حساسیت زنبوری - @mer30tv.mp3
4.06M
#قصه_شب
حساسیت زنبوری
🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
084-DavandeyeKochooloo-www.MaryamNashiba.Com.mp3
2.21M
#قصه_شب
💠 دونده کوچولو
🔻موضوع: سعی و تلاش
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
#هر_شب_یک_قصه
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
019-TavalodeMadarBozorg-www.MaryamNashiba.Com_.mp3
1.23M
#قصه_شب
💠 تولد مادربزرگ
🔻موضوع: تولد گرفتن برای مادربزرگ
🎼 با صدای بانو
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
محبت و دوستی - @mer30tv.mp3
3.72M
#قصه_شب
محبت و دوستی
😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
سنگ کوچولو - @mer30tv.mp3
3.5M
موش و چشمه - @mer30tv.mp3
3.71M
#قصه_شب
موش و چشمه
😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
#قصه_شب
حلزون کوچولو
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. روزهای اول فصل بهار بود ، هوا گرم و گرم تر می شد و حیوانات جنب و جوش و تلاش را از سر گرفته بودند.
آقای چهار دست ، همین طور سوت زنان و شادی کنان به این طرف و آن طرف می جهید و می خندید. بعد با خودش می گفت: چه هوای خوبی بهتر است به دیدن دوستم بروم و با هم از این هوای خوب لذت ببریم. وقتی که به طرف خانه ی دوستش به راه افتاد ، توی مسیر پایش سر می خورد و نمی توانست درست راه برود و یک دفعه پرت شد روی زمین. عنکبوت از راه رسید و با دیدن ملخ که روی زمین افتاده و پهن شده بود ، حسابی خنده اش گرفت ، طوری که نمی توانست جلوی خند هاش را بگیرد!
ملخ خیلی ناراحت شد و گفت: عنکبوت زمین افتادن خنده دارد؟ عنکبوت خودش را جمع و جور کرد و گفت: نه دوست من، تو را مسخره نمی کنم ، از من ناراحت نشو! اصلاًبه من بگو ببینم چه کسی این جا را سُر کرده است تا خودم حسابش را برسم! یک دفعه خودِ عنکبوت هم سُر خورد و اُفتاد و هر دو با هر زحمتی که بود از زمین بلند شدند و به راه افتادند و با احتیاط قدم بر می داشتند.
همین طور که می رفتند به جایی رسیدند که دیگر زمین سُر نبود. به جانور عجیبی رسیدند و گفتند: این دیگر چیست؟ او گفت: سلام ! اسم من حلزون است.
بعد آن ها هم صدا گفتند: از کجا پیدایت شده؟ چرا برگ ها و سبزی های مزرعه ما را می خوری؟ تا حالا از کجا غذا به دست می آوردی؟
حلزون گفت : صبر کنید دوستان من! از اول هم من اینجا بودم، زمستان را داخل خانه ام خوابیده بودم! حالا بهار شده از خواب بیدار شدم.
آن ها گفتند: ولی ما که خانه ای نمی بینیم! حلزون گفت: خب همین صدفی که پشت من است، خانه ی من است.
آن ها با اخم گفتند اصلاً به ما مربوط نیست خانه ی تو چه شکلی و کجاست؟ چرا زمین را سُر کرده ای و چه طوری این کار را انجام دادی؟
حلزون گفت: بله من این کار را کرده ام ولی دلم نمی خواست این طوری بشود و شما زمین بخورید! من مجبورم برای حرکت کردن این مایع لغزنده را روی زمین بپاشم و روی آن بخزم، چون مثل شما پا ندارم و این مایع لغزنده به من کمک می کند.
آن ها گفتند: ما نمی دانستیم که تو با چه زحمتی مجبوری راه بروی! از تو معذرت می خواهیم که رفتارمان بد بود!
حلزون گفت: نه؛ این که گفتم مجبورم بخاطر این نبود که بخواهم بگویم دارم زحمت می کشم؛ نه خدا مرا این طور آفریده است و این مایع لغزنده را هم در اختیار من قرار داده است، وسیلۀ راه رفتن شما پاهای تان است و من برای حرکت کردن می خزم! همیشه هم خدا را شکر می کنم.
ملخ و عنکبوت گفتند: ما باید از این به بعد سعی کنیم اطراف مان را خوب ببینیم و جلوی پای مان را خوب نگاه کنیم و زمین نخوریم و بعد هم کسی را بیخودی سرزنش نکنیم. آنها با تعجب پرسیدند: حلزون جان، تو که دندان نداری! چه طوری این همه برگ و سبزی را می جوی؟!
حلزون جواب داد خدا به من بیش از پانزده هزار دندان داده است که در پشت زبانم مخفی شده است. آن ها از تعجب به هم نگاه کردند و گفتند: وای چه قدر دندان. خروس طلایی نوک زنان به طرف آن ها می آمد، آنها پا به فرار گذاشتند ولی حلزون نتواست به تندی حرکت کند، آنها پشت یک بوته پنهان شدند و به حلزون نگاه می کردند.
خروس به حلزون که رسید چند نوک به او زد و بعد هم از آن جا دور شد. آن ها نگاه کردند و دیدند، خانه حلزون صحیح و سالم آنجاست ولی از خود حلزون خبری نیست. ناراحت شدند و شروع کردند به گریه. حلزون فریاد زد: من اینجا هستم، زنده و سلامت! برای چی گریه می کنید؟ فراموش کردید که این صدف از من محافظت می کند؟
عنکبوت گفت: تو چطور توی این صدف پر پیچ و خم جا می شوی؟ حلزون با لبخندی بر لب گفت: من بدن نرمی دارم، خودم را به شکل صدفم در می آورم و راحت توی آن جا می شوم. می بینید این هم یکی دیگر از شگفتی های وجود من است. در آفریده های خداوند چیزهای عجیب و شگفت انگیزی وجود دارد.
از آن روز به بعد عنکبوت و ملخ و حلزون دوستان خوبی برای هم شدند.
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
خانم گنجشک زرنگ - @mer30tv.mp3
3.84M
#قصه_شب
خانم گنجشک زرنگ
😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
سیاره سرد - @mer30tv.mp3
4.06M
9.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قصه_شب
چشمهای کوچولو 👀
چشمهای کوچولو، داشتن به اطراف نگاه می کردن و منتظر بودن تا خواب از راه برسه و اونا رو آروم آروم ببنده تا حسابی استراحت کنند. اما همینطور که منتظر بودن، یک دفعه برق رفت و تاریکی همه جا رو پر کرد. چشمها دیگه هیچی نمی دیدن. به خاطر همین، زود به مغز تلفن زدن و گفتن ما هیچی نمی بینیم . خبر تاریکی از مغز به قلب رسید و قلب فهمید که تاریک شده و چشمها دیگه هیچی نمی بینن. قلب کوچولو پر از ترس شد.
قلب کوچولو به مغز گفت تو پادشاهی زود باش یه کاری بکن من از تاریکی خوشم نمیاد. مغز تلفنشو برداشت و به دستهای
کوچولو دستور داد و گفت زود باشید پرده رو از جلوی پنجره کنار بزنید تا نور آسمون، اتاق رو روشن کنه. دستهای کوچولو پرده رو کنار زدن. آسمون زیبا، پیدا شد. چشمهای کوچولو ماه نورانی رو دیدن و درخشش ستاره ها رو تماشا کردن. خبر ماه و ستاره ها سریع به مغز رسید. قلب کوچولو پر از آرامش و خوشحالی شد. مغز دستور داد لبها لبخند بزنن. لبها حرکت کردند و عکس یه لبخند قشنگ رو درست کردن. چشمها هم به ماه و ستاره ها خیره شدن و قلب، آروم آروم منتظر خواب شد. چند لحظه بعد، یه خواب ناز به سمت قلب و چشمهای کوچولو رفت. چشمهای کوچولو بسته شدن و کوچولو با یه لبخند خوشگل به خواب رفت.
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
#قصه_شب
مورچه و ملخ
روزی روزگاری یک مورچه و یک ملخ در یک علفزار زندگی میکردن.
مورچه تمام روز سخت کار می کرد و دونههای گندم رو از مزرعه کشاورز که از خونهاش خیلی فاصله داشت، جمع می کرد. اون هر روز صبح، به محض اینکه زمین به اندازه کافی نرم میشد، با عجله میرفت و دونههای گندم رو روی سرش میذاشت و با تلاش خیلی زیاد اونا رو به خونهاش میبرد. دونههای گندم رو با احتیاط در انبارش میگذاشت و دوباره با عجله به مزرعه برمیگشت تا یه دونهی گندم دیگه برداره. تموم روز بدون توقف و استراحت کار میکرد، از مزرعه به این طرف و اون طرف میدوید، دونههای گندم رو جمع میکرد و با دقت توی انبارش ذخیره میکرد.
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی