به نام خدا بسم رب الشهدا 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 یادمه فقط ۱۰سالم بود شنیده بودم دوتااز دخترای مدرسه که ازمن پایه شون پایین تر بود باباشون تو جبهه شهید شده چون پدر داشتم درکی از نبودن پدربرام معنی نداشت یه روز گفتن بابای دخترا قراره بیان. مدرسه تعطیل شد، سال ۷۳یا ۷۲یابیشتر،یادم نیست، ولی خوشحال بودم که بابای دخترا دارن میان خونه شون. همه کنار پایگاه بسیج جمع شده بودن انگار دیگه هیچ کسی تو خونه ها نمونده بود،چون کل مردم روستا اونجا بودن. یه مادر منتظر پسرجوانش بود که همسر باردارش رو گذاشته بود و رفته بود جبه، یه خواهری منتظر برادرش بود، وپدری درانتظارپسر. پسری که آمدنش دیگر بوی خوشحالی نمی داد،احساس کردم همه مضطرب و ناراحت هستن وبرادری منتظر بردار، و دختری با چشمان گریان که حدس زدم از خوشحالیست. دنبال دلیل میگشتم! معلمان مدرسه دختر خردسال شهید را دوره کرده بودند و او به شدت گریه میکرد،او را با لباس سیاهی که به تن کرده بود، غمگین تر می دیدم. نزدیکتر رفتم، مدیر مدرسه خانم برجانی (که از دید من)خانمی بسیارمغرور و خشک بود را دیدم،او چنان عزیز دردانه ی پدر را بغل کرده انگار مادرش بود، ازمحبت او به دختر شهید بسیار تعجب کردم. و دختر کوچکتر که هرگز پدر راندیده بود نیز بی تاب و نگران بود 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 دلم سوخت پدر آمد با کلی تشریفات ولی برروی شانه های دیگران، دیگر کسی جلو دار گریه ی دخترش نبود بوی گلاب و اسپند همه جا را گرفت. صدای بلند صلوات بلند شد ... منِ ۱۰ساله آن روز، شهید و شهادت را شناختم. چون نه رسانه ای بود نه فضای مجازی، با چه احترام و با چه عزتی او را به مزارش سپردند. اولین بار حجله گاه شهید را درخانه تو دیدم ای شهید عزیز، ای جوان رشید، ای شهید عزیز مهاجران پدردخترانی که بعد از ۷سال دوری از تو، به دنبال تابوتت می دویدن شهادت بر تو مبارک شهید 🌹 عزت اله فرهادی🌹 #خاطره_شما #تاثیر_گذار #کوله_بار|عضوشوید👇 🆔 @koolebar313 ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅