eitaa logo
#کوثر(18)
286 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.8هزار ویدیو
72 فایل
کوثری های باحال ارتباط با مدیر. https://eitaa.com/Pelak_1412 اگه میخوای به صورت ناشناس چیزی بگی بزن رو لینک👇 https://harfeto.timefriend.net/16513017513697
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴حرفهای خیر خواهانه اما بی موقع ما میتوانند مانند خنجر اثر کند. مادرهایی که بچه کوچک دارند به دلیل بیخوابی، خستگی و نگرانی در معرض افسردگی یا اضطراب هستند و با حرفهای دیگران میتوانند کاملا به هم بریزند. پس به مادری نگویید: 🔻"چه بچه ات لاغره!" اگر پزشک اطفال نگران کمبود وزنی کودک نیست، نگرانی بابت لاغری بی دلیل است. پس مادرها را با گفتن این جمله نگران نکنیم. 🔻"بچه ات بیش فعاله؟ چقدر شیطونه!" به بچه ها برچسب نزنید. پر انرژی بودن و بیش فعال بودن دو موضوع کاملا جدا هستند. 🔻"شیر خشک میخوره؟ آخی طفلی! شیر نداشتی؟" به انتخاب مادر احترام بگذارید. حتما دلیلی وجود دارد و بچه هایی که شیر خشک میخورند کمبودی ندارند. 🔻"بچه ات اجتماعی نیست!" بچه ها ممکن است اضطراب جدایی یا اضطراب غریبه داشته باشند اما به موقع اجتماعی شوند. اجتماعی بودن برای بعضی از بچه ها نیاز به زمان دارد. 🔻"هنوز پوشکش میکنین؟" از پوشک گرفتن قرار است به موقع و با آرامش باشد. 👈مامان باباهای مهربون، با حرف بقیه به هم نریزید. اضطراب شما به فرزندتان منتقل میشود. صبوری شما مهمترین عامل موفقیت شماست. ─━━━━⊱🐣⊰━━━━─ 💐کوثر💐 💐 @kosar_18 💐
پارت صبح 🦋
پارت 45 قسمت چهارم🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند مدل تا کردن لباس👚🧥👕برای مرتب کردن کمد و کشوی لباسها👌 درست کن و بدرخش✨ •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈ 🌹کوثر🌹 https://eitaa.com/joinchat/1574305852C574f8d0f57
_شرمنده اگر زودتر بیدارم کرده بودی نه نمازم انقد دیر میشد نه شما معطل میشدید نمیدونم چرا سر غروبی خوابم برد! دسته کوله م رو به دست گرفتم و به طرف در قدم برداشتم: بریم؟! جلوی در احسان و رضا مشغول تشکر از سیداسد و پدرش بودن که ما رسیدیم از حاج خانوم و عروسش خداحافظی کرده بودیم و حالا کوتاه و با احترام از سید و پدرش تشکر کردیم و با خداحافظی خارج شدیم قطاری پشت سر احسان و رضا قدم برمیداشتیم و آهسته حرف میزدیم از کوچه که خارج شدیم و وارد خیابان شدیم شلوغی نسبت به دیروز کمتر بود اما هنوز هم خیابان از غلغله جمعیت یک دست سیاهپوش بود مسیر نسبتا کوتاه تا هتل رو پیاده طی کردیم و بالاخره رسیدیم وارد لابی که شدیم دور ایستادیم تا رضا کارت اتاقمون رو گرفت و بهم تحویل داد: بفرما آبجی هنوز شهر خلوت نشده منم به سختی دو تا اتاق توی این هتل پیدا کردم از دوستات عذرخواهی کن بگو ببخشید اگر چندان شیک و مجلل نیست کتایون که کمی نزدیکتر از بقیه ایستاده بود و صدای رضا رو میشنید بی تعارف جلو اومد و گفت: این چه حرفیه تا همین جاش رو هم لطف کردید ببخشید که باعث زحمت شدیم اگر اجازه بدید هزینه این چند شب رو من بپردازم وجدانم راحتتره رضا دستی به محاسنش کشید: این چه حرفیه زحمتی نبود ضحی هم میخواست بمونه فقط شما نبودید حرف پول رو هم نزنید شما خودتونم مهمان ما هستید کتایون_اونکه نه اصلا امکان نداره لطفا یه شماره حساب بدید هزینه هتل و خرج گرفتن ویزای دوستم رو حواله کنم براتون احسان که صحبتش با رزوشن تمام شده بود جلو اومد: چرا نمیرید بالا‌! گفتم: چیزی نیست کتایون جان بریم بالا بعدا حرف میزنیم کتایون مثل همیشه مصر گفت: تا شماره حساب ندید نمیرم بالا احسان نگاهی به رضا کرد که یعنی جریان چیه رضا ناچار گفت: باشه ضحی داره شماره حساب منو میده بهتون بفرمایید دست پشت کمر کتایون گذاشم و زیر گوشش گفتم: بیا برو انقد خیره بازی درنیار! همگی با هم سوار آسانسور شدیم و تا طبقه ی سوم رفتیم نگاهی به شماره روی کارت انداختم و مقابل اتاق ۳۴ ایستادم: بچه ها اتاق ما اینجاست بقیه هم ایستادن و رضا اشاره ای به در اتاقی چند قدم دورتر کرد: اینم اتاق ماست این دو تا اتاق با هم خالی شده بودن قسمت ما شدن هر کاری داشتید هر موقع در اتاق رو بزنید تعارف نکنیدا رضوان سرتکون داد: نگران نباش من که تعارف ندارم هر کی هر کاری داشت من میام در اتاقتون اصلا اگر مشکلی ام نبود نصفه شب میام بیدارتون میکنم دور هم بخندیم خوبه؟ برید دیگه مردم از خستگی احسان خیلی غافلگیرانه تلنگری روی بینی رضوان زد و فوری دست رضا رو کشید: باشه ما رفتیم ما میخندیدیم و رضوان با غیض بینیش رو می مالید: نمیری الهی احسان وارد اتاق که شدیم کتایون بی تعارف گفت: رضوان این داداش عصا قودت داده جنابعالی شوخی کردنم بلده؟ رضوان پشت چشمی نازک کرد: داداشم جدی و جذابه البته اخلاقش بی شباهت به بعضیا نیست! روی تخت کناریم افتاد: وای خدا شکرت چقدر اینجا خنکه پرسیدم: کی میتونیم بریم حرم؟ _فکر کنم فردا شب دیگه بشه فردا سه چهارم جمعیت میرن ژانت پرسید: تا کی هستیم؟ منظورم اینه که کی ویزا آماده میشه به نظرتون _والا رضا گفت فردا میره دنبالش به نظرم سه شنبه حاضر باشه رضا گفت احتمالا برای همون سه شنبه بلیط میگیره رضوان پرسید: راستی مامانت میدونه داری میای ایران؟ _تاریخ دقیق بهش ندادم فقط گفتم یکی دو هفته دیگه میام _خب بهش بگو بدونه کی میخوای بیای شاید بخواد اتاقی اماده کنه خونه باشه راستی خونه شون کجای تهرانه؟ کتایون سری تکون داد: نمیدونم... رضوان متعجب گفت: نمیدونی؟ مگه آدرس نگرفتی؟ _نه آدرسش رو میخوام چکار من که خونه شون نمیرم هر وقت رسیدم زنگ میزنم که سیما و کمند بیان هتل دیدنم نگاه گیج رضوان رو که دید توضیح داد: توقع داری برم خونه شوهرش؟ اشاره ای به رضوان کردم که در این باره کنجکاوی نکنه اما اون مقصود دیگه ای از این تفحص داشت: پس میخواید توی تهران برید هتل؟! _آره دیگه پس کجا بریم _خب بیاید خونه ی ما از هتل که بهتره نه ضحی؟ بجای من کتایون جواب داد: شما جدی جدی خیلی باحالیدا _شوخی نکردم کتایون جان تو و ژانت دوست ضحی هستید وقتی میاید تهران چرا باید برید هتل وقتی خونه رفیقتون هست و از خداشه بیاید پیشش _ما شاید دو هفته بخوایم تهران بمونیم اونوقت باید بیایم خونه شما؟ مهمون یه روزه نه اینهمه وقت...
🔅 علیه السلام: ✍️ مَن لَم يَملِكْ غَضَبَهُ لَم يَملِكْ عَقلَهُ؛ 🔴 هر كه مالک خشم خويش نباشد، مالک خِرد خويش نیست. 📚 الکافی، جلد ۲، صفحه ۳۰۵ 💐کوثر💐 💐 @kosar_18 💐
امام صادق (ع) : مهدی بین مردم رفت و آمد میکند ، در بازارها راه میرود و روی فرشهای آنها قدم میگذارد ولی او را نمیشناسند. بحار ؛ ج۲ ص۱۵۴ 💐کوثر💐 💐 @kosar_18 💐
پارت شب 💜
پارت 45 قسمت پنجم🌸🌸
پارت _ما شده مهمون رو یک ماه تو خونمون نگه داشتیم برای ما عجیب نیست تازه فکر نکن اونجا کسی مزاحمته ها ضحی بهشون نگفتی مدل خونه ی ما رو؟ به علامت نفی سرتکون دادم و رضوان با حوصله توضیح داد: ببین خونه ی ما دو تا دو طبقه قدیمی چسبیده به همه توی یه حیاط بزرگ یکیش خونه ماست یکی ضحی اینا طبقه دوم این خونه ها هر کدوم دو تا خواب داره الانم جز من و احسان و رضا بچه ی دیگه ای تو خونه نیست احسان و رضا معمولا ور دل همن رضا رو میفرستیم خونه ما ما همه با هم جمع میشیم طبقه دوم خونه ی ضحی اینا من و ضحی یه اتاق برمیداریم تو و ژانت یه اتاق تو اتاق خودتون راحت باشید اصلا فکر کنید هتله کسی رو نمیبینید خوبه؟ کتایون_یکی رو میخواید از اتاقش بیرون کنید میگی خوبه؟ مگه مجبوریم خب هتل که هست _بابا این چیزا واسه ما عادیه همیشه در حال نقل مکانیم بیخود بهونه نیار اتاق من و رضا چه فرقی باهم داره عوض میکنیم یکم وسیله شخصیه جا بجا میکنیم ضحی هم که اتاقش سه ساله بلا استفاده ست داره خمس بهش واجب میشه شما میاید از متروکی درش میارید! _آخه فقط جا نیست بحث خورد و خوراک و... _مگه چی میشه ما خودمون داریم دعوتت میکنیم دیگه عوضش دو هفته با همیم کلی خوش میگذره ژانت فوری گفت: وای اینکه خیلی عالیه ولی بعد با خجالت حرفش رو تصحیح کرد: ولی درست نیست اینهمه زحمت بدیم لبخندی زدم: توام تعارفی شدی؟ رضوان فوری رو به کتایون گفت: پس قبوله دیگه؟ چند ثانیه طول کشید تا جواب داد: نه بابا مگه میشه ممنون از مهمون نوازیتون ولی تا هتل هست چرا زحمت بدیم با بی تفاوتی محض رو به رضوان گفتم: ولش کن چرا الکی انرژی خرجشون میکنی! مگه میتونن نیان اخم توام با لبخندی صورت کتایون رو پر کرد: مهمونی زوریه؟ _من به امید شما دارم میام که یکم فضا رو رقیق و تلطیف کنید با حضورتون! اگر شما همراهم نیاید اصلا نمیام وگرنه هنوزم دیر نشده واسه دو روز دیگه بلیط نیویورک میگیرم و خلاص! کتایون_تهدید میکنی؟ _بله ژانت فوری گفت: باشه قبوله کتی چه اشکالی داره بریم خونه دوستمون اگر میخوای جبران کنی یه هدیه خوب براشون بگیریم تو رو خدا این سفرو خراب نکنید رو به ژانت با دلسوزی گفتم: به کتایون و رضوان بگو من که بخاطر تو از خواسته ام گذشتم رضوان فوری گفت: به من چه؟ گفتم: _آخه واسه تو ام شرط دارم! _چه ام پررو همه باید نازشو بکشن که بیاد سر خونه زندگیش!! حالا چه شرطی سرکار خانوم؟ _اینکه دست از این بچه بازیات برداری و مثل بچه آدم جواب خواستگارتو بدی! پشت چشم نازک کرد: اونش دیگه به خودم مربوطه! به پهلو شدم و جدی گفتم: شوخی نمیکنم رضوان یا همین الان تکلیف رو روشن میکنی یا عمرا بتونی منو ببری ایران ویزای ژانت که بیاد برمیگردم امریکا مسخره کرد: ا.... تهدیدم نکن دیگه _وقتی باهات جدی حرف میزنم جدی باش! _خیلی خب بابا باشه برسیم ایران بهشون وقت خواستگاری میدم خوبه؟ اه ننر... _من بزرگت کردم! تو خرت از پل بگذره باز لوس بازی درمیاری که مثلا منو بزاری تو عمل انجام شده گوشیتو بده زنگ بزنم زن عمو بگم واسه بعد صفر بهشون وقت بده _وا الان یه کاره! نمیگه سرِ چی؟ _همین که گفتم _خب بابا خب این اخلاق خوشت که شعله میکشه باید با بیل خاموشش کرد گوشی رو برداشت و برای مادرش نوشت: سلام مامان این ضحای لعنتی میگه تا قرار خواستگاری نذارید واسه داداش حنانه من ایران نمیام مجبورم کرد پیام بدم جلوی چشمم پیام رو فرستاد: خوبه؟ آروم شدی؟ باید نازتو بکشیم که قدم رنجه کنی خونه؟ @kosar_18