مطالبه در صف انتظار!
چند وقت پیش بود که پایم به مطب دکتر زنان باز شد. توی مطب جای سوزن انداختن نبود. در چنین جاهایی هم که تا نوبتت بشود، دست کم باید سه چهار ساعتی توی اتاق انتظار بنشینی.
نشستم روی صندلی و کمی چشم چرخاندم توی مطب. خانم های باردار زود خسته می شدند و مدام دست به کمر توی مطب قدم می زدند. بچه ها هم که یکسره از سر و کول مادرشان بالا می رفتند و بهانه می گرفتند.
دیگر بماند یک وجب هم نبود که دو رکعت نماز ناقابل به بدن مبارک بزنی.
همین طور که این فکرها توی سرم می چرخید، چند تا خوراکی از توی کیفم درآوردم و به طرف بچه ها رفتم تا قدری آرام بگیرند.
اما دلم به همین مقدار راضی نبود.
منشی دکتر هم که از آن اعصاب ندارها بود و جرات نمی کردی بهش بگویی بالای چشمت ابروست!
توی دلم گفتم، نصیحت تو باشد آخر سر.
بالاخره نوبتم شد و پایم به اتاق پزشک باز شد.
دکتر با لبخند ازم استقبال کرد و دلم به کاری که توی سرم بود، بیشتر گرم شد.
تا خودکارش را برداشت و سراغ مشکلم را گرفت، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:« اول یه موضوع عمومی رو میخوام بهتون بگم بعد بریم سراغ خودم!»
سرش را بالا آورد و گفت:« در خدمتم.»
معطل نکردم و گفتم:«دکتر جان! مطب به این زیبایی دارید، خودتون هم که گلی از گل های روزگارید، حیف نیست مریضاتون این قدر توی سالن انتظار اذیت بشن!؟»
با تعجب گفت:« چی شده منشی حرفی زده؟»
گفتم:« نه! گوشهی سالن انتظار مطب شما خالیه! با یه موکت و یه تیکه پارتیشن می تونید خدمت بزرگی در حق بیمارهاتون بکنید. این جا کلی خانم باردار هست که خودتون بهتر می دونید نشستن چه قد براشون سخته یا کلی مادر شیرده و بچه کوچیک که جایی ندارن بچه رو بذارن و می تونن روی همون موکت حداقل پایی دراز کنن و نفسی بگیرن!»
گفت و گویمان چند دقیقه ای ادامه پیدا کرد، تا رسیدیم به نقطه تفاهم.
قرار شد در اولین فرصت پیگیر شود و من هم در نوبت بعدی دنباله کار را بگیرم.
پ.ن: چند هفته بعد که رفتم، مطب دکتر جان مزین به اتاق مادر و کودک شده بود.
@koookhak
کوخَک🇵🇸
تمام نشدنی!
پارسال روزهای اول عید وسط دید و بازدید های نوروزی بودیم که تلفنم زنگ خورد.
رفیقم پشت خط بود. می گفت بار و بندیل سفر بسته اند و راهی مشهد اند، اما در میانه راه مشکلی پیش آمده و باید توی سبزوار شب را توقف کنند. ازم می خواست اگر جایی سراغ دارم برایشان ردیف کنم.
یک دفعه انگار آب سردی روی سرم ریختند. دوستم بعد از مدت ها پایش به شهر من باز شده بود و من سبزوار نبودم. شروع کردم تلفن زدن این ور و آن ور اما دم عیدی جای خالی پیدا نشد. روی زنگ زدن نداشتم. صفحه پیامک گوشی را باز کردم و نوشتم شرمنده. سه نقطه هم گذاشتم دنباله اش و گوشی را به کناری انداختم.
یکی دو ساعت گذشته بود. دلم پیش دوستم بود و روی تماس گرفتن هم نداشتم. چند باری دست به تلفن بردم و باز گذاشتم سر جایش. توی همین احوالات بودم که یک دفعه گوشی زنگ خورد. فاطمه بود. با اکراه تلفن را برداشتم و علامت سبز لرزان روی صفحه را لمس کردم.
صدای خوشحالی از پشت تلفن گفت:« مریم! بیا بله رو ببین چی برات فرستادم.»
یک باشه آرام گفتم و تلفن را قطع کردم. تندی رفتم بله را باز کردم. چند تا عکس برایم فرستاده بود. زیرش نوشته بود کمه جوش خانه خیرالنساء. گوشی به دست ماتم برده بود! خیرالنساء! یعنی الان کجا هستند.
تلفن را برداشتم و باهاش تماس گرفتم.
می خندید و می گفت:« دیدی مریم دیدی بالاخره رفتیم خونه خیرالنساء. تازه از کمجوش شهرتونم که انقد تعریف می کردی، از دست عروس خیر النساء خوردم.» اشک و شوقم با هم قاطی شده بود.
از خیرالنساء قبلا توی گروه مان خیلی حرف زده بودم. هروقت بحث زن تراز انقلاب و الگوی سوم به میان می آمد، من فوری پای خیرالنساء را وسط می کشیدم و منبرهای مفصل در وصفش می رفتم.
فاطمه همان طور که پشت تلفن خوشحالی می کرد گفت:« راستی قولت رو یادت نره گفتی هروقت کتابش چاپ بشه برام می فرستی!»
همان شب وقتی توی خانه خیرالنساء بود، بهش قول دادم هروقت کتابش به بازار بیاید، یک نسخه برایش هدیه می فرستم.
حالا امروز وقتش رسیده بود الوعده وفا.
آن شب وقتی دوستم از همه جا رانده مانده، پایش به خانه خیرالنساء باز شده بود، همش ذهنم مشغول بود. مشغول زنی که درست است مدتی است از پیش ما رفته و دستش از دنیا کوتاه شده، ولی هنوز درِ خانه اش باز و سفره اش پهن است.
سفره ای که یک روز طول و عرضش به وسعت جبهه های جنگ یک ایران قد کشید.
#خیرالنساء
#انتشارات_راهیار
@koookhak
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🔻 رهبر انقلاب: بیست و دوم بهمن امسال انشاءالله به توفیق الهی مظهر حضور مردم، مظهر عزت مردم، مظهر اعتماد مردم به یکدیگر است، مظهر اتحاد ملی است. من توصیهام هم این است به همهی آحاد مردم عزیزمان که سعی کنند این راهپیمایی را، این روز بزرگ را، این حرکت پرشکوه را مظهر #اتحاد_ملی و #وحدت_ملی قرار بدهند.
۱۴۰۱/۱۱/۱۹
کوخَک🇵🇸
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🔻 رهبر انقلاب: بیست و دوم بهمن امسال انشاءالله به توفیق الهی مظهر حضور مردم، مظهر عزت م
.
چشم
به تفاوت هر رنگ و زبان و ظاهر، #ید_واحده می شویم در برابر دشمن آتش افروز!
.
*برای پروانه ها*
کلاس پنجم ابتدایی بودم که با کمک مادرم، توی انباری ته حیاط مدرسه یک کتابخانه راه انداختیم.
انباری که مدام تهدیدمان می کردند، اگر درس نخوانیم آن جا زندانی مان می کنند و باید یک شب تا صبح را با موش و سوسک و هیولا سپری کنیم.
یک هفته مانده به شروع دهه فجر، بالاخره با رایزنی های مادرم توی انجمن اولیاء کلید انباری را گرفتیم. فردایش بچه های کلاس را جمع کردم و با کمک مادرهایشان، دستی به سر و روی انباری کشیدیم.
با تعدادی تخته چوب، پارچه، میز و صندلی که از خانه آورده بودیم، یک کتاب خانه دانش آموزی ساختیم.
یکی دو روز مانده به بیست و دوم بهمن همه چیز آماده افتتاح کتابخانه بود جز قفسه های خالی که انتظار کتاب ها را می کشیدند و بودجه ای هم برای خرید جور نشده بود.
شب بیست و یک بهمن وقتی الله اکبر هایمان تمام شد و داشتم از پله ها پایین می رفتم، چشمم به قفسه های کتاب توی راهرو افتاد. در همان لحظه تصویر قفسه های خالی کتابخانه مدرسه آمد جلوی چشمم.
توی عالم کودکی با خودم گفتم:«الله اکبر! خدا بزرگه دیگه. به قول مامان إن شاء الله بعدا بهترش رو می خرم.»
برگشتم به طرف پشت بام و دو تا جعبه خالی آوردم. دانه دانه کتاب هایم را برداشتم، بوسیدم کمی با هر کدامشان حرف زدم و چیدم توی کارتن ها.
آن شب من تکه هایی از وجودم را از خودم جدا کردم.
فردای روز راهپیمایی، کتاب هایم توی قفسه های کتابخانه مدرسه جا خوش کرده بودند.
بچه های دیگر هم تعدادی کتاب با خودشان آورده بودند.
روبان پاپیونی سبز پررنگ جلوی در بی صبرانه منتظر بود تا راه را برای بچه ها باز کند.
من و همکلاسی هایم قیچی گنده زنگ زده را توی دستمان گرفتیم و پایپون را از وسط نصف کردیم.
لامپ و ریسه ها یکی یکی روشن شدند و صدای دست و جیغ بچه ها پیچید توی انباری که حالا اسمش شده بود کتابخانه پروانه ها.
بچه ها دور قفسه ها چرخ می زدند و من زیرچشمی کتاب هایم را می پاییدم که دست به دست می شد.
انباری تاریک ته حیاط مدرسه توی دهه فجر آن سال، جایش را به روشنایی و نور داده بود. هیولاها و سوسک ها و موش ها همه دمشان را گذاشته بودند روی کوله شان و ریسه های نور جایشان را گرفته بودند.
#انفجار_نور
@koookhak
.
ساعات عمر من همگی غرق غم گذشت
دست مرا بگیر که آب از سرم گذشت
میخواستم که وقف تو باشم تمام عمر
دنیا خلاف آنچه که میخواستم گذشت...
حالا برای لحظهای آرام میشوم
ساعات خوب زندگی ام در حرم گذشت...
#آقای_همسایه
@koookhak
صفحه آخر 9 اسفند.pdf
1.6M
مثل تو بودن
روزنامه اصفهان زیبا
نهم اسفند ماه
@koookhak
هدایت شده از انتشارات راه یار
🔴قصهای پُر فرازونشیب از رسیدن به قله دانش
✍️مریم برزویی| روزنامه ایران:
«... اضطراب و نگرانی خاصی توی کلام بریده بریدهاش بود. چرخیدم: «بله» معلوم بود جملهاش را آماده نکرده و کلمات را نچیده. پیش قدم شدم. «چیزی شده؟» مهندس! حسین...حسین تموم کرد. یعنی چی تموم کرد؟
یعنی مرد. فوت کرد...»
این نفسهای آخر «جمکو*»، بدجوری رمق را از پاهای مهندس تازه از راه رسیده، گرفته بود. دیگر نمیتوانست معطل کند. از همان سولهای که برای سرکشی رفته بود، راهش را به سمت اتاقش کج کرد. وقتش رسیده بود عملیات احیا را شروع کند. با همراهی همکارانش که پایشان از گوشهگوشه کشور به جمکو باز شده بود، دانه دانه آچارها را از جعبه تخصص بیرون کشید و وارد میدان شد. حالا هر آچار قرار بود یک پیچ و مهره را توی جای خودش محکم کند. دست به هرکدامش که میبُرد برای خودش قصهای داشت. قصهای پُر فرازونشیب از رفتن و رسیدن.
قصهای که هر تکهاش جوری به هم جوش خورده که حاصلش یک «ما میتوانیم» رقم زده است. از آن «ما میتوانیم»هایی که تو را یاد انقلاب خمینی میاندازد. انقلابی که اول دلها را تکان داد و بعد جسمها را به صحنه آورد.
«عملیات احیا» هم توی لحظه لحظهاش دارد از انقلاب توی آدمها حرف میزند. وقتی حسابی دلها آچارکشی میشود، قوت میگیرد تا گرد و خاکها را کنار بزند و دوباره تکتک چرخها را راه بیندازند...
🔸بیشتر:
irannewspaper.ir/8152/16/10370
💠انتشارات «راه یار»: ناشر فرهنگ، تجربه و اندیشه انقلاب اسلامی
⬜️ raheyarpub.ir
✅ @Raheyarpub
🌱🌱🌱
بعد از دو روز دندان درد جان فرسا و غرق شدن توی انواع مسکن ها، صبح بالاخره حوالی ساعت نه به زور چشم هایم باز شد. درد کمی فروکش کرده بود. حال کشتی به ساحل رسیده بعد از یک شب طوفانی را داشتم.
مقداری چای و صبحانه خوردم. کپسول را به سختی با آب قورت دادم و رفتم سراغ کتابخانه.
دلم گره خورد به این قایق کوچک ساده.
آرام آرام رفتم و کنارش نشستم، به یاد همه نوروزهایی که در آغوش هور سپری کردیم.
#اولین_کتاب_۱۴۰۲
#در_آغوش_هور
#به_رسم_پروانه_ها
#نوروز_مبارک
@koookhak
محفل
ماه رمضان امسال، برخلاف رمضان های اسبق، کمتر تلویزیون نشین شده ام.
اما دو تا برنامه را سعی می کنم هرجور شده تماشا کنم.
یکی از آن دو محفل است!
امشب اما سهمم دقایق آخرش شد.
درازکش پای سفره نیمه جمع افطار، محو روایتی از حافظ شدن و سوادقرآنی دار شدن دو تا خانم توی سیستان و بلوچستان شدم.
اما گُل روایت این دو تا خانم نبودند.
پای نفر سومی در میان بود.
بانویی که فرشته نجات طور از شهر خودش فرود آمده بود توی یک روستای دور افتاده در سیستان و کلمات خدا را توی کپرها پاشیده بود بین زن ها و بچه های ده!
حاج آقای برنامه بعد از شنیدن این روایت، در حالی که اشکش را پاک می کرد، بلند شد و رفت طرف این سه بانو.
توی میانه ی سخنرانی اش، حرفی زد که خیلی به دلم چسبید و انصافا حق پلاس بود!
دستی به ریش نیمه بلندش کشید و قریب به مضمون گفت:« کار جهادی یعنی همین! یعنی نه کسی ازت بخواد نه تو از کسی بخوای. نه پای یه قرون دوزار دنیا وسط باشه. پاشی بری دنیا دنیا نور بشی رو سر نداشته های مردم.
اون وقته که بالاسری، حساب دو ضربدر دو رو می کنه مساوی هزار و می زنه زیر کاسه کوزه علم ریاضی.»
دلم خواست در آن لحظه لعنی نثار کنم به هرکس که طومار کار جهادی را توی این مملکت پیچید و دم و دستگاه های جهادی را اداری و ساعتی و کرایه ای و ال و بل کرد.
انگار در برکت را بست پشت سرش و رفت!
ولی خب دیدم توی ماه مبارک لعن، خوبیت ندارد.
با خودم گفتم بی خیال! به قول شاعر تو یکی نه ای هزاری تو چراغ خود برافروز.
بگذار همه طعم این گوجه سبز نمکی خوشمزه را بچشند و آب از لپ و لوچشون راه بیفتد.
پ.ن: چند وقت پیش مستندی می دیدم درباره نهضت سوادآموزی. توی مستند حرف از جهاد توی نهضت بود و حرکتی که توی اقصا نقاط کشور به یک انقلاب در سواد آموزی مردم انجامید. آدم هایی که بی هیچ جیره مواجبی تا دوره افتاده ترین نقاط کشور برای سواد دار کردن مردم می رفتند. اما یک هو ورق برگشت. درست از آن لحظه ای که برخی آقایان مسئول هوس کردند پا توی کفش کار مردمی کنند. اتاق و ساختمان و فلان و بهمان بزنند تنگ جهاد مردم. دیگر خودتان فکرش را بکنید چه بلایی بر سر کار جهادی آمد و چه سنگی جلوی روحیه ی جهادگران افتاد.
#تلویزیون_رمضانی
#محفل
#جهاد
#مردم
@koookhak