ژانت بی توجه به اطرافش برای گرفتن عکس از اسفند دود کنی که روی پیشخوان یک موکب کنار سینی پر از استکانهای چای جا گرفته بود و دود اگزوتیک و جالبی ازش بلند بود روی زانو نشست
رضا که تابحال این حرکت همیشگیش در مواجهه با سوژه رو ندیده بود متعجب بهش خیره شد اما زود نگاهش رو گرفت و رو به من گفت:
میتونی این عکسایی که رفیقت میگیره رو ازش بگیری با نام خودش برای آلبوم اربعین استفاده کنیم؟!
_میگم بهش ببینم چی میگه
...
بعد از نمازی که توی فضای بیرونی موکب روی زمین موکت شده با هوای خوش دم غروب خوندیم، مقابل موکب ایستادیم و رضا مشغول توضیح به ما شد:
الان عمودِ ۵۵۰ هستیم
دقیقا بهترین جاست که خانمها ۵۰۰ عمود با ماشین جلو برن چون آقا سبحان همون اطراف یه رفیق عراقی داره سالهای قبل باهاش آشنا شده خونه راحتی داره میتونید تا فردا بعد از ظهر اونجا استراحت کنید تا ما بهتون برسیم
ژانت پرسید:
یعنی واقعا نمیشه تمام مسیر رو پیاده رفت؟
رضا دلسوزانه گفت:
بار اول نه نمیشه خیلی اذیت میشید
بعدم انقدر زمان نداریم
کتایون که انگار رگ فمنیستیش ورم کرده بود گفت:
چه فرقی میکنه ما هم مثل شما که میخواید پیاده بیاید
چرا نتونیم؟
ما هم سریع راه میریم
من که میتونم!
رضا درمانده گفت: نگفتم نمیتونید گفتم سخته
زمان نیست
من یه نذری دارم بخاطر اون میخوام تمام راه رو حتما پیاده بیام و بچه ها هم میخوان باهام بیان
ولی برای شما سخت میشه چرا میخواید خودتونو خسته کنید؟
احسان چند قدم جلو اومد:
چی شده رضا چرا راه نمیفتی؟
اشاره ای به کتایون کرد:
ایشون میگن نمیخوان با ماشین برن دوست دارن تمام مسیر رو پیاده بیان
احسان که انگار کتایون رو بهتر شناخته بود راحت گفت:
کسی به توانمندی های خانوما شک نداره
ولی اینکار الان مقدور نیست چون زمان کافی نداریم
میشه ازتون خواهش کنم از علاقه تون بخاطر مصالح جمعی کوتاه بیاید؟
کتایون یا غرور تمام سر تکون داد:بله
احسان هم خیلی جدی گفت: پس لطفا از علاقه تون بخاطر مصالح جمعی کوتاه بیاید!
کتایون لبخندش رو خورد و سرتکون داد:
باشه فقط بخاطر بقیه وگرنه من میتونستم تنها تمام این مسیر رو پیاده بیام نیاز به همراه هم نداشتم!
احسان رو به رضا گفت: بریم دیگه دیر شد
سبحان خودش ماشین میگیره
رضا با نگاه گرمش خداحافظی کرد ولی همین که راه افتادن کتایون بی هوا گفت: چمدونم
احسان ایستاد و نگاه مظلومانه ای به چرخ کرد: یعنی بازش کنم؟
کتایون انگار دلش سوخته باشه کوتاه اومد: نه
چیزی ازش نمیخوام
گفتید فردا میرسید دیگه
ممنون که میاریدش
احسان خواهش میکنمی گفت و هردو با سرعت خودشون رو به حسین و سبحان و حنانه که چند قدم دورتر ایستاده بودن رسوندن و با خداحافظی راه افتادن
سبحان و حنانه نزدیک ما شدن و سبحان با دست به جاده اشاره کرد:
بریم اون سمت که من یه ماشین بگیرم
...
توی ون از پنجره به بیرون خیره شده بودیم و عمودها و موکب هایی که به اجبار با سرعت پشت سر میگذاشتیم رو تماشا میکردیم و ژانت با حسرت میگفت کاش میشد قدم به قدم جاده رو طی کرد...
عمود ۱۰۶۰ پیاده شدیم
سبحان با تلفنش تماسی گرفت و چند دقیقه بعد مرد میانسال دشداشه پوشی به دنبالمون اومد
با سبحان احوال پرسی کرد و راه افتاد و ما هم پشت سرش
از مسیر جاده اصلی خارج شدیم و از کوچه های فرعی وارد محله ای شدیم
وارد یکی از کوچه ها شدیم و جلوی خانه ی بزرگ و قدیمی اون مرد ایستادیم
در رو باز کرد و وارد شدیم
با سبحان خداحافظی کردیم و وارد منزلی که برای خانمها آماده شده بود شدیم
رضوان و حنانه که با صاحبخانه آشنا بودن حسابی و حال و احوال کردن و بعد ما رو توی پذیرایی نشوندن تا شام بیارن
خسته کوله ها رو به زمین گذاشتیم و کنارشون نشستیم
باد قوی کولر گازی گرمای چند ساعته رو از تنمون میگرفت و بجاش لرز شیرینی هدیه میکرد
مشغول حرف زدن درباره هوا و مسافت باقیمانده تا کربلا و رسیدن بقیه و... بودیم که زن نسبتا مسن صاحبخانه با دو دختر جوان که رضوان گفت دختر و عروسش هستن، با دو طبق از راه رسیدن
داخل طبق بسته های آب سرد، کتلت، نان محلی عراقی، سبزی خوردن و خرما با حوصله و سلیقه چیده شده بود و رنگ آمیزی سینی اشتها رو دوچندان میکرد
ژانت متعجب با دست یک خرمای تر برداشت و نزدیک صورتش برد: این چیه؟ خرماست؟
خانم صاحبخانه که بالای سرمون ایستاده بود تا مایحتاجمون رو تامین کنه و به خواهش ما برای نشستن گوش نمیداد فوری گفت:
غذا باب طبع نیست؟
رضوان جواب داد: نه نه اینطور نیست
این دوستمون اولین باره که به عراق میاد این خرماهای تر رو ندیده تاحالا*
براش جالب بود
زن که همسن و سال مادرم بود و رضوان خاله صمیمه خطابش میکرد نشست و توی چهره ی ژانت دقیق شد:
ایرانی نیستن درسته؟
به نظرم انگلیسی حرف زد
اهل کجایی دخترم؟
@kosar_18
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چراغے برایتان روشن می ڪنم
در تاریڪے قلب سیاہ شب
آنگاہ از خدا می خواهم
اگر در تاریڪے غم اسیر تنهایی شدید
چراغ امیدتان روشن بماند ...
شبتون زیبا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹درود به اولین جمعه فصل بهار خوشآمدید
🌺خدای خوبم ، امروز جـمـعه ۶ فروردین
🌼به حق نامهای زیبایت ، به حق مهربانیت
🌸به حق بزرگی و جلال و بخشندگی ات
🌺غم و غصه را از دل دوستان و عزیزانم
🌼دورکن ، و لحظه هاشون را پراز آرامش
🌸دردهاشون رو درمون و دلشون رو آرام کن
⚠️〽️
بعضیـــا به خاطږ حرفِِِ فامیل و...
از پوشیدنــ #چادر و #حفظحجاب
در معذوریتاند!....🙄
۰•
خواهږ من هروقت دافعہ نداشتے
باید تعجب کنے!...🦋
اونے که براے همه جاذبہ داره یه #منافقه...
(دور از شما البته😙)
•۰
۰•
•۰
#منپاۍاعتقاداتــمهستم☝️🏻
#ریحانه
#چادرےها
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🌹کوثر🌹
https://eitaa.com/joinchat/1574305852C574f8d0f57
🌼•|قدم هایت بوسهگاه چشمهایمان
ای گل نرگس..
🌱•|جشن میلادت کاش به ضیافت ظهور میپیوست..
√ ۳ روز تا ولادت گل نرگس دلها(ع)🕊
#روز_شمار_نیمهشعبان✨
╭══✨༅🌸༅✨══╮
💐کوثر💐
💐 @kosar_18 💐 ╰══✨༅🌸༅✨══╯
#تلنگر⚠️
تا حالا بہ ایݩ فکࢪ کردیݩ↯
کہ اگہ،
نیّٺ ما از غذا خوردݩ،🍞
انرژے گرفتن🔗"!
واسہ خدمٺ بہ امام زماݩ باشہ،😍
غذا خوࢪدنموݩ هم...
عبادٺ بہ حساب میاد؟!🌱🧡"
🌹کوثر🌹
https://eitaa.com/joinchat/1574305852C574f8d0f57
💐اندکی تامل :
کمد لباساشو باز کرد گفت هر کدومو خواستی بردار !
دست بردم لای لباسا دیدم هنوز تگه اش بهش وصله
گفتم اینا که همه نو هستن !
گفت میدونم !
ادامه داد شاید بعضیهاش حتی ۱۰ یا ۲۰ سال عمر داشته باشن اما نو هستن و هنوز میشه پوشید !
مرغوبه جنسشون !
به قول شما امروزیا « برنده »
خندیدم گفتم خانجون ، چرا اینهمه سال تنت نکردی ؟!
گفت هی وایسادم شاید یه روز خاص بیاد ،
یه آدم خاص بیاد ،
یه حال خاص بیاد ،
یه مهمونی خاص بیاد ، کلا یه چیز خاص باشه تا اینارو تن کنم ...
👌سرشو انداخت پایین گفت حواسم نبود روز خاص و مهمونی خاص و آدم خاص و وقت خاص قرار نیست بیاد ،
قرار بود اینارو تنم کنم تا همه اون لحظه ها خاص بشن برام !
اما دیگه تو ۷۵ سالگی خاص و غیر خاصی نیست !
دیگه حالا تو تن شما ببینم برام خاصه !
👌درس زندگی داشت بهم میداد !
درس سخت زندگی ...
هیچ روز خاصی وجود نداره ، مگر ما خودمون خاصش کنیم !
🌹کوثر🌹
https://eitaa.com/joinchat/1574305852C574f8d0f57