هدایت شده از خبرنگاران صدای مردم هستند.
🌷🌷
#دویست و هجدهمین قسمت (کتاب
زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد )
#شهید جواد صیفوری طغرالجردی
( قسمت هفتم)
#هوش و حاضر جوابی محسن.
#راوی خاطرات: خواهر گرامی شهید
☆دی ماه ۵۷ اوج اعتراض های مردمی علیه رژیم پهلوی بود. عده ای چماق دار به پشتیبانی پاسگاه برای حمله به طغرالجرد برنامه ریزی کرده بودند.
#در همین اثنا محسن دچار گلودرد شدیدی شد. مادر و پدرم هم برای جلوگیری از حمله ی چماق داران به طغرالجرد، همراه سایر مردم از خانه بیرون رفتند و به من توصیه کردند که برادرم را به بهداری ببرم. پیاده به کیانشهر رفتیم. دکتر او را معاینه کرد و دارو داد.
☆درراه بازگشت با مزدوران طاغوت مواجه شدیم. حدود ۱۰ نفری بودند، جلو من را گرفتند و گفتند: «بگو جاوید شاه».
☆من هم گفتم: «مرگ بر شاه!» همگی بهمن حمله ور شدند و مرا ضرب و شتم کردند. نمی توانستم کاری انجام دهم. در حد توانم از خود دفاع میکردم. بالأخره بعد از اینکه مرا کتک زدند گفتند: «حالا سراغ برادرش برویم».
▪︎جلوتر رفتند. با محسن صحبتی کردند و دوباره به طرف من آمدند. من راهم را کج کردم و دور شدم. از برادرم محسن پرسیدم: « چطور شد؟ به تو چی گفتند؟ چرا تو را نزدند و رفتند؟»
#جواب داد: «به من گفتند: «بگو جاوید شاه». من هم گفتم: «چاپید شاه!» آنها متوجه حرف من نشدند وگفتند: « کارش نداشته باشید». درایت و هوش او در آن زمان نجات بخش بود.
#اینکه محسن با سن کمیکه داشت این کلمه و کاربرد آن را از کجا فرا گرفته بود، جالب و تعجب آور بود. این جمله دقیقا با عملکرد رژیم طاغوت در حیف و میل اموال ملت مطابقت داشت.
#نامه ای که به دستش نرسید.
☆محسن خیلی مهربان بود. در برخورد با مسائل عصبانی نمی شد. دو به هم زنی نمیکرد. مؤمن و متدین بود. اهل نماز و قرآن بود. وقتی می خواستم قرآن بخوانم کنارم می نشست. خیلی دوست داشت به دیگران کمک کند. بعضی مواقع نقشه می ریختیم که چه کار بکنیم تا بتوانیم به فلان شخص کمکی بکنیم. او هنوز کودک بود و به سن تکلیف نرسیده بود امّا این خصوصیات اخلاقی را داشت.
☆سال ۶۷ که من ازدواج کرده بودم و در زرند ساکن بودم. محسن یک هفته قبل از اینکه به جبهه برود با موتور سیکلت به خانهی ما آمد.
▪︎به او گفتم: «چرا مدرسه نرفتی؟» گفت: «می خواهم به جبهه بروم». گفتم: «مدرسه برای تو واجب تر است، الان بابا و برادرهای بزرگترت جبهه هستند». گفت: «نه من حتما باید بروم. تا جنگ تمام نشده باید به جبهه بروم».
☆بالأخره رفت و برایمان نامه ای نوشت، در نامه ضمن سلام و احوال پرسی از حال و هوای آنجا نوشته بود. من جواب نامه اش را دادم اما نامه برگشت خورد.
ادامه دارد.
#منبع نشر زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد، کانال تلگرامی و ایتای همسفران دیارطغرالجرد 🌷
https://eitaa.com/Yareanehamra
هدایت شده از خبرنگاران صدای مردم هستند.
🌷🌷🌷
#دویست و سی و هفتمین قسمت (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد )
#زندگینامه فرمانده شهید محمد فتاحی
( قسمت چهارم)
#بر سر سجّاده پیمان شهادت بسته ایم
#راوی: عباس فتاحی (برادر شهیدان محمّد و علی)
☆هر دو وضو گرفتند و نماز را در خانه خواندند. من کاملاً رفتارشان را زیر نظر گرفته بودم. بعد از اتمام نماز، شروع به صحبت کردند. محمّد رو به علی کرد و گفت: « یک خواهش و پیشنهادی دارم، گرچه گفتنش برایم سخت است ولی امیدوارم بپذیری و پیشنهادم را رد نکنی». علی گفت: «چرا حرفت را نمی زنی؟ زود بگو ببینم چه می خواهی بگویی؟»
☆من هم همچنان کنجکاو شده بودم و گوش می دادم. در آن لحظه شنیدم که محمّد گفت: «بهتر است این دفعه من تنها به جبهه بروم و تو در این سفر همراه من نباشی می توانی یکی دو ماه دیگر به جبهه برگردی».
☆در آن لحظه چهره ی علی در هم رفت و با ناراحتی گفت: «شما که خیلی دلسوزی بهتر است کار دیگری بکنیم. برعکس حرف شما، من میروم شما بمان!». این بحث بین آنها بی نتیجه ماند و عاقبت علی آقا گفت: « بهتر است این دفعه هم با هم برویم».
☆در همان حین که به حرف هایشان گوش می دادم محمّد آقا گفت: «عملیاتی که در پیش رو داریم بسیار سخت و طاقت فرسا میباشد و احتمال دارد که خیلی از دوستان را از دست بدهیم».
#علی جمله ای به یاد ماندنی بر زبان آورد که هیچ گاه آن را فراموش نخواهم کرد. او گفت: «به طور قطع و یقین می توانم بگویم، این عملیات، آخرین عملیات ما خواهد بود و حتما ما هم به شهادت می رسیم».
☆علی آقا در جواب گفت: «اینکه خیلی خوب است آن چیزی که آرزوی چندین ساله ی ما بود، خواهد رسید و هیچ چیز بهتر از این نیست».
☆آنگاه دو برادرم درباره رسیدن به آرزوی بزرگ خود سخن گفتند، تنها نگرانی آنها پدر و مادر بود که چگونه بتوانند این جدایی راتحمل کنند. خود را دلداری میدانند و می گفتند: « خداوند بر این گونه مصائب، صبر بزرگی به آنها عنایت خواهد کرد».
☆من با تعجب به آنها نگاه میکردم و پیش خود می گفتم: «مگر میشود فردی، از شهادت خودش خبر داشته باشد؟» راستش اصلاً حرفهای آنها را باور نکردم. فکر میکردم با هم شوخی میکنند.
☆روز بعد آنها با دیگر همرزمان طغرالجردی خود عازم جبهه شدند. خیلی زود به جدی بودن حرف هایشان پی بردم. آن وعده ی کنار سجاده نماز شوخی نبود و هر دو به شهادت رسیدند.
#آری، آنها که معبود خود را خوب شناخته اند ایمان دارند که پروردگارشان هرگز خُلف وعده نخواهد کرد.
☆روز عملیات کربلای ۵ بعد از اینکه خبر زخمی شدن محمّدرا به برادر بزرگترش علی می دهند، سریعا خود را بر بالین برادر می رساند، محمّد به خاطر شدت جراحات به شهادت میرسد و بعد از عروج، علی سر برادر را بر زمین می گذارد و به میدان بازمی گردد. ساعاتی بعد، علی هم به برادر شهیدش می پیوندد.
#یا زهرا، رمز آرامش در طوفان
#راوی: حسین قاسمی (همرزم شهید)
☆عملیات کربلای چهار آغاز شده بود و ما به جزیره ام الرصاص اعزام شده بودیم. وقتی از هور عبور میکردیم تعداد زیادی از غواصان به شهادت رسیدند و به ما دستور عقب نشینی دادند. به خرمشهر برگشتیم.
☆در محلی منتظر اتوبوس ها بودیم تا به مقر لشکر 41 ثارالله برگردیم که هواپیماهای دشمن به بمباران منطقه پرداختند. یادم هست حین بمباران یک بمب خوشه ای بین من و محمّد به زمین اصابت کرد. به خواست خدا عمل نکرد. محمّد رو به من کرد و گفت: «دیدی؟ تا خدا نخواهد و شهادت قسمت نباشد هیچ عاملی نمیتواند کاری بکند».
☆وقتی به مقر لشکر رسیدیم، همه ناراحت بودند. سردار سلیمانی برای تجدید روحیهی بچهها مشغول صحبت شد و گفت: « نگران نباشید، ترس به دلتان راه ندهید. عملیات بزرگ دیگری در پیش داریم انشاءالله در آن عملیات موفق خواهیم شد. اگر کسی میخواهد تسویه حساب کند یا به مرخصی برود، میتواند».
ادامه دارد...
#منبع نشر زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد، کانال تلگرامی و ایتای همسفران دیارطغرالجرد 🌷
https://eitaa.com/Yareanehamra