خوشبختی یعنی تو کشوری زندگی کنی که رهبرت امام خامنه ای و سردارت حاج قاسم باشه
یا ربـ، ز ڪرم بہ رهبر بے همتاے
ڪن هدیہ ثباتـ قدمے پا بر جاے
از عمر تمام عاشقانش ڪم ڪن
بر عمر عزیز دل زهرا افزاے
اللھمّاحفظقائدناالامام الخامنہاۍ الۍقیاممولاناالمھدۍ(عج)
#امام_خامنه_ای
#سربازان_رهبر
#جان_فدا
#حاج_قاسم_سلیمانی
#لبیک_یا_خامنه_ای #برایسلامتیحضرتاقایصلواتبفرستید
🌷اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ🌷🌷وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌷🌷اللهُـمَّ؏َـجِّـلْلِوَلِیِّکَ الفرج
🌷اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ🌷🌷وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌷🌷اللهُـمَّ؏َـجِّـلْلِوَلِیِّکَ الفرج
🌷اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ🌷🌷وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌷🌷اللهُـمَّ؏َـجِّـلْلِوَلِیِّکَ الفرج
🥀http://Eitaa.com/koolebar_germi
اینجا شمال استان لاذقیه است، نیروها آماده میشوند تا عملیات خود در منطقه برای پاکسازی ارتفاعات صعب العبور کسب تا کنسبا را شروع کنند. این عکس را به این دلیل گذاشتم که تعدادی از بچههای حاضر در این عکس شهید شدند و جالب آن که هر کدام از این نیروها از جایی آمده بودند اما فرمانده یکی بود؛ نوشتم که حاج قاسم فرمانده جهانی بود و سربازانی از دهها کشور زیر فرمان خود داشت، سربازانی که نه او را دیده بودند و نه از نزدیک با او برخورد داشتند بلکه برای هدفی که او تعیین کرده بود در پیچیدهترین کوهها، در دورافتادهترین جنگل،ها، خشکترین بیابانها و ... میجنگیدند. او برای ایران ارتشی بزرگ و قدرتمند متکی بر اراده ملتها تشکیل داد و بدون انکه سربازی ایرانی به جایی برود عشق ایرانی را به خانههای مردمانی از سرزمینهای گوناگون برد همانگونه که ایرانیان اسلام را در شرق آسیا و جزایر اقیانوس هند با تجارت و اندیشه ایرانی گسترش دادند رستم ایرانشهر مانیز با همین اندیشه میلیونها میلیون قلب عاشق ایران و اسلام را جذب کرد کسانی که حاضر بودند بدون چشمداشتی جان شیرین را تقدیم کنند، هنری که فقط او داشت.
🥀http://Eitaa.com/koolebar_germi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶فرازی بسیار زیبا از سوره کهف
🥀http://Eitaa.com/koolebar_germi
ذکر و تقویم روز و سلام صبحگاهی ارباب
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#ذکر_روز شنبه:
يا رب العالمین (100مرتبه)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شنبه »»»»»»»»» ۱۴۰۱/۱۰/۱۷
سلام صبحگاهی ارباب بی کفن...
🌹🌹🌹🌹🌹
به رسم هر روز صبح با سلام بر ارباب
بی کفن روز مون رو شروع کنیم...
🌺🍃🌸🍃🌺
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ ، وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُم ،
🌹 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌹وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🌹وَعَـلـى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌹وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علمدار حضرت ولی
قاسم سلیمانی...
سرا پایت نور منجلی
قاسم سلیمانی...
نگاهت شمشیر صیقلی
قاسم سلیمانی...
ای الگوی شیعه ی علی
قاسم سلیمانی...
#صبحتون_شهدایی🌿
🥀http://Eitaa.com/koolebar_germi
༻﷽༺
#شهیدنوشت
پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود . تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را ادا کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند.
خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم. اولین بار بود که شهر و ماشین را می دیدم. احساس غریبی می کردم. درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاهی را می زدم و می گفتم:« کارگر نمی خواهید؟» و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند.
به یک خانه در حال ساخت وارد شدم. استادکار به من نگاهی کرد و گفت:« اسمت چیه؟» گفتم:« قاسم» گفت:«چند سالته؟» گفتم:« سیزده سال» گفت:« مگه درس نمی خونی!؟» گفتم:« ول کردم.» گفت:« چرا؟!» گفتم:« پدرم قرض دارد.» وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم:« آقا، تو رو خدا به من کار بدید.» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت:« می تونی آجر بیاری؟» گفتم:« بله.» گفت:« روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچکم خون می آمد. اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت:« این هم مزد این هفته ات.»
حالا حدود سی تومان پول داشتم. با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم. خیلی کیف کردم، همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم. شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم.
پولهایم را شمردم.، تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. از دوران کودکی نماز می خواندم. نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم. ازش طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم.
صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم: «آقا، کارگر نمی خوای؟» همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند:« نه.» تا اینکه یک کبابی گفت که یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود. هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم.
حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم. رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم. مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد. محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا. آن مرد با قدری تندی گفت:« چکار داری؟!» با صدای زار گفتم:« آقا، کارگر نمی خوای؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. چهره مرد عوض شد و گفت:« بیا بالا.» بعد یکی را صدا زد و گفت:« یک پرس غذا بیار.» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند. اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند. به خاطر مناعت طبعی که پدرم یادم داده بود با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم:« نه، ببخشید، من سیرم.» آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت:« پسرم، بخور.» غذا را تا ته خوردم. حاج محمد گفت:« از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری. روزی پنج تومان هم بهت می دهم.» برق از چشمانم پرید و از امامزاده سید خوشنام، پیر خوشنام تشکر کردم که مشکلم را حل کرد.
پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم. سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم پول فرستادم تا قرضش را ادا کند.
📚برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم»
خاطرات خود نوشت شهیدحاج قاسم سلیمانی
هدیه به روح مطهر شهدا و جمیع رفتگان صلوات
اَللّٰٰھُــمَ صَّــلْ علٰـےمُحَمَّــدِﷺ وَآل مُحَمَّــدﷺ وَ؏َجْــل فَرَجَهُــم🌹
🥀http://Eitaa.com/koolebar_germi
📖 #مسابقه_کتابخوانی:
👈 «یک وَن شبهه»
🎁 با جوایز ارزنده برای تمامی شرکتکنندگان
🔻 @koolebar_germi