🔅«سکوت»
🌴کلافه شده بودم. رفتم پیش حاجی. گزارش طرف را دادم بهش. گفتم: «فلانی کارهای اشتباهش انگار تمومی نداره.
🌷 پشتهم داره تکرار میکنه.» ساکت بود. من را نگاه کرد. در جوابم یک جمله گفت: «یه درصد احتمال میدی توی این مسیر بمونه و خوب بشه⁉️»
🌱رفتم توی فکر. جواب دادم: «بله.»
مهربان نگاهم کرد. .گفت: «پس دیگه هیچی نگو.»
کاش کمی هم مثل سردار باشیم .
#سلیمانی_عزیز
#سلام_بر_شهدا
#کمیته_خادمین_اشهداء_شهرستان گِرمی
#سرباز_ولایت
#سردار_مقاومت
🥀@koolebar_germi
#مکتب_حاج_قاسم
#حاج_قاسم
🔅«دوستداشتنیتر از پدر»
♦️نشسته بودم بغل دست حاجی. یک دفعه زد روی پایش. از صدای نالهاش ترس برم داشت. گفتم: «حاجی چیزی شده؟ مشکلی پیش آمده؟» گفت: «من سه چهار روزه از حال آقا بیخبرم.»
پدرش فوت کرده بود. میان سنگینی غم از دست دادن پدر قلب و فکرش پیش حضرت آقا بود. فقط سه چهار روز بود جویای حالش نشده بود، آنوقت این طور آه میکشید، این طور خودش را سرزنش میکرد.
📍#سلیمانی_عزیز، ص۱۸۳
🥀@koolebar_germi