eitaa logo
#کوثر(18)
279 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.8هزار ویدیو
72 فایل
کوثری های باحال ارتباط با مدیر. https://eitaa.com/Pelak_1412 اگه میخوای به صورت ناشناس چیزی بگی بزن رو لینک👇 https://harfeto.timefriend.net/16513017513697
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا در این چهارشنبہ زیبا 🌹🍃 ازاسفند ماه تمنا دارم ... درهای مهربانیت را به روی دوستان و عزیزانم بگشایی و روزی حلال سلامتی وتندرستی مهربانی وآرامش را 🌹🍃 برای همه آنها مقرر بفرمایی تقدیم به شما خوبان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺‏شفای جان و جانانم حسین است 🌺طبیب و درد و درمانم حسین است 🌺از آن رو انس با قرآن گرفتم 🌺که دیدم روح قرآنم حسین است ❤🌷ولادت سرور و سالار شهیدان امام حسین(ع) مبارک باد🌷❤
تزئین سالاد مجلسی🤩 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ایده و خلاقیت👈 🌹کوثر🌹 https://eitaa.com/joinchat/1574305852C574f8d0f57
پارت صبح 🦋
پارت 40 قسمت سوم🌸🌸
_ چی بگم خدا دلت رو آروم کنه کربلایی شدن به کربلا رفتن نیست فقط همین که دلت اونجاست... بی طاقت کلامش رو قطع کردم: من که دنبال ثوابش نیستم! دلم تنگه... جواب نداد و این سکوت تعبیر بی جوابی این دلتنگی بود با بغضی که دیگه سبک نمی شد خواستم زودتر خداحافظی کنم: دیگه وقتتو نگیرم التماس دعا خداحافظ اون هم می‌فهمید حرف زدن برام چقدر سخت شده فقط گفت: به یادت هستم یه تسبیحم برات می برم و طواف میدم خداحافظت تماس رو قطع کردم و بی هوا و با صدا شروع به گریه کردم بلند بدون خجالت نفسم گرفته بود از این همه گریه بی صدا دلم فریاد می خواست گله داشتم از بی طاقتی خودم، از اینکه هیچ کمکی برای سبک شدن حالم نمی‌رسید! سرم رو روی دست هام روی میز گذاشتم و گریه کردم، ضجه زدم، ناله کردم، گله کردم زیر لب مدام می پرسیدم: منو نمی بخشی؟ قبولم نمی کنی؟ پس من کجا برم؟ به کی دردمو بگم مگه درمون درد من تو نیستی؟ مگه نگفتی فرار کنیم و بیاییم سمت تو مگه قرار نبود پناه ما باشی؟ پس چی شد؟ چرا نگاهتو ازم گرفتی؟ من بد... من بی وفا... من بی ادب... ولی تو که بدتر از این هاش رو هم شفا دادی! تو که حر رو هم بخشیدی... آقا! چرا ولم کردی؟ ضجه های سوزناکم دل خودم رو هم به درد آورده بود ولی اگر حرف نمیزدم خالی نمی‌شدم: _...دلتنگی که دست خود آدم نیست من دلتنگم! میشه به تشنه گفت آب نخور؟ میشه؟ همه میگن ان شاالله سال بعد من الان کربلا می خوام همین الان! نمیدونم چند دقیقه بود با ناله و ضجه گله می کردم اما همین که بغضم نشست و سر بلند کردم دو جفت چشم متلاطم و نگران رو توی درگاه در دیدم که غرق سکوت خیره م شدن اشکام رو با دست گرفتم و با لبخند کمرنگی گفتم: چیه دیوونه ندیدید؟ ژانت نزدیک آمد و با بغض بغلم کرد: حالت خوبه ضحی؟ صادقانه گفتم: نه عزیزم همه آدم ها گاهی حالشون بد میشه منم دلتنگم داروم هم در دسترس نیست یه مدت طول میکشه درست بشم منو ببخش دست خودم نیست از پشت شونه های ژانت صورت گرفته و غرق فکر کتی رو دیدم ژانت نمی فهمید من چی گفتم ولی کتی همه غرغر هام رو شنید پرسیدم: تو چرا ناراحتی؟ سری تکون داد: حقا که مجنونی دختر تو داری خودتو از بین میبری! ژانت از بغلم بیرون اومد و با تشر گفت: گفتم فارسی حرف نزنید چند بار بگم اه... لبخندی بهشون زدم: خیلی خب حالا برید به کارتون برسید منم سعی می کنم به خودم مسلط باشم و دیگه اذیتتون نکنم ژانت گرفته گفت: بحث اذیت ما نیست ما نگران خودتیم لطفاً انقدر تنها نمون ما رو از اتاقت بیرون نکن که بشینی به گریه کردن هرچی ام بگی من نمیرم می خوام پیشت بمونم پیشانیش رو بوسیدم: خیلی خوب بمون کتایون روی تخت بادی خودش نشست و جدی گفت: آخه یه سفر چیه که آدمی مثل تو به خاطرش اینجوری گریه کنه تو که روحیه قوی ای داری واقعا نمیفهمم این بی قراریت رو! آهی کشیدم: چطوری بهت بگم این سفر چی داره؟ زبان من از توصیفش قاصره فقط همینقدر بگم که لذتی که توی این فضا تجربه میشه با هیچ لذتی روی کره زمین قابل قیاس نیست تمام لذت‌های شناخته شده ما در برابر این حال هیچه هیچ به معنای واقعی کلمه این سفر زیارت معمولی هم نیست ممکنه به خاطر شلوغی حرم ها اصلا نشه زیارت کرد ولی اونقدر خاصه که... چی بگم... هرچی بگم از ارزشش کم میکنه وقتی نمیتونم درست توصیفش کنم! سعی کردم بحث رو عوض کنم: راستی مگه تو قرارنبود بری ایران چی شد؟ _ چرا ولی این تغییرات ناگهانی ژانت کلاً تمرکزم رو گرفته حالا هم که بیکاریش تا اوضاعش درست نشه جایی نمیرم بعد فارسی غر زد: کله شق قرضم که قبول نمیکنه ژانت هم غر زد: فارسی! لازم نکرده نگران من باشی به سفرت برس من خودم از پس خودم برمیام روحیه مراقبانه کتایون نسبت به ژانت بیش از حد پررنگ بود! گفتم: تو که به من میگی مامان! این با این سن و سال وکیل و و وصی لازم نداره تازه منم که اینجا هستم تو به سفرت برس بهونه نیار ابروهاش گره شد: تو که خودت مراقبت لازمی با این حالت! از اینکه تا این حد نسبت به ما احساس مسئولیت می‌کرد هم تعجب کرده بودم و هم خرسند بودم! بالاخره توی این غربتی یکی دلش به حال ما سوخت! با لبخند گفتم: نگران من نباش تا تو بری و برگردی نمیمیرم مامانت منتظره بابا _ ولی به نظر نمیاد نمردنت قطعی باشه با این وضعیت! و به چشم هام اشاره کرد بعد بی هوا گفت: تو که اینقدر از این سفر تعریف می کنی و دلت می خواد بری‌خب برو... کلافه گفتم: بعد ده شب تازه لیلی زن بود یا مرد؟ باز ژانت توبیخم کرد: فارسی!؟ با خنده گفتم: _بابا تو ام کشتی ما رو... رو کردم به کتایون: تو مگه نمیدونی من برای چی نمیرم؟ _ چرا ولی این طوری که تو اشک میریزی گفتم لابد از کارت برات مهم تره دیگه گفتم شاید بتونی قیدش رو بزنی مگه چی میشه اگر بری؟ چند ثانیه بی پلک زدن و جنبیدن بهش خیره شدم و بعد زیر لب چند بار سوالش رو تکرار کردم تا مغزم به کار افتاد و تبعاتش رو محاسبه کرد:
شهید بهشتی: پاسداران آگاهانه انتخاب میکنند شجاعانه میجنگند غریبانه زندگی ‌میکنند مظلومانه شهید میشوند و بیشرمانه مورد توهین قرار میگیرند.. روز پاسدار مبارک❤️