از سن ۱۰سالگی تا لحظه شهادت در تمام فراز و نشیب ها نمازش را ترک نمی کرد.!
روزی از یک سفر طولانی و خسته کننده به منزل باز گشت، پس از استراحت مختصر شب فرا رسید. ابراهیم آن شب با تمام خستگی هایش تا پگاه به نماز و نیایش ایستاد!! وقتی مادرش او را به استراحت سفارش نمود؛ گفت: مادر حال عجیبی داشتم. کاش این حالت زیبای روحانی را از من نمی گرفتی.!
#شهید_ابراهیم_همت
#کوله_بار|عضوشوید👇
🆔 @koolebar313
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#افشین_ذورقی🌹
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
#کوله_بار|عضوشوید👇
🆔 @koolebar313
┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
امام مهدی(عج): أنا بَقِیةُ اللّهِ فی أرضِهِ، و المُنْتقِمُ مِن أعدائِهِ .
من بقیة اللّه (باقیمانده حجّت های خدا) در زمینم و از دشمنان او انتقام می گیرم.
کمال الدین: ۳۸۴ / ۱ ، میزان الحکمه، ج ۱ ص ۳۸۵
#کوله_بار|عضوشوید👇
🆔 @koolebar313
┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
15.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بچهها!
عالَم به هم ریخته؛
این روزا بگیر بگیرِ
امام زمان علیهالسلام
شروع شده؛
نگید نگفتی!
#حسین_یکتا
#کوله_بار|عضوشوید👇
🆔 @koolebar313
┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
📸 روایت تصویر
🔺بزرگ مردان کوچک
❤️ شهید حسن جلیلیان (امام جماعت)
از شهدای منطقه عملیات والفجر ۸ که در فاو به فیض شهادت نائل شد
#کجایند؟ مردان بی ادعا!؟
#کوله_بار|عضوشوید👇
🆔 @koolebar313
┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
24.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یادمان شهدای فتح المبین
#کوله_بار|عضوشوید👇
🆔 @koolebar313
┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
7.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 از برکات عملیات وعده صادق
🔹بعد از حمله ایران به اسرائیل،
تمرکز اسرائیل از غزه برداشته شد و کودکان غزه بعد از ماهها توانستند در ساحل بازی و در دریا شنا کنند.
از برکات تنبیه اسرائیل برداشتن اندکی غم و اندوه و زجر از دوش مردم غزه بود.
#کوله_بار|عضوشوید👇
🆔 @koolebar313
┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بمناسبت سالروز تولد شهید ابراهیم هادی
#کوله_بار|عضوشوید👇
🆔 @koolebar313
┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
سلام..
خاطره بگم..؟؟؟
در نیمه های شب 23 فروردین بود که با قدم گذاشتن در میدان مین ..شاهد انفجار عظیمی درست زیر پایم شدم..باور کنید حداقل 10 متر به هوا پرتاب شدم و از همان بالا آتش انفجار مین را دیدم..ولی با ضربتی باور نکردنی به زمین کوبیده شدم..
با صدای انفجار..هر لحظه احتمال میدادم که گشتی عراق پیدایم کند..
بلند شدم که فرار کنم ..که متوجه شدم پای راستم از بدنم فاصله گرفته ..و فقط چند زرد پی باعث شده که هنوز به بدنم متصل باشه..خونریزی عجیبی داشتم.خواستم پیراهنم را پاره کنم و بالای زخم پایم ببندم که متوجه شدم دستهایم حرکت نمیکنه..هر دو ستم پر از ترکش بود و استخوانهایش تقریبا خرد شده بود..از سرم خون به داخل چشمهایم میریخت..
مجبورم خیلی خلاصه عرض کنم..و از حاشیه ها بگذرم..
تقریبا یک ساعت وسط میدان مین ..مجروح و تنها..شهادتین میخواندم..تا دوستانم پیدایم کردن..
مرابه بهداری صحرایی بردن..دکتر نگاهی کرد و گفت ..من کاری نمیتونم انجام بدم..کمی جلوی خونریزی را گرفت و فورا به بیمارستات گیلانغرب منتقل شدم..اما آنجا بود که کم کم از بدنم فاصله گرفتم..و در سه متر بالاتر از بدنم خودم را میدیدم..دوتا خلبان هم که هواپیمایشان سقوط کرده بود ..در کنارم بستری بودن..
اصلا نمیدانستم چطوری اطلاعات آن دو خلبان را فهمیدم..یکی از آنها به پرستارها میگفت این بچه کیه ؟؟چرا اینقدر آش و لاش شده..
پرستار گفت بعید میدانم زنده بمانه..فعلا که رفته کما..
خلبان گفت پس چرا اینقدر دعا میخونه...پرستار جواب داد..ارادی نیست..از روی عادته..
دوساعت بعد دوباره مرا داخل آمبولانس انداختند و بطرف کرمانشاه حرکت کردیم..دکتر همراهم دائم عملیات احیای و تنفس مصنوعی به من میداد ولی خیلی زجر آور بود..دلم نمیخواست به بدنم برگردم..و از ماساژ قلبی متنفر شده بودم..
در گردنه قلاجه که رسیدیم..پزشک همراهم گفت..فکر کنم تمام کرد..وقتی رسیدیم اسلام آباد برو بطرف بیمارستان که اگه زنده نبود به سردخانه منتقل بشه..
در وقت تحویلم به بیمارستان اسلام آباد یه چیزی شنیدم که تعجب کردم....گفتند این مجروح گمنامه...
مرابطرف اتاق عمل بردن..دختر پرستاری انگشترم را از دستم بیرون کشید و گفت ممکن آلودگی ایجاد کنه..
در این فرصت ..من که هنوز از سه متر بالاتر داشتم به بدنم نگاه میکردم..با خودم گفتم کاش یک سری به همدان بزنم..تا این فکر به سرم آمد خودم را بالای کوچه خودمان دیدم..مرحوم پدرم داشت داخل کوچه را گلدان میچید..پرچم های سیاه را بچه های بسیج به دیوار میکوبیدند..حیاط منزلمان پر از پرده عزا و گلدانهای جورواجور بود..پدرم با یک شیلنگ زرد رنگ داشت موزایکها را میشست..و میگفت تا یک ساعت دیگه امام جمعه و استاندار میخوان بیان اینجا....
مادرم در گوشه ای دنج ..آهسته گریه میکرد و با خودش شعری زمزمه میکرد..
انگار مجبور بودیم به طرف بدنم برگردم..در چشم برهم زدنی دوباره اسلام آباد بودم..اتاقی تاریک ..و به شدت سرد..سرما تا مغز استخوانم پیش میرفت..حبابی دور تا دور بدنم را گرفته بود..
نمیدانستم چه اتفاقی افتاده...با خودم گعتم الان از آن پرستاری که انگشترم را برداشت میپرسم..
که دیدم داره بطرف من میاد..صدای پایش داخل سرم میپیچید..درب کوچکی را بازکرد و آهسته گفت برادر شهیدم..آمده ام تا انگشترت را پس بدم...یکباره چشمم به نور خورد..خدای من این که دورم را گرفته حباب نیست...پلاستیک است..و من داخل سردخانه بودم..
یعنی چی؟؟ من که همه چیز را میبینم..چطور ممکن است هم شهید شده باشم و هم به اطرافم احاطه داشته باشم..؟؟؟ با خودم گفتم شهیدان زنده اند الله اکبر..
پرستار هم گریه میکرد..اما یکباره جیغی کشید که من هم ترسیدم..فریاد میزد بخار بخار..جلوی دهانش بخار کرده..این زنده است..
نمیدانم چقدر طول کشید که دوباره داخل آمبولانس رفتم و بطرف کرمانشاه حرکت کردیم..ولی این را میدانم که من در روز 23 فروردین سال 1364 دوباره متولد شدم
بقیه ماجرا را در فرصتی دیگر عرض میکنم..
جانباز دفاع مقدس حسین صلواتی
#کوله_بار|عضوشوید👇
🆔 @koolebar313
┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅