بی پینه دوزبگو قابل شما را ندارد،ببخشید که آشمان نخود و لوبیا ندارد.»
سوسک تپلی کاسه ها را گرفت و برد به در خانه ی همسایه ها داد و همان را گفت که ننه اش گفته بود.
خاله مورچه🐜 و بی بی پینه دوز🐞،کاسه های آش را گرفتند و خجالت کشیدند.توی دلشان گفتند :«چه بد کردیم!به ننه سوسکه که اینقدر مهربان است، نامهربانی کردیم.»
بعد هم آش ها را خوردند و ظرف های ان ها را پر از نخود و لوبیا کردند و فرستادند به در خانه ننه سوسکه به خودشان هم قول دادند که انبار دلشان را پر از مهربانی کنند.
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی