eitaa logo
خیمه گاه معرفت (نشر خوبی ها )
60 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
70 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸✨ 🌺🌺🌺🌺🌺✨ 🌸🌸🌸🌸✨ 🌺🌺🌺✨ 🌸🌸✨ 🌺✨ گویند در گذشته دور، در جنگلی شیر حاکم جنگل بود و مشاور ارشدش روباه بود و خر هم نماینده ی حیوانات در دستگاه حاکم بود. با وجود ظلم سلطان و تایید خر و حیله روباه همه حیوانات، جنگل را رها کرده وفراری شدند، تا جایی که حاکم و نماینده و مشاورش هم تصمیم به رفتن گرفتند. در مسیر گاهگاهی خر گریزی میزد و علفی می خورد. روباه که زیاد گرسنه بود به شیر گفت اگر فکری نکنیم تو و من از گرسنگی می میریم و فقط خر زنده می ماند، زیرا او گیاه خوار است، شیر گفت: چه فکری داری؟ روباه گفت: خر را صدا بزن و بگو ما برای ادامه مسیر نیاز به رهبر داریم. و باید از روی شجره نامه در بین خود یکی را انتخاب کنیم و از دستوراتش پیروی کنیم. قطعا تو انتخاب میشوی و بعد دستور بده تا خر را بکشیم و بخوریم. شیر قبول کرد و خر را صدا زدند و جلسه تشکیل دادند، ابتدا شیر شجره نامه اش را خواند و فرمود: جد اندر جد من حاکم و سلطان بوده اند! و بعد روباه ضمن تایید گفته شیر گفت: من هم جد اندر جدم خدمتکار سلطان بوده اند، خر تا اندازه ای موضوع را فهمیده بود و دانست نقشه ی شومی در سر دارند گفت: من سواد ندارم شجره نامه ام زیر سمم نوشته شده، کدامتان باسواد هستین آن را بخوانید، شیر فورا گفت: من باسوادم و رفت عقب خر تا زیر سمش را بخواند، خر فورا جفتک محکمی به دهان شیر زد و گردنش را شکست. روباه که ماجرا را دید رو به عقب پا به فرار گذاشت، خر او را صدا زد و گفت: بیا حالا که شیر کشته شده بقیه راه را باهم برویم، روباه گفت: نه من کار دارم، خر گفت چه کاری؟ گفت: می خواهم برگردم و قبر پدرم را پیدا کنم و هفت بار دورش بگردم و زیارتش کنم که مرا نفرستاد مدرسه تا با سواد شوم وگرنه الان بجای شیر گردن من شکسته بود. از این داستان می‌توان دو نتیجه گرفت اول آنکه باید برای هرکس زبان خودش را بکار ببریم تا به مقصودمان برسیم... دوم آنکه اگر کسی در سواد یا هرچیز دیگری موفق نمی‌شود دلیل بر شکست کامل او نیست شاید موفقیت و استعدادش جای دیگریست... 💐نشاط وبندگی 💐 ام معرفت http://Eitaa.com/kosar3 🔹📣 @dastanakha 📣🔹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸✨ 🌺🌺🌺🌺🌺✨ 🌸🌸🌸🌸✨ 🌺🌺🌺✨ 🌸🌸✨ 🌺✨ کشاورز فقیری برغاله‌ای را از شهر خرید. همانطور که با بزغاله به سمت روستای خود باز می‌گشت، تعدادی از اوباش شهر فکر کردند که اگر بتوانند بزغاله آن فرد از بگیرند می‌توانند برای خود جشن بگیرند و از خوردن گوشت تازه آن بزغاله لذت ببرند. اما چگونه می‌توانند این کار را عملی کنند؟ مرد روستایی قوی و درشت هیکل بود و این اوباش ضعیف نمی‌توانستند و نمی‌خواستند که به صورت فیزیکی درگیر شوند. برای همین فکر کردند و تصمیم گرفتند که از یک حقه استفاده کنند. وقتی مرد روستایی داشت شهر را ترک می‌کرد یکی از آن اوباش جلوی او آمد و گفت: «سلام، صبح بخیر» و مرد روستایی هم در پاسخ به وی سلام کرد. بعد آن ولگرد به بالا نگاه کرد و گفت: «چرا این سگ را بر روی شانه‌هایت حمل می‌کنی؟» مرد روستایی خندید و گفت: «دیوانه شده‌ای؟ این سگ نیست! این یک بز است.» ولگرد گفت: «نه اشتباه می‌کنی، این یک سگ است و اگر با این حیوان بر روی دوش وارد روستا شوی مردم فکر می‌کنند که دیوانه شده‌ای.» مرد روستایی به حرف‌های آن ولگرد خندید و به راه خود ادامه داد. در راه برای اطمینان خود، پاهای بز را لمس کرد و خیالش راحت شد که حیوان روی دوشش بزغاله است. در پیچ بعدی اوباش دوم وارد عمل شد و دوباره سخنان دوست اوباش خود را تکرار کرد. مرد روستایی خندید و گفت: «آقا این بزغاله است و نه یک سگ.» ولگرد گفت: «چه کسی به تو گفته است که این بزغاله است؟ به نظر می‌رسد کسی سر تو کلاه گذاشته باشد. این یک بز است؟» و به راهش ادامه داد. روستایی بز را از دوشش پایین آورد تا ببیند موضوع چیست؟ اما آن قطعاً یک بزد بود. فهمید هر دو نفر اشتباه می‌کردند اما ترسی در وجودش افتاد که شاید دچار توهم شده است. آن مرد همانطور که داشت به سمت روستای خود برمی‌گشت نفر سوم را دید که گفت: «سلام، این سگ را از کجا خریده‌ای؟» مرد روستایی دیگر شهامت نداشت تا بگوید که این یک بز است. برای همین گفت: «آن را از شهر خریده‌ام.» مرد روستایی پس از جدا شدن از نفر سوم، ترسی وجودش را گرفته بود. با خود فکر کرد که شاید بهتر باشد این حیوان را با خود به روستا نبرد چرا که شاید مورد سرزنش قرار بگیرد. اما از طرفی برای خرید آن حیوان پول داده بود. در همین زمان که دودل بود، اوباش چهارم از راه رسید و به مرد روستایی گفت: «عجیب است! من تا به حال کسی را ندیده‌ام که سگ را بر روی دوش خود حمل کند. نکند فکر می‌کنی که این یک بز است؟» مرد روستایی دیگر واقعاً نمی‌دانست که این حیوان بز است و یا یک سگ. برای همین ترجیح داد خود را از شر آن حیوان خلاص کند. اطراف را نگاه کرد و دید کسی نیست. بز را که فکر می‌کرد دیگر سگ است آنجا رها کرد و به روستا برگشت. ترجیح داد از پول خود بگذرد تا اینکه اهالی روستا او را دیوانه خطاب کنند. با این حقه اوباش‌ها توانستند بز را به راحتی و بدون هیچ گونه درگیری تصاحب کنند. مراقب باشیم رسانه ها با این روش، داشته هایمان و از همه مهمتر اعتقاداتمان را از ما نگیرند! و موضوع این داستان همان معنای جنگ نرم است. 💐نشاط وبندگی 💐 ام معرفت http://Eitaa.com/kosar3
🌺🌺🌺🌺🌺🌺✨ 🌸🌸🌸🌸🌸✨ 🌺🌺🌺🌺✨ 🌸🌸🌸✨ 🌺🌺✨ 🌸✨ ✨ امام على عليه السلام می‌فرمایند: 🌴 مَن كَثُرَ جَميلُهُ أجمَعَ النّاسُ عَلى تَفضيلِهِ 🌴 🌸 آن كه رفتار نيكش فراون شود ، مردم بر برترى اش اتّفاق كنند . 📚عيون الحكم و المواعظ ، ح 8218 💐نشاط وبندگی 💐 ام معرفت http://Eitaa.com/kosar3 🔹📣 @dastanakha 📣🔹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸✨ 🌺🌺🌺🌺🌺✨ 🌸🌸🌸🌸✨ 🌺🌺🌺✨ 🌸🌸✨ 🌺✨ روزی کفاشی در حال تعمیر کفشی بود ناگهان سوزن کفاشی در انگشتش فرو رفت از شدت درد فریادی زد سوزن را چند متر دور تر پرت کرد . مردی حکیم که از ان مسیر عبور می کرد ماجرا را دید سوزن را اورد به کفاش تحویل داد و شعری را زم زمه کرد درختی که پیوسته بارش خوری تحمل کن انگه که خارش خوری . این سوزن منبع درامد توست این همه فایده حاصل کردی یک روز که از ان دردی برایت امد ان را دور می اندازی! درس اخلاقی اینکه اگر از کسی یا وسیله ای رنجشی امد بیاد اوریم خوبی های که از جانب ان شخص یا فوایدی که از ان حیوان وسیله یا درخت در طول ایام به ما رسیده , ان وقت تحمل ان رنجش اسان تر می شود ... 💐نشاط وبندگی 💐 ام معرفت http://Eitaa.com/kosar3 🔹📣 @dastanakha 📣🔹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸✨ 🌺🌺🌺🌺🌺✨ 🌸🌸🌸🌸✨ 🌺🌺🌺✨ 🌸🌸✨ 🌺✨ 💎پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد... او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست... پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد... آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از این که یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد، هروقت هم خانواده او را سرزنش میکردند پدر بزرگ فقط اشک میریخت و هیچ نمیگفت... یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی میکرد. پدر روبه او کرد و گفت: پسرم داری چی درست میکنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست میکنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید! •••یادمان بماند که: "زمین گرد است..."••• 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 عرفه ام معرفت http://Eitaa.com/kosar3 🔹📣 @dastanakha 📣🔹
🌺🌺🌺🌺🌺🌺✨ 🌸🌸🌸🌸🌸✨ 🌺🌺🌺🌺✨ 🌸🌸🌸✨ 🌺🌺✨ 🌸✨ ✨ امام حسین عليه السلام می‌فرمایند: 🌴 إنَّ أعفَى النّاسِ مَن عَفا عِندَقُدرَتِهِ 🌴 🌸 با گذشت ترين مردم، كسى است كه در زمان قدرت داشتن گذشت كند. 📚الدرّة الباهرة : 24 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 💐نشاط وبندگی💐 وایثار به خدا ام معرفت http://Eitaa.com/kosar3 🔹📣 @dastanakha 📣🔹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸✨ 🌺🌺🌺🌺🌺✨ 🌸🌸🌸🌸✨ 🌺🌺🌺✨ 🌸🌸✨ 🌺✨ ⚡️گردو فروش⚡️ شخصی ﺳﺮﺍﻍ ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: می ﺷﻮﺩ همۀ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ؟ ﮔﺮﺩﻭﻓﺮﻭﺵ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺩ. ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﺮﺩﻭ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ؟ و ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪ. ﭘﺲ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ. ﺍﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ بالاخره ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ. ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻫﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﺮﺩﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﺳﻮﻡ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ. ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﮐﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ: ﺯﺭﻧﮕﯽ، ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﯾﮑﯽ، ﯾﮑﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺗﺼﺎﺣﺐ ﮐﻨﯽ؟ ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺳﻤﺞ ﮔﻔﺖ : ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻫﻢ. ﻋﻤﺮ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ. ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺵ، ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ. ﻭﻟﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ، ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ ﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﯿﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺍﺯ ﮐﻒ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ ﻧﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ ﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ، پس تا میتوانی برای آخرتت توشه ای جمع کن و ﺍﺯ ﻟﺤﻈﻪ لحظه زندگیت ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮ که عمر آدمی بسیار کوتاه است. 💐نشاط وبندگی 💐 ام معرفت http://Eitaa.com/kosar3 @dastanakha
🌸🌸🌸🌸🌸🌸✨ 🌺🌺🌺🌺🌺✨ 🌸🌸🌸🌸✨ 🌺🌺🌺✨ 🌸🌸✨ 🌺✨ بزرگ وقلبی مهربان❤️ 💎بزرگی می‌گفت: یک وقت جلوی شما یک سبد سیب می آورند، شما اول برای کناریتان بر میدارید، دوباره سیب بعدی را به نفر بعدی میدهید... دقت کنید، تا زمانی که برای دیگران برمیدارید سبد مقابل شما میماند... ولی حالا تصور کنید همان اول برای خود بردارید، میزبان سبد را به طرف نفر بعد میبرد... نعمتهای خدا نیز اینطور است، با بخشش، سبد را مقابل خود نگه دارید. زندگی کردن با استانداردهای خدا بسیار زیبا خواهد بود 💐نشاط وبندگی 💐 ام معرفت http://Eitaa.com/kosar3 @dastanakha
🌸🌸🌸🌸🌸🌸✨ 🌺🌺🌺🌺🌺✨ 🌸🌸🌸🌸✨ 🌺🌺🌺✨ 🌸🌸✨ 🌺✨ داستان طنزگونه😂 💎یه زن وشوهر که بیست ساله با هم ازدواج کردن تصمیم گرفتن که تابستون رو کنار دریا بگذرنونن و به همون هتلی برن که بیست سال پیش ماه عسلشونو اونجا گذروندن ولی خانومه مشغله کاری داشت و بهمین دلیل توافق کردن که شوهره زودتر تنهایی بره و زنه دو روز بعد بهش ملحق بشه.... مرده وقتی وارد اتاق هتل شد دید یه کامپیوتر اونجاست که به اینترنت هم وصله. پس تصمیم گرفت که یه ایمیل به خانومش بفرسته و اونو از احوالش مطمئن کنه.بعد از نوشتن متن ، تو نوشتن حروف آدرس ایمیل زنش نا غافل یه اشتباه جزیی کرد و همین اشتباه باعث شد که نامه ش به آدرس شخص دیگه ای بره که از بد حادثه بیوه ای بود که تازه از دفن شوهرش برگشته بود.... خلاصه بیوه هه کامپیوترو که روشن میکنه و میره سراغ ایمیلش تا پیامهای تسلیت رو چک کنه بحالت غش روی زمین میوفته. همزمان پسرش از راه میرسه وسعی میکنه مادرشو به هوش بیاره یه هو چشمش به کامپیوتر میوفته و پیامو میبینه که اینطوری نوشته: همسر عزیزم....بسلامت رسیدم. و شاید از اینکه از طریق اینترنت باهات ارتباط برقرار کردم شگفت زده بشی چرا که اینجا هم به اینترنت وصل شده و هر کسی میتونه اوضاع و اخبار خودشو روزانه به اطلاع بستگان و دوستاش برسونه. من الآن یه ساعتی میشه که رسیدم و مطمئن شدم که همه چی رو آماده کردن و دو روز دیگه منتظر رسیدنت به اینجا هستم..... خیلی مشتاق دیدارتم و امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من سریع رخ بده. راستی!نیازی به اوردن لباسهای ضخیم نیست چون اینجا جهنمه و هوا خیلی گرمه. اشتباهات کوچک مشکلات بزرگ درست می‌کنند... 💐نشاط وبندگی 💐 ام معرفت http://Eitaa.com/kosar3 @dastanakha
🌺🌺🌺🌺🌺🌺✨ 🌸🌸🌸🌸🌸✨ 🌺🌺🌺🌺✨ 🌸🌸🌸✨ 🌺🌺✨ 🌸✨ ✨امام كاظم عليه السلام می‌فرمایند: 🌴 لَيسَ مِنّا مَن لَم يُحاسِب نَفسَهُ في كُلِّ يَومٍ 🌴 🌸 كسى كه هر روز خود را ارزيابى نكند ، از ما نيست. 📚 الاختصاص ، ص 26 ❤️💐❤️💐❤️💐❤️💐❤️ 💐نشاط وبندگی 💐 ام معرفت http://Eitaa.com/kosar3 🔹📣 @dastanakha 📣🔹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸✨ 🌺🌺🌺🌺🌺✨ 🌸🌸🌸🌸✨ 🌺🌺🌺✨ 🌸🌸✨ 🌺✨ خانواده ای چادر نشین در بیابان زندگی میکردند. روزی روباهی، خروسشان را خورد و آنها محزون شدند. پس از چند روز، سگ آنها مُرد، باز آنها ناراحت شدند. طولی نکشید که گرگی الاغ آنها را هم درید. روزی صبح از خواب بیدار شدند، دیدند همه چادر نشین های اطراف، اموالشان به غارت رفته و خودشان اسیر شده اند و در آن بیابان، تنها آنها سالم مانده اند. مرد دنیا دیده ای گفت: راز این اتفاق، این است که چادرنشینانِ دیگر، بخاطر سر و صدای سگ و خروس و الاغهایشان در سیاهیِ شب شناخته شده اند و به اسارت در آمده اند. پس خیر ما در هلاک شدن سگ و خروس و الاغ بود. در تمام رویدادها و حوادث زندگی صبر پيشه كن و به خدا اعتماد کن! ❤️💐❤️💐❤️💐❤️💐❤️ 💐نشاط وبندگی 💐 ام معرفت http://Eitaa.com/kosar3 🔹📣 @dastanakha 📣🔹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸✨ 🌺🌺🌺🌺🌺✨ 🌸🌸🌸🌸✨ 🌺🌺🌺✨ 🌸🌸✨ 🌺✨ 💎بچه که بودم خیلی لواشک آلو دوست داشتم، برای همین تابستون که می شد مادرم لواشک آلو واسم درست می‌کرد، منم همیشه یه گوشه وایمیستادم و نگاه می کردم... سخت‌ترین مرحله،‌ مرحله‌ی خشک شدن لواشک بود... لواشک رو می‌ریختیم تو‌ سینی و میذاشتیم رو بالکن، زیر آفتاب تا خشک بشه... خیلی انتظار سختی بود، همه‌‌ش وسوسه می‌شدم ناخنک‌ بزنم ولی چاره‌ای نبود. بعضی وقتا برای خواسته‌ی دلت باید صبر کنی... صبر کردم تا اینکه بالاخره لواشک آماده شد و یه تیکه‌ی کوچیکش رو گذاشتم گوشه‌ی لپم تا آب بشه... لواشک اون سال بی‌نهایت خوشمزه شده بود... نمی‌دونم‌ برای آلوقرمزهای گوشتی و خوش‌طعمش بود یا نمک و گلپرش اندازه بود، هر‌چی‌ بود اون‌قدر فوق‌العاده ‌بود که دلم نمی‌خواست تموم بشه... برای همین برعکس همیشه حیفم‌ میومد لواشک بخورم، می‌ترسیدم زود تموم بشه... تا اینکه یه روز واسه‌مون مهمون اومد. تو اون شلوغی تا به خودم اومدم دیدم بچه‌های مهمونمون رفتن سراغ لواشکای من... لواشکی که خودم حیفم میومد بخورم حالا گوشه‌ی لپ اونا بود و صدای ملچ‌ملوچشون تو گوشم می‌پیچید... هیچی از اون لواشکا باقی نموند، دیگه فصل آلوقرمز هم گذشته بود و آلویی نبود که بشه باهاش لواشک درست کرد... من لواشک خیلی دوست داشتم ولی سهمم از این دوست داشتن دیدنش گوشه‌ی لپ یکی دیگه بود... تو زندگی وقتی دلت چیزی رو میخواد نباید دست‌دست کنی. باید از دوست داشتنت لذت ببری چون درست وقتی که حواست نیست کسی میره سراغش و همه‌ی سهم تو میشه تماشا کردن و حسرت خوردن... 💐نشاط وبندگی 💐 ام معرفت http://Eitaa.com/kosar3 🔹📣 @dastanakha 📣🔹